پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

نگرش چینی به روابط بین الملل


نگرش چینی به روابط بین الملل
۱- وحدت جهان چینی
در گذشته مسأله نگرش چینی به روابط بین الملل مطرح نبود. چین، همچون كشوری با برخی ویژگی های جغرافیایی كه در كنار دیگر كشورها باشد، تلقی نمی شد. «چین یك جهان بود؛ مملو از انسانهایی از قومیت«هان»كه مرزهای تمدن آنان، مرزهای جهان بود» (۱) وجود انسانها و اقوام دیگر پذیرفته می شد، اما به عنوان مردمی بیگانه و از لحاظ فرهنگی پست تر. در نزد این مردم مفهوم بیگانگی از غلظت بالایی برخوردار بود و به علاوه در خود معنای انحطاط فرهنگی بیگانگان را نیز نهفته داشت .
اندیشه برتری فرهنگی چین، قرنها جاری و ظاهر بود و همسایگان و اقوام نزدیك، به ویژه كشورهای ژاپن، كره و ویتنام قرن های متمادی تحت سلطه و باج گزار امپراتوران چینی بوده اند. توده های عامی چینی حتی آنان كه نسل به نسل حیات خود را در دهكده های كوچك دور افتاده سپری كرده اند، به گذشته تابناك كشور خود و وسعت مداوم آن وقوف دارند.(۲) این تداوم، اصلی ترین محمل برای وحدت جهان چینی است. در واقع نوعی وحدت (مبهم و تعریف نشده )اما نافذ و تعیین كننده، تا مدتها قبل از ظهور وحدت سیاسی(قرن سوم ق.م) در جهان چینی جاری بوده است.
بعدها در دوره وحدت سیاسی نیز این معنای تعیین كننده، همواره مورد تأكید قرار داشت. كنفوسیوس و پیروان او، دوره های اختلاف و هرج و مرج را چونان انحرافی از همین جهان واحد چینی كه گویای وحدتی عام تر از وحدت سیاسی بود، تفسیر می كردند.
قومیت و تمدن چینی در تمام دوره ماقبل استعماری خود اصیل و بكر و از این رو منزوی باقی مانده بود. نخبگان چینی صرف نظر از مردم شرق آسیا به دلیل قرابت های فرهنگی، باقی مردم جهان- را بدون آن كه شناختی از آنها داشته باشند- بربرهایی می انگاشتند كه خارج از حصار تمدن می زیند.(۳) این تلقی در قرن نوزدهم با بحرانی اساسی مواجه گردید، همچون همه خاندان های كهن چینی، خاندان حاكم منچور نیز به دوره زوال خود رسید. در سالهای پایانی قرن نوزدهم، نیاز ضروری به تغییر تفسیرها از جهان و توجه به تفسیر و دریافتی دیگر، در میان نخبگان فكری و سیاسی چین، زمینه بحث ها و تأملات جدی را فراهم كرد؛ به ویژه بر روی این مسأله به فراوانی تأمل می شد كه باید در قبال رسوخ فرهنگی- اجتماعی همه جانبه، چه طور و چه واكنشی صورت پذیرد؛ پذیرش یا انكار؟ همچون همه كشورهای دیگر جهان سوم، در پاسخ به واقعیت جدید راه ها و اندیشه های متفاوت و متضادی نمودار گردید. در فضای اندیشه ای سالهای آغازین قرن بیست، چهار جریان فكری در واكنش به وضعیت جدید پدید آمد.