پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا


مجنون


مجنون
روزنامهٔ‌ ۱، در ذیلِ خبرِ كشف‌ جسد یك‌ نویسنده‌ در حومهٔ‌ شهر، با حروف‌ ریزتر: «مفقود شدن‌ محقق‌ و دكتر باستانشناس‌، كاشفِ مرد نمكی‌.»
▪ آبدارچی‌
ـ والله‌، ما با این‌ كوره‌ سوادمان‌، فكر می‌كنیم‌ كه‌ باید دست‌ دشمنانش‌ در كار باشد. همانهایی‌ كه‌ چشم‌ دیدن‌ آن‌ بندهٔ‌ خدا را نداشتند، و نمی‌توانستند موفقیتهایش‌ را ببینند...
آخ‌، امان‌ از این‌ حسادت‌! آتش‌ حسد، دنیایی‌ را خاكستر می‌كند... ای‌ الهی‌ كه‌ آتش‌ به‌ جانشان‌ بیفتد...! دكتر یكپارچه‌ جواهر بود، سركار...ما در طول‌ خدمتمان‌، دكتر، مهندس‌ زیاد دیده‌ایم‌؛ ولی‌ آن‌ بندهٔ‌ خدا، نوبرش‌ بود به‌ خدا... مهربان‌، متواضع‌، با معرفت‌... خیلی‌ هم‌ نمازخوان‌...
از خدا پنهان‌ نیست‌، از شما چه‌ پنهان‌، سركار؛ دكتر بعضی‌ وقتها سری‌ به‌ آبدارخانه‌ می‌زد... با هم‌ می‌نشستیم‌، گپی‌ می‌زدیم‌، یك‌ پیاله‌ چایی‌ می‌خوردیم‌...
ای‌، یادش‌ به‌ خیر! دكتر گاهی‌ زمزمه‌ای‌ هم‌ می‌كرد. ته‌ صدایی‌ داشت‌... از حافظ‌، مولانا، حضرت‌ عطار...
آخ‌ آخ‌ آخ‌! به‌ خدا كمرمان‌ شكست‌... دكتر، حیف‌ شد. خدا لعنت‌ كند آدم‌ حسود را...
لب‌ بجنبانید،‌ اسم‌ تك‌ تكشان‌ را می‌آوریم‌ روی‌ كاغذ... بعد خودتان‌ بروید تحقیق‌ كنید؛ ببینید كه‌ راست‌ می‌گفتیم‌...
▪ رقیب‌
ـ والله‌، كشف‌ بزرگی‌ بود؛ اما نه‌ این‌ قدر كه‌ بعضی‌ از حضرات‌ بزرگش‌ كرده‌اند و رویش‌ مانور می‌دهند... محض‌ اطلاع‌ جناب‌عالی‌ عرض‌ می‌شود كه‌ هنوز جسد دقیقاً سالیابی‌ نشده‌. اما از شواهد امر پیداست‌ كه‌ او یك‌ سرباز ایرانی‌ بوده‌...
می‌بینید! حقیر هم‌ این‌ موها را در آسیاب‌ سفید نكرده‌ام‌... بنده‌ هم‌ خاك‌ هزار سالهٔ‌ گورهای‌ باستانی‌ را خورده‌ام‌، آقا... اگر پروندهٔ‌ اینجانب‌ را تورقی‌ بفرمایید، خواهید دید كه‌ دست‌ ما هم‌ چندان‌ خالی‌ نیست‌... بنده‌ هم‌ برگردن‌ موزه‌ها و گنجینه‌های‌ این‌ مرز و بوم‌، حق‌ دارم‌... حالا چون‌ بعضی‌ از آقایان‌ از قیافه‌ حقیر خوششان‌ نیامده‌ و بالطبع‌ ما را در بوق‌ و كرنا نكرده‌اند، شده‌ایم‌ كاوشگر ناموفق‌، كه‌ نمی‌تواند پیشرفت‌ همكارش‌ را ببیند، و دندان‌ طمع‌ برای‌ پست‌ سرپرستی‌ پژوهشكدهٔ‌ باستانشناسی‌ تیز كرده‌...
