«زیبا روی تکهسنگی ایستاده بود و از ترس مدام فریاد میزد. آب بیشتر و بیشتر میشد و ترس بچهها هم بیشتر. کمک میخواستند و مدام میگفتند آقا معلم نجاتمان دهید. ابتدا زیبا را روی پشتم گذاشتم و سعی کردم با قدمهای آهسته به آن سوی رودخانه بروم. زیر پایم سر بود و سرعت آب هم زیاد.