شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

کاخ کاغذی آرزو روی یک قلب شکسته


کاخ کاغذی آرزو روی یک قلب شکسته

باران میبارید همچنان مردی از دور رفتن یک قد خمیده را به نظاره نشسته بود.و به یادش آورد روزهای اول را روزی که....
تنها بهانه اش مادرش بود که جز او کسی را نداشت اما نه انگار دختری به …

باران میبارید همچنان مردی از دور رفتن یک قد خمیده را به نظاره نشسته بود.و به یادش آورد روزهای اول را روزی که....

تنها بهانه اش مادرش بود که جز او کسی را نداشت اما نه انگار دختری به نام بهار نیز این روزها بهانه ی سرک کشی هایش به اتاق شماره هشت شرکت شده بود...که تا بهانه ای دستش می آمد مثل تابلوی اعلانات پیش روی بهار حاضر میشد...

اما بد دردی بود این نداری-دردی که روشنفکران می گویند داشتنش عیب نیست! به خاطر همین درد بود که زندگی امیر زیر رو شد.دوست داشت از التهاب لحظه هایش از طپشهای دلش و از دلتنگیهایش با دختر بگوید که چقدر دوست دارد یک تکه نانی که زحمت بدست می آورد با عشق در کنار او بخورد.اما انگار این برای بهار کافی نبود یا به قول امروزی ها بهار دنبال یک سرمایه گذاری بلند مدت بود! با حرف و عشق که شکم سیر نمیشود....

امیر هرگز نگاه تحقیر آمیز بهار و خندها و پچ پچ های همکارانش را از یاد نمیبرد از یادش نمیرفت که تامدتها وقتی وارد اتاقی از اتاقهای شرکت میشد همکارانش ناگهان ساکت میشدند مگر یادش میرفت اخم و روی برگرداندن آن روز بهار را و یا زمانی که دست در دست نامزدش با غرور و افتخار کارت عروسش را به امیر تحویل داد...

پسر بیچاره شکست اما بهار ازدواج کرد با تک پسر بزرگترین سرمایه دار شهر-علی رفیعی- با پولش بهار را برای همیشه از زندگی امیر برد...

اما امیر؛, روزها کار کرد و شبها درس خواند این امیر آن امیر سابق نبود که به خاطر همان دردی که روشنفکران میگویند داشتنش عیب نیست سر خم کند, او حالا چند سالی بود که جناب مهندس امیر فروزنده شده بود...صبح یک روز ابری پاییزی بود ،از پله های یک شرکت بین الملی با خوشحالی پایین آمد این چندمین قرارداد خوبش بود که امسال با یک شرکت معتبر داشت اما صدای ضعیف یک زن او را وادار کرد تا به پشت سرش نگاه کند؛اما آنچه را که میدید نمیتوانست باور کند..

بهار بود دختری که زمانی بسیار دوستش داشت اما حالا بهار تعقییراتی کرده بود..

چین و چروک صورتش نشان سختیهایی بود که در این سالها کشیده بود.لباسهای درهم و ناهماهنگش نشان ذهن آشفته بهار بود و رنگ زردش.... بهار دیگر مثل آن روزها نبود...قلب امیر به درد آمد خواست راهش را بگیرد و برود که بهار گفت:حرفهامو بشنو و برو-نمیدونم منو بخشیدی یا نه اما اومدم بهت بگم میدونی با علی ازدواج کردم اما نمیدونی که اولش خیلی خوشبخت بودم فکر میکردم خوشبخت ترین زن روی زمینم سه چهار سال اول تو ناز ونعمت زندگی کردم اما حالا نوبت خواسته های علی بود و اول از همه علی بچه میخواست سال ششم ازدواجمون بود که همه ی پزشکان دنیا بهمون گفتن بچه دار شدن واسه ما غیر ممکنه ؛ اولش علی خودشو زد به بی خیالی حتی پیشنهاد داد که یه بچه از پرورشگاه بیاریم اما بعد از یک سال رفتارش به کلی عوض شد زود رنج و عصبی بهانه گیر و بد اخلاق شده بود - علی از من خسته شده بود. از اینکه یک دختر از یک طبقه متوسط رو به دوستاش نشون بده و بگه این زنمه خجالت میکشید حس میکردم داره ازم فرار میکنه. عطر زنانه ای که هر شب وفتی دیر وقت بر میگشت خونه از لباس هاش حس میکردم و تلفنهای مشکوکی که تا من برمیداشتم قطع میشد - منو مجبور میکرد به این فکر کنم که باید تعقیبش کنم . دنبالش رفتم و بهم ثابت شد که پای یه دختر جوون دیگه هم در میونه ...هق هق های بهار به گریه های بلند تبدیل شده بود عابرهایی که از آنجا میگذشتن سعی میکردن ژست آدمهای بی تفاوت متمدن بگیرند تنها تا سه متر اون ورترکه میرفتن به پشت سر شون نگاه میکردن!امیر به آسمان نگاهی کرد یاد این جمله معرف افتادهیچ عملی بی عکس العمل نخواهد ماند.

باران شروع به باریدن کرده بود بهار به امیر نگاه کرد و گفت: من تقاص ظلم کردن در حق تو رو پس دادم. من کاخ کاغذی رویا هامو روی قلب شکسته ی تو ساختم و آخ که چه عمر کوتاهی داشت دوام این قصر کاغذی خوشبختی من.حلالم کن..بهار در باران آرام آرام از امیر دور میشد؛

باران میبارید همچنان مردی از دور رفتن یک قد خمیده را به نظاره نشسته بود.و به یادش آورد روزهای اول را روزی که....

مهدیه خردمند



همچنین مشاهده کنید