شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


من می رنجم، تو می رنجی، ما می رنجیم


من می رنجم، تو می رنجی، ما می رنجیم
اگر به اندازه‎ی كافی عمر كرده باشید، احتمالاً پیش آمده كسی كه روی او حساب می‎كنید و دلتان می‎خواهد دوستتان باشد، شما را رنجانده باشد. اگر مانند من باشید، می‎گذارید تا آن رنجش عفونت كند و بزرگ شود و همه‎ی شادمانی شما را نیست و نابود كند. وقتی این وضع پیش می‎آید، شما وارد اولین مرحله‎ی بخشش می‎شوید.
من دارم درباره‎ی آن رنجش‎هایی حرف می‎زنم كه جای زخمشان تیر می‎كشد و می‎سوزد، آن رنجش‎هایی كه نمی‎توانیم هضمشان كنیم، چون به قدری هضم آن‎ها دشوار است كه دستگاه گوارش‎مان به آن‎ها عادت ندارد. زخم‎های ما ممكن است از نظر دیگران سطحی و پیش پا افتاده باشند، ولی آن كسی كه اول و آخرش می‎سوزد، شما هستید.
دلم می‎خواهد داستان كوچكی را درباره‎ی رنجشی كه یك بار خود من احساس كردم برایتان تعریف كنم تا دریابید موضوعی كه از نظر دیگران كاملاً پیش پا افتاده و بی‎معنی بود، چطور توانست مرا وارد مرحله‎ی بحرانی بخشش كند.
برای شروع بهتر است بگویم كه من جزو آخرین افراد یك خانواده قدیمی از آهنگرهای دهاتی هستم. در واقع نام خانوادگی من، اسمیدز، یك لغت قدیمی آلمانی برای اسمیت (آهنگر) است. درست از روزی كه آدم‎ها برای اولین بار برای خود نام خانوادگی دست و پا كردند، همه‎ی بچه‎های نرینه‎ی خانواده‎ی ما فقط به این منظور بزرگ می‎شدند كه بتوانند معاش خود را از طریق كوبیدن پتك بر سندان تأمین كنند و این، برایشان از افتخارات خانوادگی به شمار می‎رفت كه لیاقت دریافت لقب آهنگر را به دست آورند. حالا به داستانمان باز می‎گردیم. من در یك شب جمعه‎ی ماه ژوئن ـ و بدون هیچ حرفی برای آینده ـ از دبیرستان فارغ التحصیل شدم. صبح روز بعد، سوار یك اتوبوس عهد عتیق شده به دیترویت برگشتم تا در آهنگری اسمیدز شروع به كار كنم. این آهنگری را خانواده‎ی عمو كلاس از روز اولی كه به امریكا مهاجرت كردند، در حیاط پشتی خانه‎شان راه انداخته بودند. چون نه پول داشتم و نه كسی وعده‎ی كمك به من داده بود تا به دانشگاه بروم،‌خیلی خوشحال شدم كه عمو كلاس به من پیشنهاد كار در كارگاه آهنگری‎اش را كرد.
مرا در حیاط خلوت پشتی، مأمور غلتاندن و ردیف كردن میله‎های فولادی كردند. باید با مشعل استیلن آن میله‎ها را به اندازه‎هایی كه مقاطه‎كاران كارهای ساختمانی دستور می‎دادند، می‎بریدم و آن‎ها را با مخلوطی از بنزین و قیر رنگ می‎زدم تا زود نپوسند. هیچ وقت به من این امكان داده نشد تا جلوی كوره‎ی آهنگری بایستم و مثل یك آهنگر درست و حسابی، میله‎های سرخ شده را پیچ و تاب بدهم و شكل‎های تزیینی از آن‎ها بسازم و به این ترتیب تنها نابغه‎ی آهنگری كارگاه آهنگری اسمیدز، آهنگر قابلی از كار درنیامد.اسباب خجالت است، ولی راستش را بخواهید از من نه آهنگر درمی‎آمد و نه كارگر كارگاه آهنگری. من برای چنین كاری كه زور زیاد و استعداد كار كردن با آهن را لازم داشت، زیادی لاغر و بلند و خواب آلوده بودم. تا وقتی كه در كارگاه آهنگری بودم، هیچ زرق و برق و اعتباری به نام اسمیدز اضافه نشد.