بنده‌ هم‌ برای‌ عزت‌ ایران‌ دل‌ می‌سوزانم‌. وقتی‌ می‌شنوم‌ كه‌ این‌ كشف‌، چقدر در مجامع‌ بین‌المللی‌ بازتاب‌ داشته‌، از ته‌ دل‌ مشعوف‌ می‌شوم.
... بله‌، بله‌! همان‌ ابتدای‌ عرایضم‌ اقرار كردم‌ كه‌ این‌، كشف‌ بزرگی‌ بود. ولی‌ با كمال‌ تأسف‌، این‌ وسط‌، یك‌ عده‌ دارند از قِب‍َل‌ این‌ جریان‌، نان‌ می‌خورند...
▪ رئیس‌ دانشگاه‌
ـ علم‌ زیاد هم‌ موجب‌ جنون‌ می‌شود. قبول‌ ندارید؟!... نمونه‌اش‌ را زیاد دیده‌ام‌... در همین‌ دانشگاه‌ خودمان‌، سالها قبل‌ یك‌ استاد ادبیات‌ بود كه‌ چند تا دیوان‌ شعر را حفظ‌ بود... كارش‌ به‌ جایی‌ رسیده‌ بود كه‌ هرچه‌ با او حرف‌ می‌زدی‌، با یك‌ بیت‌ شعر جوابت‌ را می‌داد... تا اینكه‌ یك روز بیچاره‌ می‌زند به‌ كله‌اش‌؛ شروع‌ می‌كند به‌ شعر خواندن‌. آن‌ هم‌ چه‌ شعر خواندنی‌! یك‌ مصراع‌ از حافظ‌ می‌خواند، یك‌ مصراع‌ از مولانا... یك‌ بیت‌ از بابا طاهر عریان‌، بیت‌ بعدی‌ را از عطار... خلاصه‌، حسابی‌ محفوظاتش‌ ریخته‌ بوده به‌ هم‌... اما، وحشتناك‌تر اینكه‌، شروع‌ كرده‌ پشت‌ كتاب‌ و دفتر دانشجوها را امضا كردن‌. آن‌ هم‌ با چه‌ تخلصی‌...؟!: شیخ‌‌نادم‌الدین‌كشكولی‌...
بگذریم‌! دكتر هم‌ الی‌ ماشاءالله مخزن‌ علم‌ بود‌. گنجینهٔ‌ رازهای‌ سر به‌ مهر... چهل‌ سال‌ مطالعه‌ و تحقیق‌، شوخی‌ نیست‌ها! باور بفرمایید كه‌ یك‌ دایرهٔ‌المعارف‌ متحرك‌ بود... حیف‌ از آن‌ همه‌ معلومات‌...!
یكی‌ از افتخارات‌ من‌ این‌ است‌ كه‌ از بدو تأسیس‌ این‌ دانشگاه‌، ایشان‌ را در كنار خودمان‌ داشتیم‌... وجودشان‌ همیشه‌ مایهٔ‌ دلگرمی‌ ما بود... ایشان‌ نمونهٔ‌ استادی‌ بود منضبط‌، دلسوز، كوشا... در یك‌ كلام‌، عاشق‌... عزیزی‌ كه‌ باید در نظام‌ آموزشی‌ ما الگو باشند...
راستش‌ هنوز باورم‌ نمی‌شود... چنین‌ فردی‌، یكدفعه‌ دست‌ از همه‌ چیز بشورد و بزند به‌ راه‌ جاده‌... كجا؟! ناكجا آباد... برود و برود و برود؛ آن‌ هم‌ فقط‌ به‌ خاطر مزه‌پرانی‌ یك‌ دانشجوی‌ لوس‌ و بی‌مزه‌!
...خواهش‌ می‌كنم‌. روی‌ این‌ موضوع‌ اصرار نكنید. چیز مهمی‌ نبود كه‌ قابل‌ عرض‌ باشد... مزه‌ای‌ بود از طرف‌ یكی‌ از همین‌ تنبلهای‌ ته‌ كلاس‌، كه‌ انگار به‌ دانشگاه‌ می‌آیند برای‌ دلقك‌ بازی‌ و خستگی‌ را از تن‌ كلاس‌ گرفتن‌.
