آتش لحظهبهلحظه سنگین و سنگینتر میشد، تا آنجا که دیگر فاصلهای بین انفجارها وجود نداشت. همراه آن آتش سنگین، خمسهخمسههای پیدرپی و خمپارهها و گلولههای تانک و توپی بود که فرود میآمدند و تمام نخلستان و نخلها را میلرزاندند و سفهای نخلها را بر سر بچهها میریختند.کاری از کسی برنمیآمد، جز آنکه در سنگر نیمهتمامش دراز بکشد. هر کس در دلش اشهد را میگفت و منتظر انفجار میماند و آن موتوری را نفرین میکرد.