تازه پشت لبش سبز شده و با دستانی که با دستبند به هم گره شده، در راهروی دادگاه کنار سرباز زندان منتظر ایستاده تا منشی شعبه صدایش کند. پدر و مادر دوستش هم سیاهپوش در چند متری او ایستادهاند. چشمانش به زمین خیره مانده و از خجالت جرات نگاه کردن به آنها را ندارد.