هراز چندگاهی از گوشه و کنار شهر، صدای انفجار میآمد و همه خانواده بهطرف صدا بر می گشتندو مضطربانه به یکدیگر نگاه میکردند. فاطمه و محمد به پدر چسبیده بودند و تلویزیون نگاه میکردند و مادر هم داشت سفره شام را پهن میکرد که سوت ناگهانی خمپاره همه آنها را زمینگیر کرد و بعد صدای سه انفجار نزدیک پیدرپی، همهجا پیچید و خانه را لرزاند. بچهها بغض داشتند ولی گریه نمیکردند. دستهای مادر میلرزید.