شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

قصه های پیامبر


قصه های پیامبر
● مـعـامــلــه
حضرت رسول(ص) نسبت به کودکان بسیار مهربان بودند و با ایشان رفتاری خوشایند داشتند. کودکان مدینه دیده بودند که حسن(ع) و حسین(ع) ـ عزیزان پیغمبر ـ بر دوش ایشان سوار می شدند. گاه نیز پیغمبر ایشان را بر پشت خود سوار می کردند.
یک روز که پیغمبر در وقت نماز از خانه بیرون آمدند و عازم مسجد شدند دو تا از کودکان که در کوچه بازی می کردند جلو آن حضرت را گرفتند و گفتند:
ـ برای حسن و حسین خمیده می شوید، اما برای ما نه؟! مگر ما پیش شما عزیز نیستیم؟!
پیغمبر گفتند:
ـ چرا، شما هم عزیز هستید؛ ولی حالا برای نماز به مسجد می روم و دیر می شود. باشد برای وقتی دیگر.
بچْه ها گفتند:
ـ ما همین حالا می خواهیم.
حضرت با مهربانی صحبت کردند تا ایشان راضی شوند که از بازی صرف نظر کنند. ولی آنها گوش نمی کردند.
در مسجد، اصحاب منتظر بودند. بلال به جستجوی پیغمبر آمد و آن حضرت را در این حال دید. خواست کودکان را براند، ولی پیغمبر نگذاشتند. بلال را به خانه فرستادند و گفتند:
گردوی تازه داشتیم. برو ببین هرچه باقی مانده بیاور!
وقتی بلال رفت، پیغمبر به کودکان گفت:
بیایید یک معامله بکنیم! فرض کنیم که شما می خواهید مرا بفروشید؛ آیا حاضرید که من خود را از شما بخرم و عوضش گردو بدهم و دنبال کارم بروم؟
بچْه ها گفتند:
این طور بد نیست. معاملهٌ خوبی است.
بلال رسید با هشت تا گردو. پیغمبر گردوها را به کودکان دادند و پرسیدند:
حالا معاملهٌ ما تمام است؟
بچْه ها که از دیدن گردوی تازه خوشحال شده بودند، گفتند:
تمام است.
حضرت به مسجد آمدند و لبخندزنان به اصحاب فرمودند:
ـ برادرم ـ حضرت یوسف ـ را، برادرانش به چند درهم فروختند و بچْه های مدینه مرا به چند دانه گردو!
منبع : روزنامه اطلاعات


همچنین مشاهده کنید