آن بسیجی کمی عقب مانده بود و میگفت: «ماسکش را گم کرده است، محمدزاده دوید طرف بسیجی و ماسکش را درآورد و به آن بسیجی داد و گفت: سریع بزن.» محمدزاده یک چفیه انداخته بود دور گردنش. آن را با قمقمهاش خیس کرد و جلوی دهانش گرفت. بچهها رفتند طرفش و خواستند ماسک خودشان را به او بدهند قبول نکرد و گفت: دستور میدهم کسی ماسکش را درنیاورد.