جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


تشییع آسمانی‏


تشییع آسمانی‏
زن‏ها و مردهای آبادی زیر سایه خنک دیوارهای خشتی که روی سنگریزهای زمین پهن شده بود، ایستاده بودند. مرد جلوتر از آنها رو به گندمزار که سرخی غروب آن را درخشنده‏تر و زیباتر نشان می‏داد، ایستاده بود.
چشمان خیسش را با دستمال چهارخانه قرمزرنگی پاک کرد و عینک بزرگ و دورسیاهش را روی بینی‏اش گذاشت و به جمعیتی چشم دوخت که از راه باریکه خاکی میان گندمزار در حالی که تابوت پیچیده در پرچم سه رنگ را بر دوش داشتند، لا اله الا اللَّه‏گویان پیش می‏آمدند.
گندمزار در نظر مرد آشناتر از همیشه به نظر می‏رسید. دیگر انتظارش تمام شده بود؛ انتظار برای دیدن چهره پسرش. حالا می‏توانست برای آخرین بار سر او را به سینه بفشارد و بر پلک‏های بر هم نهاده‏اش بوسه بزند. حالا می‏دانست که پسرش به کجا می‏رود. حتی می‏دانست کنار مردم آبادی که از گندمزار و راه باریکه‏های خاکی میان آن و خانه‏هایی با دیوارهای خشتی و آسمانی که سرخی غروب بر آن نشسته می‏گذرند، هزاران فرشته آسمانی پیکر فرزندش را همراهی می‏کنند. سر برگرداند و به پیرزن نگریست که شانه به شانه‏اش ایستاده بود و با گوشه چادر خاکستری‏رنگ، صورت استخوانی‏اش را محکم‏تر از همیشه گرفته بود.
نگاه پیرزن از میان چشم‏های ریز و پر اشک به آن دورها، جایی که تابوت روی دست مشایعت‏کنندگان پیش می‏آمد، دوخته شده بود. مرد با خود فکر کرد کاش خوابی را که چند شب پیش دیدم او نیز دیده بود. خوابی که برای هیچ کس باز نگفته بود؛ حتی برای پیرزن.
خواب دیده بود در دورهای دور، در نقطه‏ای از آسمان که افق نگاهش قرار داشت، فرشتگان ایستاده‏اند. هزاران فرشته آسمانی با لباس‏هایی به رنگ شفق. اولین اشعه‏های طلایی آفتاب در حال طلوع، گندمزار و زمین‏های اطراف آبادی را سبزتر، درخشنده‏تر و چشم‏نوازتر از همیشه کرده بود و گویی صدای ملائک بود که بلندتر از هر آوایی در گوش مرد واخوان می‏کرد و او را از خود بی‏خود می‏کرد. تابوتی را دید که بر روی دست‏های آنها بالاتر از سرها پیش می‏آمد. جمعیتی را دید که همگی لباس‏هایی بلند و سفیدرنگ بر تن داشتند و بالاتر از گندمزار بر روی ابرها پیش می‏آمدند.
مرد احساس کرد که انتظارش به پایان رسیده؛ انتظار آمدن پیامی از پسرش. حال و هوایی دیگر داشت. نه قطره اشکی در چشمانش جوشید و نه اندوهی در دل احساس کرد. حتی از خود نپرسید که آنها کیستند؛ آنهایی که گام در ابرهای سپید می‏گذاشتند، آنهایی که چهره‏هایشان چون مهتاب روشن و زیبا بود و صدایشان عجیب و گیرا ... و تنها به تابوتی چشم دوخته بود که بالاتر از دست‏ها پیش می‏آمد؛ تابوتی میان حریری لطیف از گل‏های رنگارنگ بهشتی و شمیمی که از گل‏ها برمی‏خاست مشام او را پر کرد و آرامشی بر تن خسته‏اش بخشید و رنگ‏های مجذوب‏کننده گل‏ها نگاه بهت‏زده مرد را خیره ساخت.
تا به آن هنگام آن عطر را در هیچ باغ پر از گلی استشمام نکرده بود و آن رنگ‏های بدیع را در هیچ گلی ندیده بود و ندای مردم او را از خود بی‏خود می‏کرد؛ ندایی که به زمینیان خاک‏نشین تعلّق نداشت و اضطراب قلب منتظرش را هر لحظه آرام‏تر می‏ساخت. مشایعت‏کنندگان آسمانی از عمق نگاه مرد، جایی که در مرز زمین و آسمان اولین اشعه‏های آفتاب صبحگاه به دشت می‏ریخت، در راه باریکه‏ای نورانی میان زمین و آسمان پیش می‏آمدند؛ راه باریکه‏ای که گویی یکی از اشعه‏های تابناک آفتابی بود که آرام آرام از افق بالا می‏آمد. مرد پسرش را دید که بالاتر؛ خیلی بالاتر از گندمزار و مردم آبادی کنار صف ملائک ایستاده است و لباسی لطیف و درخشنده از جنس نور بر تن دارد و دید که فرشته‏های آسمانی او را احاطه کرده‏اند ... .
سایه دیوارهای خشتی خانه‏ها بلندتر شده بود و صدای لا اله الا اللَّه اهالی که نزدیک و نزدیک‏تر می‏شدند مرد را به خود آورد. نگاه از چشم‏های ریز و پر از اشک پیرزن گرفت. با خود فکر کرد که ای کاش او هم دیده بود فرزندمان چه باشکوه به ملکوت رفت. کاش او هم شمیم گل‏های هزار رنگ بهشتی را احساس کرده بود. با این فکر به کسانی نگریست که از راه باریکه خاکی میان گندمزاری که او در خواب دیده بود پیش می‏آمدند.
پیرزن به سوی مردها دوید و مرد نیز به دنبالش به راه افتاد. می‏خواست زودتر جسد پسرش را در آغوش بگیرد و بر پلک‏های بر هم نهاده‏اش بوسه بزند. گویی با نزدیک شدن تابوت مرد احساس می‏کرد که عطری در وجودش می‏نشیند؛ شمیمی آشنا و بهشتی، شمیمی که تا به آن روز در هیچ باغ پر از گلی حس نکرده بود و نوایی آسمانی را می‏شنید که بلندتر از همهمه زن‏ها و مردهای آبادی و بلندتر از هر صدایی در گوشش تکرار شد. نوایی که به خاکیان تعلق نداشت و هیچ یک از مردمی که اطرافش را احاطه کرده بودند آن را نمی‏شنیدند.
مرد سر بلند کرد؛ گویا در شهودی معنوی و بالاتر از گندمزار و روستاییان، در افق پسرش را دید که با لباسی لطیف و درخشنده از جنس نور ایستاده است و به او لبخند می‏زند و فرشتگان آسمانی او را احاطه کرده‏اند.
مریم عرفانیان‏
منبع : مجله پیام‌زن


همچنین مشاهده کنید