پسر عموی من، هنك با من به كلی فرق داشت و ناف او را با كوره‎ی آهنگری بریده بودند. مچ‎های او قوی و دست‎هایش مطیع مغزش بودند و می‎توانست شكل هنری یك تكه آهن را، حتی قبل از این كه آن را زیر پتك بگیرد، در ذهنش ترسیم كند.او گاهی اوقات مرا با خودش به ساختمان‎هایی كه ساخته‎های او را نصب می‎كردند می‎برد تا ببینم كه چطور می‎شود یك دروازه یا نرده‎ی عالی ساخت. گاهی هم مرا لایق اعتماد خود می‎دانست و اسرار جالب خانوادگی را درباره‎ی عمو كلاس و یا لطیفه‎های وقیحی را كه قبلاً هیچ وقت نشنیده بودم، برایم تعریف می‎كرد.كم كم “هنگ” كاری كرد كه من خود را دوست واقعی او دانستم، ولی ظاهراً‌ او شخصیتی دوگانه داشت. یك شخصیت او دوستانه و شاد رفتار می‎كرد و شخصیت دیگر او ظالم و منحرف بود.
وقتی كه من و او با هم تنها بودیم، او شخصیت دوستانه‎ی خود را نشانم می‎داد. من پذیرفته بودم كه این بخشی از شخصیت اوست و مطمئن بودم تنها بخشی است كه به آن نیاز دارم. ولی هنگامی كه كار می‎كردیم و كس دیگری به طرف ما می‎آمد (مثلاً بازرس ساختمان)، هنگ، شخصیت بدش را به من نشان می‎داد. او رویش را به من می‎كرد و غالباً طوری كه آن فرد سوم حرفش را بشنود می‎گفت:
«هی! لو! تن لش‎ات را تكان بده و محض خنده هم كه شده این كار را انجام بده. این الاغ‎هایی كه برای كمك به من تحمیل می‎كنند، فرق چكش و آهن خم شده را هم نمی‎دانند، ولی برادرزاده‎ی رییس است و كاریش نمی‎شود كرد. مجبورم با این وضع بسازم»
«لو! تو به درد هیچ كاری نمی‎خوری. خوب است این را توی كله‎ی پوكت فرو كنی.»این طرز حرف زدن هنك با من و درباره‎ی من جلوی روی آدم‎هایی بود كه هر دوی ما ـ به عنوان رقبای كاری ـ قصد داشتیم ‌روی آن‎ها تأثیر مثبت بگذاریم. او ابتدا كاری می‎كرد كه باور كنم دوست او هستم و سپس به من توهین می‎كرد. من واقعاً گیج و كلافه بودم، چون در آن زمان به یك دوست بیشتر از هر چیز دیگری نیاز داشتم، بنابراین هنگامی كه به خانه بازمی‎گشتیم و هنك شخصیت دوستانه‎ی خود را نشان می‎داد (هر چند آن روز، بارها كاری كرده بود كه من احساس كنم یك احمق به تمام معنی هستم) دلم برای او ضعف می‎رفت. می‎دانستم كه روز بعد باز هم باید توهین‎هایش را تحمل كنم.
من واقعاً از هنك متنفر بودم و به گمانم این احساس برای مدت زیادی در دل من وجود داشت. و چرا نباید از او متنفر می‎بودم؟ او واقعاً با این رفتار دوگانه، كه گاهی دوستانه بود و گاهی مثل یك سگ آواره با من برخورد می‎كرد، آزرده خاطرم كرده بود. من ته دلم می‎دانستم كه هنك مرا طفل شیرخواری می‎داند و برای همین هم آزارم می‎دهد، اما نمی‎توانستم این وضع را تغییر بدهم.این رنجش، مرا به اولین مرحله‎ی بخشش یعنی به مرحله‎ی حساسی رساند كه من در آن تصمیم ساده‎ای گرفتم: آیا می‎خواستم شفا پیدا كنم و یا قصد داشتم از آزار ظالمانه‎ای كه در خاطره‎ی من نقش بسته بود رنج ببرم؟هنگامی كه احساس می‎كنیم كسی عمیقاً آزارمان داده است، همه‎ی ما به این مرحله‎ی دشوار می‎رسیم. آیا باید بگذاریم كه این رنج روی دل‎های ما سنگینی كند و همه‎ی شادمانی ما را با خود ببرد؟ و یا باید از معجزه‎ی بخشش برای درمان زخم‎هایی كه استحقاق آن‎ها را نداشته‎ایم استفاده كنیم؟
البته ما تا حد زیادی از رنجش‎های سطحی و پیش پا افتاده‎ای كه واقعاً نیازی نیست به خاطرشان كسی را ببخشیم، آزار می‎بینیم، از جمله هتك حرمت‎هایی كه ناچاریم به خاطر محرومیت از زیبایی یا ظرافت تحمل كنیم.ما ناچاریم رنجش‎ها را دسته‎بندی كنیم و تفاوت بین آن‎هایی را كه به معجزه‎ی بخشش نیاز دارند و آن‎هایی را كه می‎شود با كمی خوش اخلاقی تحمل كرد، بشناسیم. اگر قرار باشد همه‎ی رنجش‎هایمان را در یك سطح قرار دهیم برای همه‎ی‎ آن‎ها بخشش را توصیه كنیم، عمل بخشش را به كاری پیش پا افتاده و بی ارزش تبدیل كرده‎ایم. رنجشی كه بحران بخشش را می‎آفریند، سه بعد اساسی دارد، یعنی همیشه، شخصی، ظالمانه و عمیق است. هنگامی كه انسان این رنج سه بعدی را احساس می‎كند، زخمی در دلش ایجاد می‎شود كه فقط با بخشیدن كسی كه انسان را زخمی كرده است، درمان می‎یابد.