...بهتان‌ قول‌ می‌دهم‌ در وقت‌ خودش‌، این‌ موضوع‌ در كمیتهٔ‌ انضباطی‌ دانشگاه‌ بررسی‌ شود...
▪ دانشجوی‌ لوده‌
ـ این‌ فقط‌ یك‌ شوخی‌ بود... مزه‌پرانی‌ عادت‌ ماست‌، سركار. اصلاً تو خون‌ ماست‌... نكند این‌، جرم‌ است‌؟!
...بروید از هر كه‌ می‌خواهید سؤال‌ كنید؛ ببینید در جوابتان‌ نمی‌گویند «فلانی‌»؛ و یك‌ پوزخند جانانه‌ تحویلتان‌ نمی‌دهند...
اصلاً دكتر خودش‌ یك‌ چیزیش‌ می‌شد... به‌ قول‌ قدیمیها، اگر دستش‌ از دنیا كوتاه‌ شده‌، خدا بیامرزدش‌... خاك‌ برایش‌ پیغام‌ نَب‍َرد. اما رفتارش‌ طبیعی‌ نبود... یكی‌ از بچه‌ها دیده‌ بودش‌ كه‌ جلو‌ آینه‌ دستشویی‌، مثل‌ دیوانه‌ها از خودش‌ شكلك‌ درمی‌آورده‌ و می‌خندیده‌... این‌ موضوع‌ را همه‌ می‌دانند. بروید تحقیق‌ كنید...
▪ دانشجوی‌ شاعر
ـ خوب‌، چرا. فلانی‌ یخ‌ است‌، بی‌مزه‌ است‌... اما آن‌ حرفش‌ در آن‌ لحظهٔ‌ شوم‌، زیاد هم‌ شوخی‌ نبود... حتی‌ خنده‌اش‌ هم‌ با خنده‌های‌ همیشگی‌اش‌ فرق‌ داشت‌... نمی‌توانم‌ بگویم‌ كه‌ چه‌طور بود... ترسیده‌ بود بدبخت‌... یعنی‌ همه‌مان‌ ترسیده‌ بودیم‌... از بس‌ كه‌ وحشتناك‌ بود... بعد، زمانی‌ وحشتناك‌تر شد كه‌ برای‌ ما هم‌ خنده‌دار شد... این‌ دیگر معجون‌ غریبی‌ بود...: ترسی‌ كه‌ وادار به‌ خنده‌ات‌ كند، آن‌ قدر كه‌ كلافه‌ بشوی‌ از این‌ خنده‌...
یك‌ لحظه‌ تصورش‌ را بكنید: جسد نمك‌ سود شدهٔ‌ مرد هزار ساله‌ای‌ كه‌ هر لحظه‌ امكان‌ دارد لبهایش‌ را از هم‌ باز كند و حرفی‌ بزند... چه‌ حالی‌ پیدا می‌كنید؟
... وقتی‌ خنده‌هایمان‌ تمام‌ شد، متوجه‌ شدیم‌ كه‌ دكتر رفته‌... بعد من‌ او را جلو آینهٔ‌ دستشویی‌ دیدم‌.
... همان‌ روز بود. دقیقاً، بعدازظهر همان‌ روز... اما نه‌ از خودش‌ شكلك‌ درمی‌آورد، و نه‌ مثل‌ دیوانه‌ها می‌خندید... یك‌ كلاغ‌ چهل‌ كلاغ‌ می‌كنند.
...اگر یك‌ كم‌ تأمل‌ كنید، برایتان‌ می‌گویم‌... می‌دانید، این‌ ماجرا آن‌قدرها هم‌ ساده‌ نیست‌... حداقل‌ برای‌ من‌ ساده‌ نیست‌... مقابل‌ آینه‌ ایستاده‌ بود و لبهایش‌ را به‌ حالتهای‌ مختلف‌ درمی‌آورد و بعد، كلامی‌ را نجوا می‌كرد.
