جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

نفرت


نفرت

بامداد آن روز باران شدیدی باریده بود اما نیمروز ابرها ته کشیده بودند و لباس سیاهشان نخ نما شده و پاره های نازک تبدیل گشته بودند. باد آرام به سمت در پایشان می کشید و آنها را به صورت …

بامداد آن روز باران شدیدی باریده بود اما نیمروز ابرها ته کشیده بودند و لباس سیاهشان نخ نما شده و پاره های نازک تبدیل گشته بودند. باد آرام به سمت در پایشان می کشید و آنها را به صورت توده کبود متراکم به هم می بافت که سایه عظیمی روی دریا، که از باران آرامش گرفته بود، می انداخت.

آسمان تیره مشرق را برق می درید، اما خورشید با شکوه، فروغ خیره کننده اش را روی جزیره می افکند. جزیره از دور شاید معبد عظیمی در یک روز جشن به نظر می رسید: همه چیز از تمیزی برق می زد و با گلهای درخشان زینت یافته بود، قطره های درشت باران همه جا، روی برگهای تازه و زردگون تاکها چون یاقوت زرد، روی خوشه های گلیسین ها مانند لعل، روی شمعدانیهای سرخ چون یاقوت و روی علفها، بوته های سبز و برگهای درختان همانند خرده زمرد که به روی آنها پاشیده باشند، می درخشید.

هوا از خاموشی پس از باران انباشته بود؛ تنها ناله آرام چشمه ای که میان صخره ها و زیر ریشه های فرفیونها، توت کوهی و پیچکهای خوشبو پنهان بود، شنیده می شد. در پائین، دریا آهسته زمزمه می کرد. تیغه های طلائی گونها به سوی آسمان بود، آرام می جنبید و رطوبت سنگین را از شکوفه های عجیب خود می تاراند. در زمینه سبز تند، گلیسین های ارغوانی با شمعدانیهای آتشین و گل های سرخ پهلو می زد. زردی شکوفه های پیچکها با حریر سوسنها و میخکها درمی آمیخت. و همه گلها به قدری زدوده و درخشان بودند که گفتی چون ویلن، نی و ویلن سل پر شور نغمه می سرایند.

هوای مرطوب عطرآگین و چون شراب کهنه مستی آور بود. زیر صخره سیاهی که از انفجار ناهموار و بریده شده بود و لکه های اکسید آهن از شکافهایش آشکار بود، میان سنگهای زرد و سیاه که بوی تند دینامت می داد، چهار کارگر قوی هیکل با لباسهای پاره و کفشهای چرمی بی رویه نشسته بودند و ناهارشان را می خوردند.

کاسه بزرگی پر از گوشت سفت ماهی هشت پا، که با سیب زمینی و گوجه فرنگی در روغن زیتون سرخ کرده بودند، جلوشان بود. با اشتها و آرام می خوردند و لقمه ها را با شراب سرخ که از یک بطری به نوبت سر می کشیدند، فرو می دادند. دو تا از مردها صورتشان تراشیده بود و خیلی شبیه یکدیگر بودند گویا دو برادر و حتی دو برادر همزاد بودند، سومی مردک پا چنبری و یک چشم ریزه ای بود که حرکات عصبی و تندش او را به یک پرنده لاغر پیر، مانند می کرد. چهارمی مردمیان سال چهار شانه، ریشو و بینی عقابی با موهای جو گندمی بود. این یکی ریشش را، که چند قطره شراب به آن ریخته بود، پاک کرد و تکه بزرگی از نان برید و به توی غار تاریک دهانش گذاشت وقتی غذایش را می جوید، آرواره های پر پشم او خودکار می جنبید. داشت می گفت:

