یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


یک شب


یک شب
«می‌خواهم نباشد این عمر و زندگی را كه من می‌گذارانم. این راه خراب شده، تمامی ندارد. چهار ساعت این سر و چهار ساعت آن سر. آن هم تو این تابستان.»
این همهٔ غرولندی بود كه اعضای خانواده هر پانزده روز یك بار، كم و بیش، آن را از مادرشان می‌شنیدند و هیچ نمی‌گفتند.
عرق سر و صورتش را با گوشهٔ آستین بلندش پاك كرد. كوله بارش را از پشتش گرفت. یك لیوان آب به او داد. نوشید. كمی از آب در لیوان مانده بود، آن را كف دستش ریخت و به سرو صورت و گردنش زد.
-اوه، چه‌قدر گرمم شده.
یك استكان چای برایش ریخت. آن را سر كشید و پیاله‌اش را كناری گذاشت؛ كمی آرام شد.
-مادر جان، خوش آمدی. لیلا چه طور بود؟ او را دیدی؟
-بله دیدم. احوال همهٔ شما را پرسید. خانه‌شان آباد، مثل دفعه‌های پیش نبود كه از پشت قفس هم‌دیگر را ببینیم. دو ساعت كنار هم نشستیم. چیزهای زیادی هم برایش بردم. انشاالله مسالهٔ مهمی ندارد. ولی نمی‌دانم چرا بی‌طاقت بود. هر چه برایش حرف می‌زدم، دلش پیش من نبود. این كیسه را هم به‌من داد كه بیاورم.
شلوار و بلوزی را از كیسه در آورد. بوی خیلی چیزها از آن به مشام می‌رسید. كمی لباس‌ها را زیرو رو كرد. جیب و كمر شلوار را جستجو كرد. بعد به بلوز خیره شد. یقهٔ بلوز دو لایه بافته شده بود. آن را شكافت. دست مالید. خش خش چیزی به گوش‌اش خورد. جایی را كه شكافته بود با تیغ گشاد كرد و چند تكه كاغذ از آن بیرون آورد.
گله جان! آسمان این‌جا فقط یك‌جور است و یك رنگ دارد. خورشید در آن نه طلوع می‌كند نه غروب. وقت می‌گذرد. از دوازده به دوازده و از دوازده‌ای به دوازده‌ای دیگر. اما كی به این دوازده‌ها توجه می‌كند؟! كدام‌شان ظهر است و كدام‌شان نیمه شب؟ حتی وعده‌های غذا خوردن طوری با هم قاطی شده‌اند كه بیشتر آدم را سردرگم می‌كند. در این‌جا مرگ از راست‌گویی و دروغ، از وفاداری و بی‌وفایی، از خدمت و خیانت، حتی از عشق و محبت بیشتر حضور دارد. در این جا گاه، مرگ تابلو است، گاه نمایش. گاه یك جرعه آب است و گاه دستی كه سینه‌ای را لمس می‌كند.
كاغذ را كنار گذاشت. تكه كاغد دیگری برداشت كه مثل سیگار لوله شده بود. آن‌را باز كرد.
وقتی بود از وقت‌های بی آفتاب این‌جا. نگهبان در را باز كرد.غضبناك و خشن. ورقه‌ای در دست داشت:
- لیلا غفور و پروین غلام.
هر دو با هم گفتیم:
- بله.
- تا ده دقیقهٔ دیگر وصیت‌نامه و هر سفارش دیگری دارید برای كس و كارتان بنویسید و سر جای‌تان بگذارید...آماده باشید.
دو برگ كاغد و دو قلم هم برای ما گذاشت.
هر دو به هم نگاه كردیم. دست‌پاچه شدیم. پروین از من آشفته‌تر بود. دست و پای خود را گم كرده بود. می‌لرزید. سیران هم از آن‌طرف پریشان بود؛ گاه گاه نیز می‌گفت:
- خدا كریم است.
پروین گریه كرد.
- لیلا جان! یعنی ما تمام شده‌ایم؟ به پایان رسیده‌ایم؟ به همین زودی! آخر چه بنویسم؟ چه بگویم؟
من هم دستم با قلم سست شد. می‌خواستم برخی واژه‌ها را به یاد بیاورم. در آن لحظه واژه‌ای نمانده بود. لحظه‌های حساسی بودند. گریهٔ پروین بیش از حد من را ناراحت كرد. بلند شدم، شانه‌هایش را گرفتم و تكان دادم.