... نفهمیدم‌ چه‌ می‌گفت‌... حرفی‌ با او نزدم‌. یعنی‌ اگر حرفی‌ هم‌ زده‌ بودم‌، او متوجه‌ نمی‌شد... چنان‌ سرگرم‌ كارش‌ بود كه‌ یكسر از محیط‌ اطرافش‌ بریده‌ بود... البته‌ خیره‌ ماندن‌ به‌ نقطه‌ای‌ و در تفكرات‌ غوطه‌ور شدن‌، عادت‌ دكتر بود. ولی‌ این‌ كارش‌...
می‌دانید! به‌ گمانم‌ می‌خواست‌ ادای‌ مرد نمكی‌ را دربیاورد. یعنی‌ دقیق‌تر بگویم‌؛ به‌ دنبال‌ آن‌ واژهٔ‌ گمشده‌ در میان‌ لبهای‌ مرد نمكی‌ بود...
▪ دانشجوی‌ لوده‌
ـ آقا، به‌ خدا، دیگر از هر چه‌ نمك‌ است‌، حالم‌ به‌ هم‌ می‌خورد. باورتان‌ می‌شود دیگر لب‌ به‌ غذاهای‌ دانشگاه‌ نزدم‌، فقط‌ به‌ خاطر نمكش‌؟!
...آخر به‌ چه‌ باید قسم‌ بخورم‌؟ به‌ پیر، به‌ پیغمبر، این‌ فقط‌ یك‌ شوخی‌ ساده‌ بود... روكش‌ مرد نمكی‌ كه‌ كنار زده‌ شد و چشممان‌ كه‌ به‌ آن‌ افتاد، دخترهای‌ كلاس‌، بدجوری‌ ترسیدند. از دهنم‌ دررفت‌ كه «هیس‌! انگار ایشان‌ می‌خواهند چیزی‌ به‌ استاد بگویند...» همین‌... كاش‌ لال‌ شده‌ بودم‌!
... می‌گویم‌، نكند زبانم‌ لال‌، خیال‌ می‌كنید كه‌ من‌ با رقبای‌ آن‌ خدابیامرز همدست‌ شدم‌، تا...
▪ رقیب‌
ـ فلانی‌ خیالپردازی‌ می‌كند. در این‌ كار، خبره‌ است‌. طبع‌ شعر دارد... همیشه‌ یك‌ مشت‌ اراجیف‌ در چنته‌ دارد، كه‌ گاه‌ و بیگاه‌، وقت‌ و بی‌وقت‌، برایمان‌ بلغور می‌كند و حوصله‌مان‌ را سرمی‌برد... حرف‌ بنده‌ این‌ است‌ كه‌ هر سخن‌ جایی‌ و هر نكته‌ مكانی‌ دارد... یكوقت‌ می‌بینی‌ وسط‌ یك‌ كاوش‌ مهم‌، شروع‌ می‌كند به‌ شعر خواندن‌. به‌ قول‌ خودش‌، تیشهٔ‌ قلم‌ را بر وادی‌ خاموش‌ مردگان‌ زدن‌....هِه‌! «واژهٔ‌ گمشده‌ در میان‌ لبهای‌ یك‌ جسد هزار ساله‌...» مزخرف‌ است‌، آقا...! شعرا همیشه‌ در خیالات‌اند. از بس‌ كه‌ بی‌كارند! مثل‌ ما كه‌ نیستند...! این‌ عشقی‌ هم‌ كه‌ این‌ قدر از آن‌ دم‌ می‌زنند، بیشتر خودآزاری‌ است‌...
حقیر معتقدم‌ كه‌ مجنون‌، بیمار بوده‌. مازوخیسم‌ داشته‌...
از من‌ می‌شنوید، برگردید سراغ‌ خودش‌. او چیزهایی‌ می‌داند، كه‌ پنهان‌ می‌كند. آخر او بیشتر با دكتر دمخور بود... خوب‌، دكتر هم‌ كه‌ از شعر بدش‌ نمی‌آمد... راستش‌، همه‌اش‌ تقصیر او بود كه‌ به‌ این‌ پسره‌ پر و بال‌ می‌داد. در حالی‌ كه‌ بنده‌، هی‌ پرو بالش‌ را قیچی‌ می‌كردم‌...
