چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا


روزهای خواب و بیدار تابستان


روزهای خواب و بیدار تابستان
خورشید کم‌کم طلوع می‌کرد. در حالی که تو رختخوابم تقلا می‌کردم، نور خفیفی از پنجره نیمه‌باز اتاقم روی چشمان خواب‌آلودم می‌تابید. بلند شدم و مثل گربه به بدنم کش و قوسی دادم، از ترس ارواح دور شب گذشته که در خواب دیده بودمشان. استخوان‌هایم اما به طرز عجیبی صدا کرد و لرزیدم. یک صندلی کهنه کنار تخت بود. طوری روی آن خم شدم که نتوانستم تعادلم را حفظ کنم.
رادیو هنوز روشن بود و فضای اتاق سرشار از صدای گوینده‌ای که گزارش هواشناسی را با شور و شوق می‌خواند. داشت می‌گفت که فردا تمام روز، هوا آفتابی خواهد بود و آسمان هم آبی. رادیو درست تا خود شب روشن ماند، تا اینکه به خواب عمیقی فرو رفتم. رویایی عمیق که تجسم آن غیرممکن بود، مرا بلعید.
برای تقسیم‌بندی زمان، مرگ را تجسم کردم. دست‌های بی سر و صدای مرگ جذاب بودند. محاصره‌ام ­کردند ­و گردنم را طوری گرفتند که احساس تهوع کردم. دلم به هم می‌خورد. سعی کردم جلو خودم را بگیرم تا بروم به طرف لگنی که گوشه اتاق کوچکم بود.
یک لیوان نصفه را زود برداشتم و سر کشیدم و آب، لاجرعه از گلویم رفت پایین. بعد شیر آب را باز کردم تا قبل از اینکه سرم را بشویم و مغز سرم خنک شود، آبش خنک شود. می‌توانستم صدای گوینده را بشنوم که می‌گفت، نسیم ملایمی در حال وزیدن است و دریا هم در اکثر دقایق روز، آرام.
بیرون، رو درخت‌ها، پرنده‌ها مشغول خواندن بودند، بین صدای دیوانه‌کننده عبور تراموا‌ها و ماشین‌ها از زیر درخت‌ها. مردم در حال رفتن به سر کارشان بودند. من در یک لحظه فکری به سرم زد. بعد آرام در حالی که انگار از خلسه بیرون می‌آمدم، افکار یک روز جدید به ذهنم آمد. روزی که در کمین بود و می‌توانست مرگی به همراه داشته باشد. یک مکاشفه. مرگ در خیابان‌ها بود و کسی به آن توجهی نداشت. برای اینکه به نظر می‌رسید، هیچ کس، دیگری را نمی‌شناسد. هنوز هم انگار هر کسی در خیابان قدم می‌زند. این خیابان‌ها مکمل قسمتی هستند که بزرگی‌اش فقط با خود مرگ سنجیده می‌شود.
سرم هنوز خیس بود. گام‌هایم را به طرف تخت‌خواب برداشتم، رویش نشستم. تخت‌خوابم غژغژ می‌کرد و من ولو شدم روی روتختی کهنه صورتی و به برگ‌ریزانی که آرام روی ­سقف جریان داشت، نگاه کردم. حالا پرنده‌ها با صدای بلند‌تری آواز می‌خواندند و من سرانجام توانستم صدای زنی را بشنوم که با فرزندش حرف می‌زد. از پنجره بیرون را نگاه کردم.
آسمان آبی بود با ابرهای به هم پیوسته سفید که آرام در حرکت بودند. دودکش آجرقرمز همانجا بود، مثل همیشه. دیوارهای زهواردررفته‌اش بلندتر از ساختمان‌های اطراف بودند. دودکش به‌وضوح علیه آسمان آبی بود.
شبیه بنای یادبودی که سکوتش را از محیط، وام گرفته باشد. پشت سرش یک تپه سبز دیدم با چادرهایی که روی آن واقع شده بود. در سمت غربی تپه، ردیفی از خانه‌های چوبی با سقف‌های قرمز و خانه‌هایی که بخش‌هایی از آن پشت درخت‌های کاج مخفی شده بود.
از طبقه پنجم که اتاقم در آن بود، توانستم بخش بیشتری­ از شهر را ببینم، با خطوط راه‌آهن که عبور و مرور آنها مثل نوعی هرج و مرج بود. صبح، ایستگاه شلوغ بود. قطاری داشت تغییر مسیر می‌داد و یکی از کارگرها مشغول راهنمایی راننده بود. کارگری که شلوار آبی پوشیده و کلاه لبه‌دار قرمز سرش بود، پرچم زردی را حمل می‌کرد که با آن به راننده قطار علامت می‌داد. توی دست راستش میله آهنی محکمی نگه داشته بود که از آن فاصله دور شبیه اسلحه‌ای بود که می‌توانست هر کسی را با کوچکترین ضربه‌ای از پا درآورد.
می‌توانستم او و حرکاتش را از پنجره ببینم. آپارتمان قدیمی که من در آن اقامت داشتم، فقط یک بلوک تا ایستگاه راه‌آهن فاصله داشت. دودکش هیچ دودی را بیرون نمی‌داد. پنج‌شنبه بود و کارخانه قهوه، تعطیل. هر چهارشنبه و جمعه، دودکش انگار دودی خاکستری بالا می‌آورد که بویش مشمئزکننده بود. دود، شبیه همسایه‌ای تنبل، تمام روز آن بالا آویزان بود. مثل وصله‌ای ناجور که به فیلمنامه اضافه می‌شود.
بعد ناگهان، هر چیزی غمگین شد. مرد، با پارچه­ زرد توی دستش، پیرتر و غمگین‌تر به نظر رسید. رنگش هم پریده بود. درختان کاج که چشم‌انداز خانه‌ها بودند، غمگین و ویران‌شده به نظر می‌رسیدند.
قطارهای منتظر در ایستگاه شبیه تابوت‌های موتوری بودند. تجمع کوچک مردم را می‌دیدم که در ایستگاه ساکت ایستاده و به نظر مدت‌ها بود که مرده بودند و کسی تلاش نمی‌کرد آنها را به زندگی برگرداند. و من به آشپزخانه خالی برگشتم. عمیقاً در تفکر و آرامش در قبال رفتارهای گوناگون نسبت به مرگ.
نصیبو موانوکوزی
مترجم : علی‌رضا كیوانی‌نژاد
منبع : روزنامه شرق