- چرا گریه می‌كنی؟ فكر می‌كنی ما را برای میهمانی به این‌جا آورده‌اند؟ مرگ چی هست كه از آن می‌ترسی؟ تو روزی چند بار با مرگ دست به یقه می‌شوی. در غذا خوردن؛ در آب خوردن؛ وقتی تو را به دستشویی می‌برند؛ وقتی تو را به توالت می‌برند! پس بنویس، چیزی برای كس و كارت بنویس.
خودم هم با خط درشت نوشتم عزیزانم مرا ببخشید.
ده دقیقه گذشت و از سیران خداحافظی كردیم.
خیلی زود چشم‌های‌مان را بستند. همان لحظه پروین به نفس نفس افتاد. گاهی صدای پای نگهبان نمی‌گذاشت صدای نفس‌های او را بشنوم. ناگهان خرخر او قطع شد. متوجه شدم كه او را به‌جای دیگری برده‌اند.
نگهبان سه-چهار پله مرا پایین برد و در آخرین پله گفت:
- كفش‌هایت را در بیاور.
اتاقی فرش شده بود و كسانی در آن‌جا بودند. بعد از غرولندی، كسی شروع به حرف زدن كرد.
- قبل از آن كه اعدام بشوی باید شوهری داشته باشی، لذا ما اكنون تو را عقد می‌كنیم.
واژهٔ عقد مثل سیخی در دلم فرو رفت. فریاد زدم:
- جناب لازم نیست كسی را عقد كنید. در این زندان، همه زن هستند.
سیلی محكمی بیخ گوشم را سرد كرد. بعد نگهبان دستم را كشید و برد. كمی بعد گفت:
- پله...
من هم پله‌ها را در خیال خود می‌شمردم...یك،دو...كه ناگهان كسی من را هل داد. تلو تلو خوران جلو رفتم. فكر كردم من را به زیر زمین می‌اندازند؛ اما خود را روی زمین یافتم. اتاق دیگری بود. نمی‌دانم چند نفر در آن اتاق بودیم، باز هم خرخر پروین را شنیدم. یك نفر آمد و دست‌های مان را از پشت محكم بست. لحظه‌ای بعد، شخص دیگری حكم اعدام را خواند.
]چون شماها، یعنی این گروه، ‌علیه رژیم اقدام كرده‌اید، باید به سزای اعمال‌تان برسید.[
من از این حكم تعجب كردم. اعدام كردن كه این‌طور نمی‌شود! چرا اسم‌ها را نمی‌خوانند؟ چرا نمی‌گویند مطابق حكم به این شماره و فلان جرم در فلان روز و تاریخ حكم اعدام‌تان صادر می‌شود؟ من داشتم با خودم یك و دو می‌كردم كه ناگهان شلیك رگبار و جیغ بلندی سكوت را شكست. منتظر بودم به من هم شلیك شود، اما نشد. نگهبان دوباره دستم را گرفت و من را به راه پرپیچ و خمی برد كه در بعضی جاها از دویا سه پله بالا می‌رفت. خلاصه نفهمیدم از كجا من را برد و كجا به من گفت كفش هایت جلو پایت است، بپوش! چشم‌هایم را باز كرد و من را در داخل اتاقی انداخت. تازه فهمیدم كه اتاق خودمان است.
سیران با خوشحالی من را در آغوش كشید و گفت:
- آه لیلی جان! برگشتی؟ الحمدوالله طوری نشد. پس پروین كو؟ من همان‌طور به او خیره شده بودم و نمی‌دانستم چه بگویم.
- پروین؟ نمی‌دانم.
طولی نكشید كه پروین را هم آوردند. به تدریج تك تك درهای این طرف و آن طرف‌مان باز می‌شد و صدای قهقهه در سلول‌ها می‌پیچید.
آن شب تا صبح به این نمایش خندیدیم. از پروین پرسیدم راستی آن صدای جیغ چه بود كه پس از رگبار به گوش رسید؟
پروین خندید و گفت:
- آن هم نمایش بود!
تكه كاغذ لوله شدهٔ دیگری در آورد. در آن نوشته شده بود:
این نمایش گاه گاه تكرار می‌شود و به مساله‌ای عادی تبدیل شده است.