▪ دانشجوی‌ شاعر
ـ بله‌؛ من‌ به‌ دكتر، بیشتر از بقیه‌ نزدیك‌ بودم‌... حتماً برایتان‌ تعریف‌ كرده‌اند... فقط‌ به‌ خاطر شعر... بله‌، شعر... دكتر روح‌ لطیفی‌ داشت‌... عاشق‌ حافظ‌ بود، مرید مولانا... مجنون‌ لیلی‌ و مجنون‌ نظامی‌... منتقد سرسخت‌ كسانی‌ كه‌ مجنون‌ را روانشناسی‌ می‌كنند... می‌گفت‌: «لیلی‌ ومجنون‌، نهایت‌ عشق‌ است‌. نظامی‌ می‌خواسته‌ آن‌ عشق‌ آرمانی‌ را به‌ تصویر بكشد. و اِلاّ هیچ‌كس‌ به‌ آن‌ مرحله‌ نمی‌رسد.»
و عجیب‌ روی‌ این‌ حرفش‌ اصرار می‌كرد... تا اینكه‌، یادش‌ به‌خیر... در همایش‌ شعر دفاع‌ مقدس‌، وقتی‌ كه‌ یكی‌ از همین‌ بچه‌ بسیجی‌ها ـ همینها كه‌ امروز بهشان‌ می‌گویند چكمه‌پوش‌های‌ كف‌ بر لب‌ ـ غزلی‌ دربارهٔ‌ جزیرهٔ‌ مجنون‌ خواند، پرشور و با حرارت‌ زد روی‌ شانه‌ من‌، كه‌ «فلانی! انگار تا حالا ما كور بودیم‌، و این‌ همه‌ مجنون‌ را نمی‌دیدیم‌...»
روزنامهٔ‌ ۲، در ذیلِ خبرِ «جستجو برای‌ یافتن‌ عاملان‌ قتلهای‌ اخیر»، با حروف‌ ریزتر:
«جستجو برای‌ یافتن‌ دكتر باستانشناس‌ و محقق‌ روشنفكر...
آیا با قتل‌ دیگری‌ مواجه‌ هستیم‌؟»
▪ رئیس‌ دانشگاه‌
ـ پس‌ از جلسهٔ‌ كمیتهٔ‌ انضباطی‌، به‌ این‌ نتیجه‌ رسیدیم‌ كه‌ این‌ شوخی‌ ساده‌، یك‌ محرك‌ بوده‌... یك‌ تلنگر كوچك‌، كه‌ تخته‌ سنگی‌ را از بالای‌ یك‌ سراشیبی‌، تا ته‌ دره‌ براند. مثل‌ یك‌ كاتالیزور... محض‌ اطلاع‌ جناب‌عالی‌ عرض‌ می‌شود كه‌، كاتالیزورها موادی‌ هستند كه‌ سرعت‌ واكنش‌ بین‌ دو ماده‌ را تسریع‌ می‌كنند، بدون‌ آنكه‌ خودشان‌ در واكنش‌ شركت‌ كنند... در كتاب‌ شیمی‌ دورهٔ‌ دبیرستان‌ ـ یادم‌ نیست‌ سال‌ چندم‌ ـ به‌ تفصیل‌ در این‌باره‌، نوشته‌ شده‌...
آن‌ دانشجوی‌ نادان‌، بی‌تقصیر است‌. در حقیقت‌، لودگی‌ او، كاری‌ را كه‌ شاید دكتر می‌بایست‌ سال‌ دیگر، یا حتی‌ سالهای‌ بعد انجام‌ می‌داد، جلو انداخت‌... البته‌، یك‌ توبیخ‌ نامه‌ لای‌ پرونده‌اش‌ گذاشتیم‌، و ازش‌ تعهد گرفتیم‌ كه‌ از این‌ كارهایش‌ دست‌ بردارد...
▪ آبدارچی‌
ـ ای‌ بابام‌! هنوز كه‌ ویلان‌ و سرگردانید، سركار...! نكند گذاشته‌اید تا دكتر، مهندس‌های‌ هزار سال‌ بعد، جسد آن‌ بینوا را هم‌ از میان‌ نمكها پیدا كنند؟!...اِاِاِ ... چه‌ شد یكدفعه‌...؟! كجا؟!... برایتان‌ چایی‌ آوردم‌...!
