رضا سوختهسرایی؛ غول مهربانی که قلبش برای کشتی ایستاد
سالن تاریک بود. بوی عرق و تلاش در فضای پیچیده بود. نگاههای مشتاق به تشک دوخته شده بود؛ جایی که مردی به قامت درختان جنگلهای شمال، با نگاهی آرام و چشمانی مملو از اراده، منتظر فرمان داور بود. او تنها یک کشتیگیر نبود؛ او قصه مردی از دیار دارکلاته بود که بر سکوی جهان ایستاد، اما قلبش در نهایت، درگیر کشتی دیگری با مرگ شد، کشتیای که در آن شکست خورد، اما افسانهاش جاودانه ماند.