درب اتاق باز شد و زنی بنام «مرضیه» با چند نفر از سران فرقه وارد اتاق شدند. او را میشناختم در روابط پادگان اشرف بود. روی صندلی نشستند و مرضیه شروع کرد به بد و بیراه گفتن. گفت: «چرا اعتراف نمیکنی که نفوذی هستی چرا وقت ما را میگیری؟ میدانی اگر تو را تحویل دولت عراق بدهیم و به آنها بگوییم تو جاسوس هستی تو را در جا اعدام میکنند. دولت عراق با جاسوس شوخی ندارد!»