شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

عاشقی سفر ثانیه است نه درنگ قرن‌ها و سال‌ها


عاشقی سفر ثانیه است نه درنگ قرن‌ها و سال‌ها
عاشق می‌خواست به سفر برود. روزها و ماه‌ها و سال‌ها بود که چمدان می‌بست. هفته‌ها را تا می‌کرد و توی چمدان می‌گذاشت. ماه‌ها را مرتب می‌کرد و روی هم می‌چید و سال‌ها را جمع می‌کرد و به چمدانش اضافه می‌کرد. او هر روز توی جیب‌های چمدانش شنبه و یکشنبه می‌ریخت و چه قرن‌هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.
سال‌ها بود که خدا تماشایش می‌کرد و لبخند می‌زد و چیزی نمی‌گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: فکر نمی‌کنی سفرت دارد دیر می‌شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می‌خواهی بکنی؟
عاشق گفت: خدایا! عشق، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه‌ها و هفته‌ها احتیاج دارم. به همه این سال‌ها و قرن‌ها، زیرا هر قدر که عاشقی کنم، بازهم کم است.
خدا گفت: اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه است. نه درنگ قرن‌ها و سال‌ها.
بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که من به تو می‌دهم.
عاشق گفت: چیزی با خود نمی‌برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته‌یی را. اما خدایا! هر عاشقی به کسی محتاج است. به کسی که همراهی‌اش کند. به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است.
خدا گفت: نه؛ نه کسی و نه چیزی. "هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو، در سفری که نامش عشق است.
و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی‌اش کرد.
عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود. عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ‌کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود.
منبع : خبرگزاری ایسنا


همچنین مشاهده کنید