- مزخرفه، دروغه، من هیچ کار خلافی نکرده ام.... چشمان قهوه ای اش زیر ابروان پر پشت حالت مسخره و غمگینی داشت؛ صدایش بم و خشن بود. آرام و شمرده حرف می زد. همه چیزش کلاهش، صورت پر پشم زمختش، دستهای بزرگش، لباس سرمه ای اش که آلوده به غبار سفید رنگ بود- نشان می داد که او است که حفره های انفجار ار در دامنه کوه می کند. سه همکارش با دقت به سخنان او گوش می دادند: حرفهایش را نمی بریدند بلکه گاهگاهی نگاهش می کردند و گوئی می گفتند:

- دیگه چی... به سخنانش ادامه می داد، ابروان سیاهش بالا و پائین می جنبید: - «آن مرد، که بش آندره گراسو می گفتند، مانند دزد شبانه به دهکده ما آمد. لباسش پاره پوره بود. کلاهش رنگ کفشهایش بود و هر دو ژنده طمعکار، بیحیا و ظالم بود. هفت سال بعد بزرگتر های ما برایش کلاه برمی داشتند اما او به زحمت سرش را خم می کرد و همه مردم دهکده های دور و بر به اش مقروض بودند.»

مرد پا چنبری آهی کشید و سری تکان داد و گفت: آره، این جور آدمها هم پیدا می شه. قصه گونگاهی به او انداخت و به استهزا پرسید: پس تو هم این جور آدمها را دیده ای؟ پیرمرد با دست حرکت رسائی کرد و دو مرد ریش تراشیده با هم پوزخند زدند؛ مرد بینی عقابی جرعه ای از شراب خورد. در حالی که پرواز بازی را در آسمان لاجوردی تماشا می کرد، ادامه داد: «سیزده سالم بود من و چند تای دیگر را اجیر کرد برایش سنگ بیاوریم تا خانه ای درست کند. با ما بدتر از حیوانات رفتار می کرد و وقتی دوست من لوکینو علت را پرسید، جواب داد: «الاغ من مال خودم است اما شما بیگانه اید، چرا به شما رحم کنم؟» این حرفها مثل نیش چاقو به قلبم فرو رفت و از آن موقع به بعد بیشتر می پائیدمش. با همه، حتی پیر مردان و زنان، به پستی و وحشیت رفتار می کرد. میدیدم هیچکس برایش فرق نمی کند و وقتی آدمهای محترم به او می گفتند خیلی بدرفتاری می کند به رویشان می خندید و می گفت: وقتی من هم فقیر بودم، هیچکس با من بهتر از این تا نمی کرد.

رفت و آمدش با کشیشها، ژاندار مها و پاسبانها بود و مردمان دیگر وقتی در مشکل بزرگی گیر می کردند به نزدش می رفتند و او هم هر چه دلش می خواست با آنها می کرد.»

مرد پا چنبری دوباره آهسته گفت: آره، این جور آدمها هم پیدا می شه. هر سه مرد همفکر نگاهش کردند. یکی از کارگرهای ریش تراشیده خاموش شیشه شراب را به او داد و او پیش از آنکه آنرا به لبانش گذارد جلو روشنائی گرفت و گفت:

- می خورم بسلامتی قلب پاک حضرت مریم. «او اغلب می گفت که همیشه فقیرها برای ثروتمندها و احمقها برای عاقلها کار کرده اند و باید هم این طور باشد.» قصه گو خندید و دستش را به طرف بطری دراز کرد. خالی بود. بی پروا به روی سنگها و کنار پتک ها و کلنگ ها و توپ فتیله که مانند مار سیاهی چنبره زده بود انداخت. «آن وقتها یک پسر بچه ای بودم و از ته دل از آن حرفها بدم می آمد. همکارهای من هم: آن حرفها امیدها و آرزوهای ما را که داشتن یک زندگی بهتر بود می کشت. مدتها بعد یک شب من و رفیقم لوکینو او را، که سوار اسب از توی صحرا می گذشت، دیدیم. نگهداشتیمش و با ادب اما محکم گفتیم: - از شما خواهش می کنیم که قدری با مردم مهربانتر باشی.» مردهای ریش تراشیده به قاه قاه افتادند مرد یک چشمی هم خندید. قصه گو آه عمیقی کشد و گفت: آره البته که حماقت بود. جوان به کلام ایمان دارد. جوانی وجدان زندگی است... پیرمرد پرسید: خوب چی گفت؟