هر بار كه به یكی از ما می‌گویند وصیت‌نامه‌ات را بنویس، لبخندی می‌زند و به دیگران می‌گوید: اگر بازنگشتم، برایم بنویسید. آن‌های دیگر هم لبخند می‌زنند و می‌گویند:
- برمی‌گردی! عقدت می‌كنند و برمی‌گردی.
پانزده روز بعد از آن ملاقات، مادرش دوباره رفت. غروب، دیرهنگام، ساعتی از شب گذشته بود كه برگشت. مثل سابق بی‌صدا وارد خانه نشد؛ با صورت خراشیده، سر و موی آشفته و دو مشت گل بر شانه‌هایش مالیده بود كه داشتند خشك می‌شدند. فریاد «روله رو» و وای وای‌اش به عرش می‌رسید، اهالی محل به خانه ریختند. یك كیسه كوچك آخرین یادگاری لیلا بود.
گلاویژ جان! ساعت یازده بود. در باز شد. نگهبان صدایم كرد، كه رفتم. چیزی در دست نداشت. این بار چشم‌هایم را نبست. شانه به شانهٔ خودش من را می‌برد. من از این كار تعجب كردم. سه روز قبل با دوست محمد بیگ روبه روی‌مان كردند. او بریده بود. خیلی چیزها را لو داده بود. حتی نام پدرم را هم دقیقاً به‌آن ها گفته بود؛ چون تا آن لحظه من اسم پدر بزرگم را به جای اسم پدرم به آن‌ها گفته بودم.
در اتاق بزرگ فرش كرده‌ای مادرم منتظرم بود. دو كیسهٔ بزرگ وسایل برایم آورده بود. به ما گفتند تا دل‌تان می‌خواهد بنشینید و حرف بزنید.
مادرم برای آن‌ها دعای خیر كرد. اكنون كه نامه را می‌نویسم برای سادگی و بی‌كسی مادرم گریه‌ام گرفته است.
آه، مادر جان! آن چند ساعت در راه به چه فكر كرده‌ای؟ چند بار گفته‌ای: این كه پیش خدا چیزی نیست، كه وقتی به آن‌جا برسم، دل آن‌ها نرم شده باشد و بگویند: دخترت هیچ گناهی ندارد، بیا او را با خودت ببر! آن‌وقت یك ماشین دربست كرایه می‌كردم و تا دم در خانه توقف نمی‌كردم و در آن‌جا چنان جشن و شادمانی راه می‌انداختم كه نپرس. با این فكرها چه شادی و سروری به تو دست داده باشد... یا چند بار فكرهای بد به دلت خطور كرده و با انشاالله و خدا نكند، آن را از خودت دور كرده باشی؟
گه له گیان! امروز سیزدهم ماه «حزیران» است. ماه «جوزردان» خودمان. یعنی امروز هفت ماه و دو هفته است كه دست‌گیر شده‌ام... دو ساعت بیشتر نشستیم. بلوز و شلواری را به او دادم كه بیاورد. بعد هم‌دیگر را در آغوش گرفتیم. درست مثل آن روزی كه پدرم برای همیشه ما را ترك كرد. دل‌تنگ شدم. كیسه‌ها را برداشتم و همراه نگهبان پیش رفقایم برگشتم. آن‌ها هم از این ملاقات تعجب كردند. سیران وسایل را كه دید، قهقهه‌ای سر داد و گفت:
- مادرت فكر كرده در این جا مراسم مولودخوانی داریم.
- دخترها، از این ماجرا سر در نمی‌آورم. وقتی من را بردند، چشم‌هایم را نبستند. دو ساعت بیشتر نشستیم. غدا و خوراك خوبی به ما دادند! چه غذایی!
پروین كه همیشه دوست دارد من را عصبانی كند، با صدایی شبیه صدای پیرزن‌ها گفت:
- پتیاره! نكند با آن‌ها روی‌هم ریخته باشی؟!
من هم عصبانی شدم و فریاد زدم:
- خفه شو، حرف بی‌خود نزن.
- باشه،باشه. عصبانی نشو، شوخی كردم.
گله جان! غروب نگهبان آمد و به ما گفت:
- خودتان را برای حمام آماده كنید.
با عجله حوله و صابون و لباس‌های تمیزمان را آماده كردیم.
در این‌جا تا دادگاهی نشوی لباس مخصوص زنان نمی‌پوشی. به همین خاطر، لباس‌های امروزم نه تنها تمیز، بلكه نو است. حمام این‌جا هم چه حمامی! همین‌قدر فرصت داری كه خودت را گربه شور كنی. فورا صدا می‌زنند و می‌گویند تمام!