پیروان جریان اول از تحكیم ساختارهای سنتی و بازیابی مجدد اقتدار كهن و اخراج قهرآمیز بیگانگان طرفداری می كردند. این تلقی مرتبط با ناسیونالیسم دفاعی خاصی بود كه به دلیل تحقیرهای سخت در میانه سالهای ۱۸۸۰ تا ۱۹۲۰ پدید آمد. مثال های بارز جریان اول، قیام بوكسورها (Boxers Rebellion) (۱۹۰۰. م) ونهضت ۴ مه ۱۹۱۹ بود. جریان فكری دوم از تغییرات محدود وعملگرایانه جانبداری می كرد. این گروه فریفته صنعت و علم نشده و معتقد به ارزش های سیاسی و اقتصادی غرب نیز نبودند. مكتب سوم با حمایت خود از غربی شدن كامل، به یك سوی افراطی گرایید. هواداران این گرایش، این تصور را كه چین با رفتارهای سنتی خود بتواند با تكنولوژی نظامی غرب هم عنان شود، یك توهم محض می دانستند. از نظر آنها تكنیك، ارزش را تحت تأثیر خود قرار می دهد و به بیانی مشهور، وسیله هدف را تعیین می كند.گرچه همه مكاتب سه گانه نوعی واكنش علیه حضور بیگانگان در چین بودند، با این حال هیچ یك پاسخ درخوری به شرایط چین نبودند.مكتب اول كاملاً غیرواقع گرایانه بود. این مشی، یك راه حل ناسیونالیستی حاد را در زمانی كه چین قبل از آن حركت به سوی صنعتی شدن را آغاز كرده بود، پیشنهاد می كرد. اما بازگشت از عصر صنعت گرایی به نفع اتخاذ مشی مبتنی بر قومیت گرایی چین ممكن نبود. مكتب دوم نیز به همان میزان مخدوش و ناقص بود؛ زیرا به گونه ناپخته ای معتقد بود كه چین با ساخت های قرن نوزدهمی اش می تواند تسلیحات نظامی و تكنولوژی غربی را در خود نهادینه نماید و به تربیت كادرهای متخصصی بپردازد كه در همان حال به شدت كنفوسین نیز باشند. «این تقریباً بدان می مانست كه روباهی را در قفسی مملو از جوجه بیاندازیم و آن گاه گمان كنیم كه روباه جوجه ها را نمی خورد.» (۴) مكتب سوم حتی از این هم مخرب تر بود زیرا در صورت تحقق، كشور را به ورطه پرآشوب ترین دوره های تاریخ خود درمی افكند. به همین دلیل بود كه راهبردهای مذكور در حد اندیشه و تصور باقی ماند و هیچ گاه با عمل سیاسی پیوند موفقی نیافت. هر یك از سه مكتب یاد شده در ماهیت خود، مبتنی بر تلقی ای از جهان خارج بود. ناكارآیی عملی اندیشه ها ریشه در عدم اصالت و بلوغ آنها در تلقی هایشان از جهان خارج داشت. در این تلقی ها، جهان درونی چین با جهان خارج در مرحله و مقام یك آشتی معقول نبود. در هنگامه جاه طلبی ها و جنگ قدرت، نهادهای سیاسی كه مستقر شده بودند از كارآیی بهره نداشتند. رهبران نظامی كه دارای الهامات قدرت سیاسی بودند اما ظرفیت ها و توانایی های فكری لازمه اقتدار سیاسی را نداشتند، واجد توانایی برای وارد نمودن چین به مرحله بهتری از حیات ملی نبودند؛ حیاتی ملی كه به ویژه وحدت و استقلال را شامل گردد. در این دوره نوعی خلأ میان ضرورت وجود چیزی و عدم امكان وجود آن پدید آمده بود. اندیشه های موجود، آشكارا پاسخگوی ضرورت های موجود نبودند، اما در همان حال به دلیل ضعف های عملی و فكری موجود، ضرورت یك اندیشه بدیل احساس می شد. در این وضعیت بود كه گزینش ماركسیسم توسط برخی از نخبگان چینی به روندی جاذب و فراگیر بدل می گردید.آیا انتخاب یك ایدئولوژی اروپایی به معنای گسست از اشتیاق به احیای امپراتوری بود؟ در نگاه تحلیل گران، مائوییسم پاسخ روشنی برای این پرسش پیش روی نهاد.