«فریاد کشید: پستها، بگذارید اسبم برود! تپانچه ای کشید و به ما نشانه رفت. گفتم گراسو، لازم نیست از ما بترسی، عصبانی هم نشو. فقط یک نصیحتی بهت دادیم!» یکی از مردهای ریش تراشیده گفت:«خوب کاری کردید!» و دیگرش سرش را به موافقت تکان داد. مرد پا چنبری لبهایش را غنچه کرده بود و با انگشتان چروکیده اش به روی سنگی دست می کشید و وارسیش می کرد. ناهار تمام شده بود. یکی از مردها با چوب نازکی قطرات بلورین باران را از روی برگهای علف می تکانید. دیگری به او نگاه می کرد و با ساقه خشک علفی دندانهایش را خلال می کرد. هوا گرمتر و خشکتر می شد، سایه های باریک ظهر به تندی ذوب می شد. به همراه داستان باشکوه دریا آهسته زمزمه می کرد:

«آن ملاقات خیلی به ضرر لوکینو تمام شد. پدر و عمویش به گراسو مقروض بودند. بیچاره لاغر و فرسوده شد. دندانهایش را به هم می سائید. چشمانش دیگر آن درخشندگی را، که یک وقتی دخترها را مجذوب می کرد، از دست داده بود. یک روز به من گفت: آن روز ما کار احمقانه ای کردیم، با حرف نمی شود گرگی را آدم کرد، توبه گرگ مرگ است! پیش خودم فکر کردم که: لوکینو خودش را برای آدم کشی آماده می کند. به حال پسرک و خانواده اش دلم سوخت. اما خودم هم فقیر بودم و در دنیا کسی را نداشتم چون مادرم تازگی ها مرده بود.»

سنگتراش بینی عقابی با انگشتان پینه بسته، ریش و سبیلش را پاک کرد. در این موقع یک انگشتر درشت نقره ای در انگشت سبابه دست چپش درخشید. «اگر قضیه را تا آخر دنبال می کردم به همولایتی هایم خدمتی کرده بودم اما من آدم دل نازکی هستم. یک روز گراسو ر ا دیدم که از کوچه می گذشت؛ کنارش راه افتادم. تا آنجا که ممکن بود نرم و ملایم گفتم: تو یک آدم پست و طماعی هستی، برای مردم سخت است که با تو زندگی کنند. احتمال دارد تو یک روز دستی را عقب بزنی و آن دست به طرف کاردی دراز شود. نصیحت من به تو اینست که از اینجا بروی. جواب داد: جوان، خیلی ابلهی! اما من باز اصرار کردم. خنده ای کرد و گفت: چند می گیری دست از سرم برداری؟ یک لیر بس است؟ این حرف توهین آمیز بود اما باز عصبانیم را فرو خوردم و با اصرار گفتم: می گم از اینجا برو بیرون! شانه به شانه هم راه می رفتیم، من در طرف راستش بودم. یه هو چاقویش را کشید و مرا زد. اما با دست چپ که کاری نمی شود کرد؛ چاقو فقط دو سانت به شانه ام فرو رفت. طبعاً به زمین انداختمش و همانطور که آدم خوکی را می زند، چند لگه به شکمش زدم. وقتی روی زمین به خود می پیچید گفتم: شاید حالا نصیحتم را قبول می کنی!»