روزنامهٔ‌ ۳، ذیلِ خبرِ بزرگداشت‌ سالمرگ‌ صادق‌ هدایت‌، با حروف‌ درشت‌تر:
«یك‌ سرنخ‌... كشف‌ رد پاهای‌ دكتر باستانشناس‌ در اطراف‌ نمكزار... قتل‌ یا خودكشی‌؟!»
▪ آبدارچی‌
ـ چی‌؟!... شما دیگر چرا، جناب‌ سركار؟! شما كه‌ ماشاءالله خودت‌ اهل‌ فنی‌... یعنی‌ نمی‌شود كفشهای‌ آن‌ مادرمرده‌ را از پاهایش‌ درآورده‌ باشند و روی‌ شنها؛ چه‌ می‌دانم‌... روی‌ نمكها، جا پا درست‌ كرده‌ باشند؟!
... دكتر و خودكشی‌؟! استغفرالله! دكتر مسلمان‌ بود، سركار. گفتم‌ كه‌، دست‌ دشمنانش‌ در كار است‌... همانهایی‌ كه‌ دم‌ به‌ دقیقه‌، در گوش‌ هم‌ پچ‌ پچ‌ می‌كردند: «دكتر چرا بازنشسته‌ نمی‌شود؟...»
▪ رقیب‌
ـ بله‌؛ من‌ گفتم‌... بارها گفتم‌، حالا هم‌ می‌گویم‌... آخر دكتر به‌ دنبال‌ چه‌ بود كه‌ پس‌ از چهل‌ سال‌، دل‌ به‌ بازنشستگی‌ نمی‌داد و خودش‌ را آوارهٔ‌ كوه‌ و بیابان‌ می‌كرد؟!... اما هرگز مقصودم‌ این‌ نبود و نیست‌ كه‌ ایشان‌ برود و كرسی‌ ریاست‌ را برای‌ بنده‌ خالی‌ كند...
نمی‌گویم‌ كه‌ حقیر، از پ‍َسِ سرپرستی‌ پژوهشكده‌ برنمی‌آیم‌ یا نسبت‌ به‌ احراز این‌ پ‍ُست‌ بی‌علاقه‌ام‌. نه‌! ولی‌ دكتر در حق‌ بنده‌ هم‌، حق‌ استادی‌ داشت‌...
هِه‌! همه‌ خیال‌ می‌كنند كه‌ ما با هم‌ كارد و پنیر بودیم‌. اما قلباً نسبت‌ به‌ هم‌ ارادت‌ داشتیم‌... یك‌ بار به‌ او گفتم‌ ـ هفت‌، هشت‌ سال‌ پیش‌ ـ دیگر موقع‌ آن‌ نشده‌ كه‌ یك‌ كم‌ استراحت‌ كند...؟ گفتم‌ كه‌ او دیگر دِینَش‌ را به‌ فرهنگ‌ این‌ مرز و بوم‌ اَدا كرده‌ است‌... یك‌ گمشده‌ داشت‌؛ چهل‌ سال‌... بنده‌ خودم‌ بارها شنیدم‌ كه‌ پس‌ از حفاریهایی‌ كه‌ به‌ راستی‌ ستارهٔ‌ درخشانی‌ بود در كارنامه‌اش‌، با یك‌ نوع‌ آرامش‌، زل‌ می‌زد به‌ زیرخاكی‌هایی‌ كه‌ برای‌ من‌ و امثال‌ من‌ كشف‌ بزرگی‌ بود، و سرش‌ را بالا می‌انداخت‌. یعنی‌ كه‌ نه‌، این‌ هم‌ نیست‌... انگار، غیر از این‌ یك‌ مشت‌ استخوان‌ فروكوفته‌ و یك‌ مشت‌ خرده‌ سفال‌، منتظر چه‌ بوده‌... پشت‌ سرش‌ حرف‌ بود كه‌ به‌ دنبال‌ گنج‌ است‌. حواستان‌ كه‌ هست‌؟... دفینه‌، سكه‌های‌ طلا، ظروف‌ نقره‌، جامهای‌ زرین‌... اما، آن‌ یك‌ باری‌ هم‌ كه‌ رسید به‌ این‌ به‌ اصطلاح‌ گنج‌، خودم‌ شنیدم‌ كه‌ باز تكرار كرد: «این‌ هم‌ نیست‌...» بقیه‌ حواسشان‌ نبود، ولی‌ من‌ با همین‌ گوشهایم‌ شنیدم‌ كه‌ گفت‌... با چه‌ سوزی‌ هم‌ گفت‌...!