در همان حال كه نظریه ماركسیستی در چین پایه می گرفت، خود آغاز برخی تأثیرات متفاوت در رفتار چینی ها نیز بود. از دیگر سو، از همان آغاز نشانه هایی از تأثیر فرهنگ چینی بر روی ماركسیسم مشاهده می شد گرایشی تحلیلی در نزد روشنفكران و رهبران دستگاه سیاستگذاری خارجی- به طور شگرفی در چین میان این دو، همواره فاصله اندكی وجود داشته است- شروع شد
۲- ماركسیسم: گزینشی تمدنی
جریان یا مكتب چهارم ماركسیسم- لنینیسم بود كه نهایتاً توجه نخبگان چینی را به خود جلب نمود و محمل نگرش چینی به روابط بین الملل گردید. ماركسیسم- لنینیسم جدا از ویژگی های فراملی و نیز گذشته از راه حل های ضد خارجی خود، جذابیت های دیگری نیز برای روشنفكران و نخبگان چینی داشت: اولاً این مكتب عامل مؤثری برای انتقاد از غرب از دیدگاهی غربی بود؛ ثانیاً این مكتب به نخبگان چینی یك چهارچوبه روشمند می بخشید كه در متن آن می توانستند گذشته كشور خود را به تصویر دركشند و پیش بینی آینده آن را ممكن سازند؛ ثالثاً، این مكتب مفهوم بندی ساده و جذابی را از واقعیت روابط بین الملل در اختیار می نهاد و سرانجام، این مكتب اعتبار ضد امپریالیستی خود را- یك منبع مهم جذب روشنفكران- بعد از انقلاب اكتبر ۱۹۱۷ اثبات كرده بود، یعنی زمانی كه رهبران روسیه بلشویكی به طور یك طرفه كلیه قراردادهای استعماری با دولتهای ضعیف تر را فسخ كردند و بسیاری از امتیازات دولت روسیه تزاری شامل امتیازات ارضی و سهم شان از غرامت های مربوط به جنبش بوكسورها را به دولت چین مسترد داشتند.در همان حال كه نظریه ماركسیستی در چین پایه می گرفت، خود آغاز برخی تأثیرات متفاوت در رفتار چینی ها نیز بود. از دیگر سو، از همان آغاز نشانه هایی از تأثیر فرهنگ چینی بر روی ماركسیسم مشاهده می شد. گرایشی تحلیلی در نزد روشنفكران و رهبران دستگاه سیاستگذاری خارجی- به طور شگرفی در چین میان این دو، همواره فاصله اندكی وجود داشته است- شروع شد: یكی آن كه نظریه بر عمل تأثیر می گذارد و دیگر آن كه، عمل نظریه را شكل می دهد. تحت تأثیر این هم نهادگی و باور بدان، ماهیت مائوییسم شكل گرفت. مائوییسم در ماهیت و بنیادی ترین معنای خود عبارت است از تساهل در تطبیق نظریه با عمل. كمونیست های نسل اول تا انتهای سالهای انقلاب فرهنگی، ضدیت با فرهنگ كنفوسیوسی را به عنوان یك فرهنگ ضد مردمی و اشرافی رها نكردند، اما به تدریج و به دنبال همكاری های استراتژیك با شوروی و در نتیجه تحولات اجتماعی ناشی از نوسازی های سریع، ایده وفاداری فرهنگی احیا شد و ضرورت پای بندی به آن توسط نخبگان سیاست چین درك كردید.عطف توجه به فرهنگ كهن چین به عنوان پاسخ به ضرورت فرهنگ سازی ملی، توسط نخبگان ماركسیست صورت گرفت و از این رو ظهور علایق در ملاحظات به جهان خارج- یا منافع ملی كه در چین مفهومی متأخر است- نیز مدیون آنان است. پس می توان انتزاع نمود كه به بركت ماركسیسم بود كه نخبگان چینی نگرش جدید بین المللی یافتند. آنها به طرح مواضع بین المللی خود و تحلیل اوضاع جهانی پرداختند.
۳- مائوئیزم
چین از طریق ماركسیسم و مائوییسم پا به دنیای جدید گذاشت. به بیان دنگ، اگر مائو وجود نمی داشت، چین جدید هم وجود نداشت. مع ذالك تأثیر یاد شده بر نگرش و رفتار سنتی نخبگان چینی، عمیق ترین و نیز ماندگارترین تأثیر ماركسیسم بود.