شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


بلوک ۴۱۷


بلوک ۴۱۷
همه‌چیز را از وقتی فهمیدم که دیگر نبود. اوایل فکر می‌کردم باید موقت باشد. تنها یک بار توی خیابان دیدمش. اما وقتی به ایوان روبه‌روی پنجره‌ام نیامد تازه فهمیدم او در زندگی روزمرهٔ من «بوده» و در هیاهوی ذهن بهم‌ریخته‌ام جایی باز کرده است.
مثل دخترهایی شده‌ام که مدت‌ها از اولین اتفاق عاشقانه زندگی‌شان بهت‌زده می‌مانند.
اتو را که از روی پیراهن برمی‌دارم بوی تن رضا بلند می‌شود. بوی دست‌ها و حضورش. هنوز با همان حرارت پنج سال قبل دوستش دارم. این روزها لوسم می‌کند. رفتارش طوری شده که حتی شستن ظرف‌ها هم برایم سخت شده است. به‌خصوص امشب که ظرف‌ها را ریخته‌ام توی ظرفشویی و ایوان روبه‌روی پنجره در تاریکی غریبی فرو رفته است.
بار اول که دیدمش دستکش‌های نو خریده بودم. سبز. سایز اسمال. ظرفشویی را پر از ظرف کرده بودم. مشتی برنج ریختم پشت پنجره، ظرف‌ها را کف‌آلود کردم و شیشه‌ها را شستم. همه‌جا پر از حباب شده بود. پارچ آب را به شیشه پاشیدم که ناگهان پشت ریزش آب‌ها پیدایش شد. آن‌جا، توی ایوان روبه‌روی پنجره. یک قدم عقب رفتم. مثل همیشه. مثل هربار که به‌ دلیل زن بودنم به دیوارها و حصارها خورده‌ام. و دیگر اندوه رهایم نکرده است.
قمری‌ها سروصدا راه انداخته‌اند. باعجله می‌دوم پشت پنجره. همگی می‌روند. من می‌مانم. می‌مانم و به آهنگی که از ایوان روبه‌رو پخش می‌شود گوش می‌دهم. و خیره می‌شوم به آفتاب، به سه گل باز شده درگلدانم، به دانه‌های باقی‌ماندهٔ برنج و پرده‌های توری ایوان، که در باد تکان می‌خورند.
کلید می‌اندازم و می‌آیم توی آپارتمان. رضا هنوز نیامده. بوی غذا خانه را پر کرده. میز آشپزخانه به‌جای غذا و بشقاب سبزی، پر است از خریدهای هفتگی رضا و یک یادداشت عاشقانه.
توی آشپزخانه چرخی می‌زنم و بی‌دلیل می‌روم پشت پنجره. یک دانه برنج هم نمانده است. کنار یخچال، جلو آینه کوچک آشپزخانه زل می‌زنم به صورتم. امروز عصر نوبت ماهانه دکتر دارم. دستم را می‌گذارم روی برجستگی سفت شکمم.
فردا کوچولوترین جوراب دنیا را برایش می‌خرم. شکمم را به پیش‌خوان بلند فروشگاه می‌چسبانم و دست‌هایم را تکیه می‌دهم. از فروشنده می‌خواهم جوراب‌ها را کادو کند. سایز یک. با خود می‌گویم:«این هم یکی دیگه». عابربانکم رمز سختی دارد و شمارهٔ رمزم را فراموش کرده‌ام. بعد بی‌خودی به اعداد فکر می‌کنم. به شماره‌ها. شماره شناسنامه. شماره تلفن‌همراه. شماره ماشین. شماره کفش. شماره خانه. بعد به شماره روزهایی فکر می‌کنم که ماه با قرص سفید نورانی‌اش حیاط مشترک دو پنجره را مهتابی می‌کند.
رضا خواب است آهسته سرم را از روی سینه‌اش دور می‌کنم و دستش را از دور گردنم باز می‌کنم. بلند می‌شوم. تلویزیون و چراغ‌ها را خاموش می‌کنم. می‌روم توی آشپزخانه. میوه‌ها را توی یخچال می‌گذارم. برنج فردا را می‌شویم. سماور را خاموش می‌کنم. جاظرفی را خالی می‌کنم و در سکوت به پنجره‌های تاریک ساختمان بلند روبه‌رو خیره می‌شوم. ملافه‌های سفید بزرگی روی طناب ایوان پهن شده است. پنجره را با سروصدا روی هم می‌کشم.
احساس می کنم به کسی مقابل پنجره آشپزخانه‌ام معتاد شده‌ام. به کسی که نمی‌شناسمش.
احساس می‌کنم «دوست داشتن» بخشی از سرشت آدم‌ها است. هیچ‌چیز، نه زندگی مشترک، نه تجربه لمس رشد یک جنین و نه تمام‌شدن شور جوانی نمی‌تواند جای حس همیشه روشن دوست داشتن را در وجود آدم‌ها پرکند. هیچ دلی نمی‌تواند، نه، نمی‌تواند با یک نفر و تنها یک نفر لبریز شود. انگار هرکس، به تنهایی، فقط بخش کوچکی از روح عظیم هستی است.
از آشپزخانه بیرون می‌زنم. یادم می‌آید برای قمری‌ها برنج نریخته‌ام. برنمی‌گردم. امروز صبح دیدمش. بعد از مدت‌ها. وقتی باعجله از چهارراه پیچیدم سوار ماشین جلویی شد. ماشین شماره مشهد بود. کمی دنبال ماشین رفتم. طاقتم نیامد. جلو زدم، باز طاقتم نیامد. پخش ماشین را روشن کردم. شیشه را پایین کشیدم. اما هنوز بی‌طاقت بودم و درست در لحظه‌ای قبل از این‌که چراغ قرمز شود، از چراغ زردعبور کردم.
رفتم لای انبوه ماشین‌های مانده در ترافیک. صدای بلندگوهای عقب و بوق ماشین‌ها درهم آمیخته بود.
دستم را گذاشتم روی شکمم که حالا هرروز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود.
نوشین وفادار
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه