جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


حوّا


حوّا
یک دختر زیبا راه می رفت در دورنمای دید آدم. آدم نگاه می کرد و انگار در اعماق وجودش چیزی می شکفت که نمی دانست چیست. شاید مثل حسی که جوانه کوچکی زمان سر در آوردن از خاک دارد. اما حس آن جوانه را تا به حال چه کسی دیده و چه کسی حس کرده است به جز خود آن جوانه؟... حس آدم هم از همین نوع بود.
دختری زیبا راه می رفت در دورنمای دید آدم. در یک باغ پر از گل و درخت و نور... گل های باغ همگی سفید و سرخ بودند و ساقه های سبزشان از جوی ها سیراب می شد. دخترک گل ها را یک به یک کنار می زد و نزدیک می شد. گاهی پیچکی را دور می زد و گاهی با دستش شاخه درخت اناری را به کنار می راند. موهایش را از پشت بافته بود. به سوی آدم می آمد. قدم به قدم... آدم نگاه می کرد. دختر پاهای برهنه اش را با دقت روی خاک باغ می گذاشت. عاقبت رسید به آدم. به فاصله یک جوی آب کوچک از آدم ایستاد. آدم به چشم های خاکستری حوا نگاه کرد و حوا به چشم های مشکی آدم... لبخند زد. آدم دستش را دراز کرد. حوا دست آدم را گرفت و از روی جوی پرید. لحظه ای بعد دختر در آغوش آدم بود. حوا بدن آدم را بویید. آدم نخستین بوسه بشری را خلق کرد...
از دور دست می آیی... می نشینی کنار من. اینجا دامنه کوه زیباییست. بهار فرش سبز رنگی زیر پایمان انداخته است. بقچه را باز کن تا چیزی بخوریم. چه هوایی است... خدای من. نان و پنیر و سبزی معطر کوهی... می خندی... چه زیبا می خندی!
تو معنی زندگی می دهی. حوا یعنی زندگی... زنده... در کنار آدم. دوستت دارم حوا. بیا در باغ گشتی بزنیم...
آدم دست حوا را گرفت. در باغ دویدند. روی زمین دراز کشیدند. حرف زدند، خندیدند. شنا کردند... سراسر باغ مملو از نوری بود که گرمابخش عشق آدم و حوا بود.
حوا نشست روی زمین. دست آدم را هم گرفت و با خود نشاند. دستش را به میان موهای آدم برد. موها را نوازش کرد. آدم دستش را به سمت گردن حوا برد. نوازش کرد. موهای دختر را عقب زد. عاقبت سرش را جلو برد و پیشانی حوا را بوسید...
صبح، در میان باغ بهشتی، نوری تلالو می کرد که برگ درختان از بازتاب آن می درخشید. برگ درخت زیتون به رنگی و برگ درخت انگور به رنگ دیگر. گندم ها طلایی رنگ می شد. از همه زیبا تر اما برگ درختان سیب بود و میوه های سرخ رنگ آن. سبز ِ سبز، سرخ ِ سرخ. درخشان و دلفریب...
موسیقی باغ بهشتی همیشه در اوج بود. پیانو در گوشه باغ قرار داشت. آنجایی که حد فاصل مزرعه کوچک گندم و باغ انار بود. کنار جوی آب...
فرشته ای پشت پیانو نشسته است و می نوازد. آهنگی آرام و ساده و دلنشین. فرشتگان کُر می خوانند... صدایشان در باغ بهشتی طنین افکن است.
آدم و حوا کنار جوی آب نشسته اند. زن در چشمهای مردش نگاه می کند. آدم لبخند می زند. نگاه حوا به میان باغ می گردد. روی درختان و میوه ها می چرخد و روی درخت سیب می ایستد. آدم هم نگاه می کند. سیب... ولی دست زدن به آن درخت ممنوع است! آدم با ناباوری به صورت حوا نگاه می کند. چشمان حوا ملتمسانه نگاه می کند. آدم سری تکان می دهد و با اخم سرش را به سمت دیگری برمی گرداند. صدای نواختن پیانو هنوز در باغ به گوش می رسد. گروه فرشتگان همچنان کُر می خوانند. با صدایی غمگین...غروب می شود...
نور باغ بهشتی کمرنگ شده است. آدم از کنار سبزه ها می گذرد و روی تخته سنگی می نشیند. کمی آن سو تر رهبر ارکستر ایستاده است و نوازندگان را رهبری می کند. صدای موسیقی این بار کمی سنگین است. فرشته ای با صدای آلتو مشغول خواندن است. آدم فکر می کند... رهبر ارکستر در اوج ضرب دادن دستانش را به شدت تکان می دهد. بعضی مواقع چشمش را می بندد و لطافت موسیقی را به نوازندگان منتقل می کند. گاهی اوقات چشمانش گشاد می شود و دستش را با حرارت تکان می دهد. نوازندگان زهی هماهنگ با هم آرشه می کشند. موسیقی کمی حالت سکون به خود می گیرد... فقط صدای ویلن سِل به گوش می رسد ... آن هم خیلی آرام...
حوا در آنسوی باغ است. مردمک چشم های آدم او را می بیند... حوا نزدیک درخت سیب می شود ... باز هم موسیقی به اوج می رود... صدای خوانندگان کُر دوباره حجم می گیرد. رهبر ارکستر با شدت دستش را تکان می دهد و به عقب و جلو خم می شود... فرشتگان با صلابت می نوازند... آدم وحشت زده نگاه می کند... دهانش باز مانده است... خشکش زده... دست حوا به سمت سیب سرخ رنگ دراز می شود... سیب را لمس می کند... سیب را از درخت می کند... موسیقی در اوج به ناگاه پایان می پذیرد... در باغ بهشتی دیگر از نور و موسیقی خبری نیست... غروب تلخ رنگی است...
صدای اذان می آید...
الله اکبر...
الله اکبر
نگاه آدم و حوا گره می خورد. بر چهره ها غم سنگینی می کند. زن از میان باغ به سوی مردش بر می گردد. زیبایی ها کم کم از میان باغ رخت بر می بندند. باغ تاریک تر و تاریک تر می شود. حوا سیب را به زمین می اندازد. میان پاهای برهنه اش. دستش را دور کمر آدم حلقه می کند و می گرید... آدم رویش را بر می گرداند.
باغ بهشتی تاریک تاریک شد. بشر پا به نخستین شب زندگی خویش گذاشت. شبی تاریک ِ تاریک ِ تاریک... و با سیبی سرخ رنگ به بهای از دست دادن باغ بهشتی...

با تشکر از نادر ابراهیمی به خاطر داستان یک عاشقانه آرام
و حمید مصدق
کتابنامه:
۱- قرآن
۲- گزیده اشعار/ حمید مصدق- انتشارات مروارید
۳- عروج انسان / ژ. برونوفسکی - انتشارات کاوش
۴- یک عاشقانه آرام/ نادر ابراهیمی – انتشارات روزبهان
۵- آدم و حوا/ محمد علی محمدی- نشر کاروان
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی عجایب المخلوقات