رنج شخصی
ما فقط می‎توانیم “آدم‎ها” را ببخشیم و با آن كه “طبیعت” غالباً به ما لطمه می‎زند، قادر به بخشیدن آن نیستیم. گاهی اوقات این رنج از آن جا سرچشمه می‎گیرد كه طبیعت به بعضی از افراد، بدون آن كه تقصیری داشته باشند، از لحظه‎ی تولد،‌ سلامتی، زیبایی و هوشی كم‎تر از آن چه كه به آن نیاز دارند، می‎دهد. گاهی اوقات انسان از یورش خشم طبیعت به خود گیج می‎شود. یادم نمی‎رود كه یكی از دوستان نزدیك من وقتی نوزادش را كه قربانی مرگ اسرارآمیزی به نام مرگ رختخواب شد دفن می‎كرد، چه حالی داشت. هر یك از ما ممكن است قربانی تصادفی نیروهای طبیعی‎ای باشیم كه وقار ما را درهم می‎ریزند و بدون احترام به لیاقت یا نیازمان، همه چیز را درهم می‎شكنند. ولی ما نمی‎توانیم طبیعت را ببخشیم. ما فقط می‎توانیم به آن دشنام بدهیم، از دستش عصبانی بشویم و به خاطر بلاهایی كه بر سرمان می‎آورد، آن را سرزنش كنیم، ولی سرانجام به قدرت وحشیانه‎ی او تسلیم می‎شویم. ما می‎توانیم از علم برای دفاع موقتی خود در مقابل وحشی‎گری هوس بازانه‎ی طبیعت استفاده كنیم و یا با ایمان به خدا، می‎توانیم به آن سوی طبیعت نگاهی بیندازیم و با توجه به هدف اسرارآمیزی كه خداوند در پس این روش‎های عجیب و غریب و دایمی طبیعت قرار داده است، خود را آرام كنیم، ولی نمی‎توانیم طبیعت را ببخشیم. بخشش فقط در مورد انسان‎ها قابل اجراست.ما حتی نظام‎های مختلف دنیا را هم نمی‎توانیم ببخشیم. خدا می‎داند كه این نظا‎م‎ها چقدر مردم را آزار می‎دهند. نظام‎های اقتصادی می‎توانند آدم‎های تهی ‎دست را در محله‎های اقلیت‎نشین، در فقری وحشیانه محصور نگه‎ دارند. نظام‎های سیاسی می‎توانند انسان‎های آزاد را به بردگان تبدیل سازند. نظام‎های اشتراكی می‎توانند انسان‎ها را مثل عروسك‎های خیمه شب بازی این سو و آن سو بكشانند و بعد هم مثل آشغال دور بریزند، ولی ما نظام‎ها را نمی‎بخشیم، بلكه فقط انسان‎ها را می‎بخشیم.انسان‎ها تنها موجوداتی هستند كه می‎شود از آن‎ها به خاطر كارهایی كه انجام می‎دهند حساب پس كشید. انسان‎ها تنها كسانی هستند كه بخشش را می‎پذیرند و تصمیم می‎گیرند به سوی ما بازگردند.انسان نیاز ندارد كسی را كه آزارش نداده است، ببخشد. در واقع هر انسانی حق بخشیدن ندارد، بلكه فقط این قربانیان هستند كه چنین حقی دارند. انسان ممكن است از اعمالی كه افرادی نسبت به دیگران مرتكب می‎شوند عصبانی شود، درباره‎ی آن‎ها قضاوت كند، آن‎ها را سرزنش كند و دلش بخواهد سر از بدنشان جدا سازد. مثلاً ممكن است من از دست جوزف استالین به خاطر كشتارهای جمعی مرم روسیه تا سر حد جنون عصبانی شوم، ولی اگر او صدمه‎ای به شخص من نزده باشد، بدیهی است كه نباید او را ببخشم و این نه به خاطر آن است كه او آدم شیطان صفتی