تأثیر نظم فكری چین كهن بر روی ماركسیسم- لنینیسم نیز به همان میزان با اهمیت بود. اهمیت این تأثیر در مباحث مختلف چین شناسان به كرات مورد اشاره قرار می گیرد. در چین، ماركسیسم در طی زمان مسیری از چینی شدن را پیموده و به ویژه در عرصه سیاست خارجی، رفتارهایی خالصاً چینی را نمایاند. اگر در نظام فكری كنفوسیوس، چین مركز جهان و مدعی نوعی مرجعیت و اقتدار جهانی بود كه به موجب آن اقوام غیر هان می بایستی پرداخت كننده مالیات به دولت چینی باشند، همین گرایش، بر حسب اجماع چین شناسان، در قالب تفكر چینی شده ماركسیستم- لنینیسم، در سیاست جهانی قرن بیستم انعكاس یافت. این انعكاس محتوم بود و رژیم كمونیستی علاوه بر جنبه های امنیتی- استراتژیك، زیر فشار فرهنگ هان از پذیرش آن گریزی نداشت.(۵) به هر حال ایده یا ایده آل مرجعیت جهانی چین، از طریق ماركسیسم لنینیسم و درست تر مائوییسم، دوره جدیدی از حیات خود را آغاز كرد.مائو نظریه سه جهانی را به عنوان یك مشی ویژه در سیاست خارجی، در فوریه ۱۹۷۴ در دیداری مشترك با كنت كائوندا و هواری بومدین رهبران زامبیا و الجزایر مطرح كرد.تز سه جهان در مقام یك انگاره تحلیلی نیز خود گویای جایگاه خاص چین در ملاحظات و كشاكشهای جنگ سرد بود. جهان سوم در تلقی چین معاصر از روابط بین الملل واجد نقش كلیدی بوده است. نگاه چین به مسایل بین المللی همواره از موضع یك كشور در حال توسعه یا «جهان سومی» بوده است. این كشور بر طبق سنتی در تاریخ معاصرش، همواره خود را در مقابل قدرتهای توسعه یافته یا جهان اول می بیند. به بیان دیگر، مفهوم جهان اول نقش ویژه ای را در سیاست خارجی چین ایفا می كند. اگر بخواهیم با تأكید بر تاریخ معاصر چین داوری كنیم باید بپذیریم كه جهان اول برای دستگاه سیاست خارجی چین بیشتر جهان غرب است تا جهان ایدئولوژیك سرمایه داری. نگاه چین به جهان خارج، اول تاریخی است و سپس ایدئولوژیك. به نظر نمی رسد كه این تلقی در جریان رفتارهای خارجی متأخر چین كه در آن ضرورتهای برخاسته از اصلاحات اقتصادی تا اندازه زیادی منطق اقدام را توجیه می كند، تحول كیفی به خود دیده باشد؛ دست كم از نظر محققین چینی روابط بین الملل، روح تز سه جهانی همچنان بر صحنه سیاست بین المللی جاری است.تز سه جهانی، چه آشكارا بر زبان نخبگان سیاسی چین جاری شود و چه نشود، به هر حال اصلی ایدئولوژیك است: همان معنا از پویش و تكامل دیالكتیك ماده كه در فلسفه ماتریالیسم دیالكتیك متضمن است، از نظرگاه تز سه جهانی در پویش های روابط بین الملل نیز جاری است. براین اساس، از دیدگاه محافل چینی، روابط بین الملل موجودیتی ساكن و جامد ندارد، بلكه زمینه ای آكنده از كشمكش ها و تناقضات است كه به مدد آن در هر زمان، درجه ای از تكامل در روابط بین الملل پدید می آید. نگرش آیینی تنها ویژگی تلقی چینی از روابط بین الملل نیست، بی اعتمادی به متحد، درس بزرگی است كه زمامدار چینی از تاریخ كشورش آموخته است. لطمه دیدن از خیانت متحد، تجربه ای تاریخی بود كه تا سال های دهه ۱۹۶۰ (تعارض با شوروی) نیز ادامه داشت. مداومت این درس سبب می گردد كه متقابلاً در این زمان هیچ كشوری نتواند بر روی همسویی چین با سیاست های خود چندان حساب نماید. عدم وجود هرگونه سابقه موفق در اتحاد با یك كشور قدرتمند، علت اصلی انزوای سنتی چین بوده است. چین در تاریخ خود هرگز متحدی در حد و اندازه خود نداشته است.(۶)در واقع این كشور هنگامی كه قدرتمند بود نیازی به متحد نداشت و بعدها هنگامی كه نیازمند شد، متحدان به كارش نیامدند.نیل به برتری اخلاقی و مرجعیت فكری و فرهنگی نیز، در كنار اعاده و احیای امپراتوری كهن ارضی از عمده ترین اهداف سیاست خارجی چین [در عصر مائو بوده] است.(۷)لیكن دو هدف یاد شده با یكدیگر متناقضند، زیرا نیل به یكی مستلزم تخفیف اهمیت دیگری است. برای مثال درگیری های مرزی با هند از سال ۱۹۶۲ كه موجب باز
پس گیری برخی زمین های مورد ادعا از سوی چین گردید، آزردگی و نگرانی بخشی از دولت های كوچكتر آسیایی را فراهم كرده بود.
