شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

بابامو خوردن


بابامو خوردن

تو رو خدا بلند شو، بسه دیگه. صورتش سفید شده و سفیدی چشماش سرخ بود. صدای هق‌هق ضعیفی جای اشک‌های تموم شده رو پر کرده. سرش رو شونه نیمکت سیمانی بود و بی‌قید روی آسفالت پهن شده، خاک‌ها …

تو رو خدا بلند شو، بسه دیگه. صورتش سفید شده و سفیدی چشماش سرخ بود. صدای هق‌هق ضعیفی جای اشک‌های تموم شده رو پر کرده. سرش رو شونه نیمکت سیمانی بود و بی‌قید روی آسفالت پهن شده، خاک‌ها سیاهی چادرش رو به بازی گرفته بودند، آفتاب از وسط برگ‌های درخت نارنج با صورتش قایم‌موشک بازی می‌کرد، دست‌های سردش تو دستم بود. ندا، ندا، همین‌جوریش هم کلی سوژه‌ایم، بلند شو. فکر کنم نصفه حرفم بود که دست روی سینش گذاشت، صورتش خم شد سمت باغچه، دیگه فقط کف از دهنش میومد. پاها رو می‌دیدم که کنارمون یکی‌یکی جمع می‌شدن. برین کنار، برین کنار، بذارین یه کم هوا بخوره. (یکی گفت). پاها یه کم از هم دور شد. - پیرهن زرشکی تنگی پوشیده بود و هر بار که دستش رو بالا می‌برد، سگک کمربندی که نقش عقاب داشت، به چشم می‌خورد.

کنار چشمش پر از زخمای ریز بود و نیاز نداشت زیاد خبره باشی برا این‌که بفهمی موقع بند انداختن مواظب نبوده. با چه آب و تابی از طرح موفق کارآفرینش حرف می‌زد و اون‌قدر مسلط راجع به پرورش آبزیان می‌گفت که منم تو اون بل‌بشوی ذهنم یه لحظه متوجه حرفاش شدم، ولی زود نگاهم رفته بود به لباسش. هنوز درگیر رابطه ظاهر و درونش بودم که یهو نمی‌دونم از کجا وسط سینی یه قزل‌آلای بزرگ وارد کلاس شد. شاهکار حوضچه پرورش ماهی آقا بود. بوی تند ماهی که به مشامم خورد، شوکه شدم.

برگشتم، نگاه ندا به جزوه‌هاش بود. تندتند نگاهم بین سینی ماهی و ندا می‌رفت و می‌آمد و دفعه آخر نگاه ندا هم با من به سینی خورد. از جا پریدم. ندا هم. ولی بعد آروم میان صندلی‌ها کف کلاس بود. - مامان سفره رو پهن کرده و من یکی‌یکی ظرف‌ها رو آوردم. سینی پلو، بعد خورش بود و سالاد. :چرا این‌قدر به زحمت افتادین، این همه تشریفات لازم نبود. (مادر ندا بود) نه بابا، چه زحمتی، چی‌کار کردم مگه. (اینو مامان در حالی‌که دیس به دست از آشپزخونه بیرون می‌اومد گفت)، ندا آروم کنار سفره بود. این دیس آخری که اومد توی سفره، رنگ از رخ مادر ندا پرید. ترسیده بود و ندا دوید سمت حیاط ولی به حیاط نرسید. اون‌قدر بالا آورد تا دیگه نای بالا آوردن هم نداشت. نمی‌دونم فردا مامان چی شنید که سر سجاده بلندتر از همیشه اشک ریخت. مامان تا وقتی بود، دیگه ماهی نپخت، لب به ماهی هم نزد. آمبولانس جیغ‌کشان رسیدنش رو فریاد زد.

سرم و برانکارد و درهای آمبولانس که بسته شد، برگشتم. نمی‌دونم کی با ندا رفت. کیفم رو برداشتم بی‌ اون‌که به فکر وسایل ندا باشم و بعد وسط جمعیتی که هنوز پراکنده نشده بود، گم شدم. بازوم رو که گرفت گفت تا وسط خیابون کلی بوق و داد و فحش نصیبم شده ولی من یادم نمی‌اومد. روبه‌روی من نشسته بود. آفتاب پشت درخت‌ها بود. نگاه من به زخم‌های کنار چشمش و گفته بودم از ندا که بعد از ۱۸ سال یه زنجیر و پلاک شکسته تو شکم ماهی سهم اون از پدر بود. یادم نمیاد چقدر اونجا نشستم. اما از اون روز به بعد خیلی‌ها رو اون صندلی روبه‌روی من نشسته بودن و من برا همشون قصه ماهی رو گفته بودم ولی هیچ‌وقت نگفتم تو تموم این سال‌ها منتظرم تا شاید بعد از یه صید روزانه بابای منم با یه ماهی برگرده.

زهرا بذر افکن



همچنین مشاهده کنید