صدای ساز و دهل از حیاط بزرگ حاکمنشین شیراز بلند شده. عطر گلاب و هل از سفره عقد به هوا برخاسته، اما پشت این ظاهرسازی مجلل، سایهای سنگین و تاریک نفس میکشد. میان این بزم رنگارنگ، چشم زری روی شوهرش یوسف میماند. مردی که حتی در لبخندهای مصنوعی این مجلس، یک قطره سازش نمیریزد. یوسف نگاهش را از افسران انگلیسی میدزدد و زیر لب چیزی زمزمه میکند که دل زری را آشوب میکند. قرار بود یک جشن باشد، اما اینجا چیزی در حال جاندادن است… آرامش!