بوده است، بلكه فقط كسانی می‎توانند از صمیم دل او را ببخشند كه او آزارشان داده است. اگر من ادعا كنم آزاردهندگان بزرگی را كه مرا آزار نداده‎اند، بخشیده‎ام، فقط ارزش معجزه‎ی بخشش را كم كرده‎ام. منظور من این نیست كه شما باید دست‎های مجرم را مستقیماً روی گلوی خودتان احساس كنید. ما غالباً از آزار دیدن كسانی كه عاشقشان هستیم، بیشتر درد می‎كشیم. خود من موقعی كه فرزندانم آزار می‎بینند، واقعاً آزرده و عصبی می‎شوم. اگر كسی بچه‎های مرا آزار بدهد، واقعاً‌ بدتر از موقعی است كه مستقیماً به من توهین می‎كند. در هر حال ما باید به شكلی خودمان این آزار را احساس كنیم و گرنه نیازی به شفای حاصل از بخشش، كه بخشیدن به خاطر آن اختراع شده است، نیست.اگر بخشش، دردی را كه ما احساس می‎كنیم درمان می‎كند، دلیل خوبی داریم تا با رنجش‎های خود تماس نزدیك داشته باشیم.بعضی از ما عادت داریم دردی را كه واقعاً احساس می‎كنیم انكار كنیم. این درد به قدری آزار دهنده است كه اصلاً نمی‎خواهیم آن را بشناسیم. گاهی اوقات این درد، ما را می‎ترساند. كسانی كه پدر و مادرهایشان آن‎ها را آزار داده و با آن‎ها با وحشی‎گری رفتار كرده‎اند، غالباً می‎ترسند این نكته را بپذیرند كه آن‎ها از كسانی كه باید عاشقانه‎تر از هر كس دیگری دوستشان داشته باشند، متنفر هستند، بنابراین از هزاران وسیله استفاده می‎كنند تا درد خود را انكار كنند.من گاهی اوقات رنج خود را نه به خاطر ترس، كه فقط از سر غرور انكار می‎كنم و دندان‎هایم را با حالت یك قهرمان كه می‎خواهد ضعف خود را انكار كند به هم می‎سایم تا زیر بار نروم كه بعضی از افراد به آن اندازه قوی هستند كه بتوانند مرا آزار دهند. همین كار را هم همسری كه به او توهین شده است می‎كند و می‎گوید، «می‎دانم كه شوهرم با آن جادوگر بد ذاتی كه اسمش را منشی گذاشته است سروسری دارد، ولی اصلاً نمی‎خواهم بگذارم با دیدن رنج بردن من خوشحال شود.» و به این ترتیب درد خود را به بخش تاریك روحش، یعنی به آن جا كه احساسات حق ورود ندارند، پرتاب می‎كند. شاید هم كاری كند كه منشی اخراج شود، ولی تا زمانی كه نپذیرد دردش بسیار عمیق است، هرگز شوهرش را نخواهد بخشید.البته من دارم این سناریو را زیادی ساده می‎كنم، قصه، همیشه هم درباره‎ی یك بره‎ی معصوم و یك گرگ بد نیست. اغلب ما در عین حال كه باید ببخشیم، لازم است كه دیگران هم ما را ببخشند. آن كه عفو می‎كند و آن كه مورد عفو قرار می‎گیرد، گاهی چنان درهم آمیخته‎اند كه ما مشكل می‎توانیم تفاوت بین آن‎ها را درك كنیم.ولی در اصل، معجزه‎ی شفا موقعی اتفاق می‎افتد كه شخصی كه احساس درد می‎كند، شخصی كه زخم را باز كرده است، می‎بخشد.

نویسنده: لویس. بی. اسمیدز
مترجم: پروین قائمی


همچنین مشاهده کنید