دو مرد ریش تراشیده نگاه دیر باورانه ای به گوینده کردند و چشمها را پائین انداختند. مرد پا چنبری خم شد تا تسمه کفشهایش را ببندد. «صبح روز بعد که هنوز بلند نشده بودم، ژاندارمها آمدند و مرا پیش کلانتر که همدست گراسو بود، بردند. به من گفت: سیرو، تو مرد شرافتمندی هستی بنابراین انکار نخواهی کرد که دیشب می خواستی گراسو را بکشی. گفتم این حرف درست نیست. اما آنها قضیه را، آن طور که دلشان می خواهد، می فهمند. تا شروع محاکمه مرا دو ماه در زندان نگهداشتند و پس از آن هم یک سال و هشت ماه برایم بریدند. به قاضی ها گفتم: خیلی خوب، اما قضیه به نظر من تمام نشده است.» یک بطری تازه از میان سنگها بیرون کشیده و گلوی آن را زیر سبیلهایش فرو کرد و مقدار زیادی از شراب نوشید، سیب آدم مو گرفته اش بالا و پائین می جنبید و موهای ریشش سیخ شده بود، در سکوت سنگینی، سه جفت چشم او را می پائید. بطری را به همکارانش داد و ریش مرطوبش را تمیز کرد: «وقتی آدم از آن روزها حرف می زند، دلش به هم می خورد.

«وقتی به دهکده برگشتم معلوم بود که جائی برای من وجود ندارد؛ همه از من می ترسیدند. لوکینو می گفت که آن سال وضع بدتر هم شده. پسرک بیچاره داشت از پا درمی آمد، به خودم گفتم: پس که این طور، و رفتم مرد که گراسورا ببینم. وقتی مرا دید خیلی وحشت کرد.

گفتم: آره، برگشتم. حالا نوبت تست که گورت را گم کنی! تفنگش را قاپید و آتش کرد اما فشنگش خفیف بود و پاهایم را نشانه کرده بود. حتی به زمین هم نیفتادم. گفتم: اگر هم مرا می کشتی باز از توی قبر به سراغت می آمدم. به حضرت مریم قسم خورده ام که از اینجا بیرونت کنم. تو خیلی کله شقی، بدان که من هم مثل تو هستم. با هم گلاویز شدیم. ندانسته تصادفاً دستش را شکستم. قصد نداشتم خشونت به خرج بدهم، او اول حمله کرد.

مردم جمع شدند و مرا گرفتند این دفعه سه سال و نه ماه توی زندان بودم. وقتی مدتم تمام شد، زندانبانم، که از تمام قضیه با خبر بود و مرا دوست داشت، سعی می کرد مرا قانع کند که به وطنم برنگردم. شغلی پیش دامادش که یک قطعه بزرگ زمین و یک تاکستانی در آپولیا داشت، به من پیشنهاد کرد اما من طبعاً نمی توانستم تعهدی را که کرده بودم ول کنم.

به ولایت رفتم و این بار تصمیم قطعی گرفتم که بیخود وراجی نکنم، آن زمان یاد گرفته بودم که از ده کلمه نه کلمه اش زائد است. یک حرف می خواستم برایش بگویم: گم شو! روز یکشنبه به دهکده رسیدم و راست رفتم به مراسم عشاء ربانی. گراسو آنجا بود. تا مرا دید بلند شد و به تمام حاضران کلیسا فریاد کرد که: ای مردم آن مرد آمده مرا بکشد، شیطان او را سر وقت من فرستاده! پیش از آن که دستی به او بزنم یا بگویم چه می خواهم، مردم دور و برم را گرفتند، اما زیاد فرق نکرد چون گراسو یک دفعه روی کف سنگی افتاد و سکته کرد طرف راست و زبانش فلج شد. یک ماه و نیم بعدش مرد... همین.

و آدمها افسانه ای برایم درست کردند... خیلی وحشتناک است اما مزخرف.» بلندبلند خندید، به خورشید نگاه کرد و گفت: - وقت کاره... سه مرد دیگر در میان سکوت بلند شدند. کارگر بینی عقابی به شکافهای زنگ زده و روغن آلوده صخره خیره نگریست و گفت: - برویم سرکار... خورشید در سمت الرأس بود و همه سایه ها مچاله و ناپدید شده بود. ابرهای افق به دریا فرو می رفتند که اینک آبهایش آرامتر و آبی تر از پیش گشته بود.

نویسنده: ماکسیم گورکی



همچنین مشاهده کنید