حالا شب است و دور هم نشسته‌ایم. میوه و شیرینی‌هایی را كه مادرم آورده است، وسط گذاشته و داریم گل می‌گوییم و گل می‌شنویم. پروین كه در دنیای شاد خودش است، به من می‌گوید:
- دختر، الهی بابات نمیره! مثل این كه امشب می‌خواهند عروس‌ات كنند. خودت را نونوار كرده‌ای؛ این همه میوه و شیرینی ریخته‌ای؛ اگر از ترس این قرمساق‌ها نبود، شروع می‌كردم به هلهله و كف زدن و آواز خواندن. چه می‌دانیم، كی می‌گه امشب هم دوباره عقدمان نمی‌كنند؟
با عجله برخاست و روی دیوار نوشت:
یادگار شب سیزده حزیران. شب بسیار خوبی بود. ساعت ۱۱
سیران، پروین، لیلا
و هر سه زیر نام خود را امضا كردیم.
گله جان! اكنون ده دقیقه به دوازده است. صدای چرخیدن كلید در قفل به گوش می‌رسد. هر سه به یك‌دیگر نگاه می‌كنیم. تصور می‌كنیم به خاطر سرو صدای ما است كه می‌گویند خفه شوید!
نگهبان بود. به من گفت:
- بیا این قلم و كاغذ. وصیت نامه‌ات را بنویس.
هر سه با صدای بلند خندیدیم. سیران می گوید:
- خودت را خسته نكن؛ من بعداً برایت می‌نویسم.
پروین هم می‌گوید:
- نه... باید خودش بنویسد.
]عزیزانم من را ببخشید[. این سومین بار است كه من را به این نمایش می‌برند. فكر می‌كنی امشب این تأتر چگونه خواهد بود؟! مثل دفعات قبل یا شكل دیگر؟ امشب برای چه كسی عقدم خواهند كرد؟!
(شب ۱۳ حزیران خواهرت لیلا)
دست هایش را از پشت بستند. پارچه‌ای را كه با آن چشم‌هایش را بسته بودند، محكم‌تر كردند. گوش‌اش را تیز كرد تا بفهمد، آیا مثل دفعه‌های قبل صدا یا حركت كسی را حس می‌كند؟ هیچ صدایی نبود. پچ پچی به گوش‌اش رسید. آن‌گاه شخصی با صدای گرفته و بلند او را به عقد در آورد. برای او مهم نبود آن‌كس كیست. در دل خود گفت: باز هم نمایش. در این لحظه نفهمید چرا زیر پایش به خارش افتاد. به این حالت خنده‌اش گرفت. با انگشت بزرگ پای دیگرش آن را خاراند.غلغلك‌اش آمد. این غلغلك، او را به یاد روزهایی انداخت كه پنج –شش ساله بود. پدرش ظهرها از اداره می‌آمد. كمی دراز می‌كشید. او فوراً خودش را روی سینه‌اش می‌انداخت. پدرش كمی با او بازی می‌كرد. چند بار زیر پایش را می‌خاراند. آن‌قدر می‌خندید تا مادرش به صدا در می‌آمد و می‌گفت:
- دیگر بس است. دل درد می‌گیرد.
پس از آن پدرش بلند می‌شد و بسته‌ای نقل از جیبش در می‌آورد و می‌گفت:
-این هم نقل برای نقل خانم.
او هم آن را می‌گرفت و باز می‌كرد و یكی از نقل‌ها را به دهانش می‌انداخت.
- آه از مزهٔ آن نقل‌ها!
آب دهان را قورت داد. مزهٔ نقل و لبخند هنوز روی لب‌هایش بود. انگشت بزرگ‌اش هنوز زیر پای دیگرش را می‌خاراند كه افسر شروع به خواندن حكم كرد.
]در اجرای حكم شمارهٔ ۱۱۷ و به جرم فعالیت علیه رژیم، دادگاه در آخرین جلسهٔ خود در شب ۱۳ حزیران، دستور اعدام متهم، لیلا غفور غریب را صادر كرد و همان شب نیز اجرا خواهد شد.[
همین كه واژهٔ «اجرا خواهد شد» را شنید، یك ردیف گلوله، با مزهٔ نقل و لبخند روی لپش قاطی شد.
نجیبه احمد
برگردان:علی اشرف درویشیان
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید