در پیاده‌روی کافه‌ها، پیشخدمت‌های معروف پاریسی، با آن پیشبندهای رسمی سیاه و سفیدشان مرا می‌ترسانند، بیشتر از نیروهای پلیس. همین‌که فکر نشستن در کافه‌ای به...

احساساتی که موتور سواری برایم به وجود می‌آورد را دوست دارم، همان حسی که سبب می‌شود آزادانه و بدون اکراه روی آسفالت لیز بخورم. در...

لباس نظامی مرا به گزگز می‌اندازد. برایم این لباس نماد قانون و سلطه‌گری و قدرت وحشیانه است. برایم نماد زندان است. مردان و زنانی که...

چنین است در دنیای انسان‌های آزاد، درد مجانی توزیع می‌شود، بی‌حساب.

روزها می‌گذرند و من نظاره‌گر رام شدن عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی دنیای آزاد هستم. از دوشنبه تا جمعه، همه آنها با هوشیاری و تسلیم در سیلو هستند....