بدین ترتیب ارتقای منطقه ای و جهانی، مماشات در سیاست خارجی را ایجاب می كرد. این روند در دوره دنگ به اوج خود می رسد. همین منطق كهن فرهنگی بود كه چین را به سوی بهبود مناسبات خود با كشورهای مورد منازعه سوق می داد. رفتار مماشات گرانه در كنار نیات غیردوستانه، میراث امپراتوری كهن چین برای چین جدید است: تسلط در آرامش. عمر نسبتاً كوتاه ارزش های انقلابی مائوییستی در روابط بین الملل، احتمالاً گویای این امر است كه چین معاصر جدا از برخی دوره ها، با چین باستان در تداوم رفتار مماشات گرانه در كنار تلقیات بدبینانه مشترك است. سیاست خارجی چین گویای خونسردی، در كنار اشتیاق به جبران حقارت است.این جمله بلادورت، توسط محققین دیگر نیز تكرار شده است: «چینی ها خونسردند و نقطه جوش بالایی دارند. آنها می توانند خشم خود را تا قرن ها نگاه دارند و در لحظه مناسب آن را تخلیه نمایند.» (۸)اصطلاح مشهور «یكصد سال حقارت» به خوبی مفهوم تداوم را در خود نهفته دارد. هم اكنون تمایل به رفع این مشكل، روح سیاست خارجی چین را شكل می دهد. در سطح داخلی، این حافظه تاریخی موجبات تحكیم قدرت دولت را فراهم می آورد و از این منظر پیگیری هدف بزرگ رفع حقارت های تاریخی بازتولید می گردد
۴- چین مدرن (دهه ۱۹۸۰ به بعد)
ظهور دنگ فقط برای كسانی كه فاقد دریافت های عمومی از چین بودند، یك تحول شگفت محسوب می شد. اگر نیك بنگریم تفاوت ها میان دنگیسم و مائوییسم بیشتر در سطح روش و اقدام های سیاسی بوده است.اگر آرمان رهایی از سلطه تمدن غرب را مقیاس تحلیل قرار دهیم، دنگیسم تداوم مائوییسم است و جالب آنكه این، سخن لیو بین یان ناراضی مشهور چینی است. آنچه معمولاً دنگیسم خوانده می شود سومین تقلای بزرگ دولت چین در تاریخ معاصر خود برای پیوند جنبه های لازم تمدن سرمایه داری با تمدن سنتی خود است .
دوره اول، جمهوری خواهی (سون یات سن و چیان كای شك) بود. دوره دوم، تجربیات نیمه نخست قرن بیست یعنی عمدتاً از دهه ۱۹۴۰ تا دهه ۱۹۷۰بود. دوره سوم نیز از دهه هشتاد آغاز می گردد. در دوره اول كوشش ها به منظور پیوند چین با ایده ناسیونالیسم بود. در دوره دوم، چین سعی نمود تمدن خود را با سوسیالیسم پیوند زند. از دهه هشتاد نیز این كوشش ها معطوف به پیوند با ابعادی از اقتصاد سرمایه داری بود.(۹)در چین، مشخصه یك انسان عمل گرا بی توجهی به اصول نیست، اعتقاد به امكان آشتی راحت میان این دو است. همین نكته كه حاصل تركیب میان فایده گرایی و ماتریالیسم ماندگار فرد چینی با اصول مرامی و تلقیات پرتپش آغاز نیمه دوم قرن بیستم است (كه در دوران التهاب جوانی خود قرار داشت) به واقع، به مثابه درس بزرگی از تاریخ معاصر این كشور برای سردمداران چینی می باشد. این هم نهادگی بسیار با اهمیت، ماهیت و معنای ژرف مائوییسم را شكل داد و آن عبارت بود از تساهلی مؤمنانه در تطبیق نظریه با واقعیت.دنگ نیز عمیقاً به همین گونه می اندیشید: تركیب انقلابیگری اقتصادی با محافظه كاری سیاسی و از این بابت چندان دغدغه ای به خود راه ندادن، به واقع حاصل تداوم همین تساهل است. در حالی كه همگان و به ویژه محافل غربی مسیر و روند نوسازی و اصلاحات اقتصادی را نهایتاً در جهت آزاد سازی اجتماعی- سیاسی حیات ملی چین تلقی می كنند، دنگ جسورانه- و این یكی از ویژگی های زندگی سیاسی و وجه اشتراك او با مائو است- اصلاحات را در خدمت احیای سوسیالیسم علمی می دانست: «گشایش درها به سوی خارج نه فقط یك اقدام مفید، بلكه اصل اساسی در جهت ساختن یك جامعه سوسیالیستی است... درهای باز كاملاً ملازم با نیازهای ضروری سوسیالیسم است.»
منبع : روزنامه همشهری