باور نمیکردم که صالح من شهید شده باشد. باور نمیکردم زمزمههای او برای شهادت محقق شود. اصلاً نمیتوانستم بپذیرم که صالح میدانست و میگفت و ما همه را به شوخی میگرفتیم. راستش را بخواهید او بارها از شهادت گفت از اینکه دوست دارد شهید شود، از اینکه دوست دارد با شهادت از این دنیا برود و برای ما افتخار بیاورد، اما من ناراحت میشدم و گله میکردم و نمیگذاشتم که حرفهایش را به اتمام برساند