این‌ روزهای‌ آخر، بدجوری‌ سرخورده‌ شده‌ بود... نوعی‌ یأس‌ فلسفی‌. بخصوص‌ كه‌ مرگ‌ همسر وفادارش‌ در یك‌ سال‌ گذشته‌، ضربهٔ‌ سختی‌ بر او وارد كرده‌ بود...
▪ دانشجوی‌ شاعر
ـ دكتر، تنها بود... فرزندی‌ كه‌ نداشت‌. بعد هم‌ مرگ‌ همسر، یعنی‌ از دست‌ دادن‌ آخرین‌ تكیه‌گاه‌... این‌ هم‌ درست‌ كه‌ سالیان‌ سال‌ در پی‌ گمشده‌ای‌ بود كه‌ نمی‌دانست‌ چیست‌. ولی‌ او و مرگ‌ روشنفكرانه‌؟!...
این‌، اصطلاحی‌ بود كه‌ خودش‌ برای‌ خودكشی‌ معادل‌سازی‌ كرده‌ بود: مرگ‌ روشنفكرانه‌... اعتقاد داشت‌ كه‌ یأس‌ و ناامیدی‌، مختص‌ آدمهای‌ زبون‌ و بیچاره‌ است‌... آنهایی‌ كه‌ علی‌رغم‌ ادعاهایشان‌، از درك‌ تواناییهای‌ خودشان‌ عاجزند... همیشه‌ می‌گفت‌ كه‌ دنیا، صحنهٔ‌ عشق‌ است‌ و رنج‌ و نبرد... بخصوص‌ پس‌ از این‌ كشف‌ اخیر، انگیزه‌های‌ نوینی‌ برای‌ ماندن‌ و بیش‌ از پیش‌ مبارزه‌ كردن‌ در او بیدار شده‌ بود... متعجبم‌ كه‌ چرا در این‌ مورد، با شما، حرف‌ نزده‌اند...
▪ رقیب‌
ـ اگر صدبار دیگر هم‌ به‌ سراغ‌ بنده‌ بیایید، یك‌ ذره‌ هم‌ از این‌ سین‌جیم‌ شدن‌ها دلگیر نمی‌شوم‌... برعكس‌، با كمال‌ وجود خوشحال‌ می‌شوم‌ كه‌ سرنخی‌ هرچند ناچیز، در مشت‌ شما بگذارم‌... البته،‌ اقرار می‌كنم‌، بیشتر به‌ خاطر پاك‌ شدن‌ دامن‌ خودم‌ از این‌ تهمتها... مدتی‌ است‌ كه‌ نرفته‌ام‌ دانشگاه‌... راستش‌ دیگر خسته‌ شده‌ام‌ از این‌ نگاهها، از این‌ حرفهای‌ درگوشی‌.
...بله‌؛ نظریه‌ای‌ داده‌ بود... ابتدا، این‌ را هم‌ عرض‌ كنم‌ كه‌ بنده‌ هم‌ تا حدی‌ با ایشان‌ همعقیده‌ام‌... یعنی‌ احتمال‌ كشف‌ اجساد دیگری‌ هم‌ هست‌... این طور حالی‌تان‌ بكنم‌ كه‌ ممكن‌ است‌ آن‌ منطقهٔ‌ نمكی‌، محل‌ وقوع‌ یك‌ جنگ‌ خونین‌ و تاریخی‌ باشد... فرض‌ بفرمایید جایی‌ مثل‌ همین‌ مناطق‌ جنگی‌ خودمان‌... شلمچه‌، فكه‌... یا، چه‌ می‌دانم‌؛ مجنون‌... همین‌ اسمهایی‌ كه‌ این‌ روزها بر سر زبانهاست‌ دیگر...
جلال توکلی
منبع : سورۀ مهر