جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

پروفسور هرمز مه‌منش ....گیتار خوردم!


پروفسور هرمز مه‌منش ....گیتار خوردم!
پروفسور <هرمز مهمنش> می گوید: دستگاه رباتیکی که من با آن سرو کار داشتم هنوز در ایران نیست و آدم خیلی باید بجنگد تا بتواند امکاناتی فراهم و وارد این مملکت کند. مکثی کرده و می گوید: ولی چیزی که روزمره مرا عذاب بیشتری می دهد این است که ببینم افراد در رشته من نسبت به بیماران بی تفاوت هستند. یکی از قدرت های ما در گذشته این بود که به نگاه افسرده بیمارانمان خیره شده و با آنها وارد دیالوگ میشدیم.
شاید یکی از نکاتی که بیشتر عذاب آور است این است که در دنیای امروز این سنت کمرنگ شده است. می گوید: خوب است به خاطر بیاوریم چه بوده ایم. می گویم: همه‌اش که بوده‌ایم دکتر! می گوید امروز حتا شده به خاطر پیش بردن رقم تعداد بیماران فراموش می کنیم آنها انسان هایی هستند که بعضی مواقع به جای دارو، با دو تا جمله و یک لبخند و دادن یک دستمال کاغذی به کسی که دلش گرفته است خیلی سبک‌بال‌ترش می‌کنیم تا این که آسپرینی برایش تجویز کنیم. می‌گویم اینجا خیلی از بیمارانی که جراحی قلب می شوند، جراح خود را روِیت نمی‌کنند کلا‌!‌ می گوید: چون رابطه ما جراحان با بیمارانمان در بسیاری از موارد رابطه‌ای بسیار سطحی شده است. یکی از دلا‌یلش شاید این باشد که اینجا پزشکی کلا‌ حالت تجارت پیدا کرده است و وقتی شما از این بعد و دیدگاه تجاری به رشته و حرفه تان نگاه کنید این قبیل مشکلا‌ت پیش می آید. می گویم: به نظر نمی‌رسد تاسیس مرکزی اضطراری برای آموزش و یادآوری اصول اخلا‌قی و روانکاوی این همه پیچشی و سخت باشد. حکیماته می گوید: از عهد عتیق این طور بوده که همیشه توانایی‌ها و قالب شخصیتی یک پزشک بستگی به آن مکتبی داشته که در آن بزرگ می شده. خصوصا جراحی، یک <مکتب> است. در کشور ما شاید یکی از مشکلا‌ت این باشد که مکاتب غلط است... دیگر چیزی نمی‌گوییم چون صفحهمان جا ندارد.
▪ زندگی کردن با این همه مدال و جایزه و افتخار کمی سخت نیست؟
سوال قشنگی است. یک بار به کارگردان معروف- بیلی وایلدر- جایزه دادند. وقتی پشت میکروفن رفت گفت: <جوائز مثل بواسیر می ماند و هر کی یکی دارد>! اما آن چیزی که من هستم، فکر می کنم ربطی به جوائز ندارد و هرچه بوده بازتاب زندگی من با عشق زندگی ام بوده و دوستانی که در کنارم بوده اند.
▪ چه انگیزه‌ای ندارید؟
امیدوارم خود بزرگ بینی نداشته باشم و توانسته باشم انگیزه ای برای فرونشاندن یا خار انگاشتن دیگران نداشته باشم برای این که بخواهم خودم را بزرگ تر جلوه دهم. انگیزه به دست آوردن مال آنچنانی ندارم و اگر هر دفعه هم به دست بیاورم، برای آنچه علا‌یق زندگیم و دوستانم است فوری از دست می دهم.
▪ ناآرام هستید؟
ظاهر آرامی دارم اما انسان بسیار بسیار نا آرامی هستم. از اولین و آخرین جملا‌تی که هر روز و همیشه از بچگی می‌گفتم این بود که حوصله ام سر رفته است! ‌
▪ برای همین اختراع می کنید؟
اختراع کردن یا به فکر جدیدی رسیدن شعف بخصوصی دارد. لا‌زمه همچین جهش هایی که همیشه در طول تاریخ وجود دارد این است که شما تمام باورهاتان را مورد سوال قرار بدهید و لا‌زمه دیگرش کنجکاوی زیاد است. در یک جمله می‌شود: برای این که حوصله ام سر نرود!
▪ اولین بشر چرا اختراع کرد؟
اولین بشر احتمالا‌ خودش را اختراع کرد. او انسانی بود که بسیارغمگین شد از این که خودش را نمی شناسد. ‌
▪ اولین اختراع پزشکی چی بود؟
سوال بسیار سختی است. از هزاران سال پیش و از جمجمه‌هایی که پیدا شده فهمیده‌ایم عمل جراحی مغز می‌شده و از شکاف های روی آن مشخص می‌شود ابزاری دیده شده که مربوط به جراحی است. نمی دانم اولی کی بود ولی امیدوارم تا زمانی که زنده هستم در جستجوی جوابی برای این سؤال شما باشم چون سؤال خیلی خوبی بود.
▪ فکاهه‌ترین برخوردی که بین پزشک و بیماری دیده‌اید چی بوده است؟
خیلی وقت ها خندیده ام، برای این که دراینجا با نداشتن امکانات، بعضی وقت ها چیزهای عجیبی جایگزین می کنیم. آنجا بالا‌ی تخت هر بیمار یک گیره سه گوشی هست که بیمار بتواند آن را بگیرد و خودش را بلند کند. اینجا بسیاری از تخت ها این امکان را ندارند، باندی به ته تخت وصل می‌کنند و بر آن چوبی می گذارند و دست مریض می دهند! این همان کار را انجام می دهد! روابط زناشویی هم خیلی با نمک است! همیشه یک نفر جای دیگری حرف می‌زند. بامزه این است که مردی به مطب می آید و وقتی از ایشان می پرسم مشکل تان چیست، خانم ایشان جواب می دهند اجازه دهید من بگویم. می گویم خب شما بفرمایید. بعد شروع می کند و می گوید <این!> سرما خورده و نفس نفس می زند و ... در ادامه صحبت گاهی وقت ها اعتراض بسیارضعیفی از طرف آقا شنیده می شود که نه! من آن قدر هم نفس نفس نمی زنم. خانم می گوید چرا می زنی! در بسیاری موارد وقتی مریض می گوید اینجایم درد می کند، همراهش می گوید نه، آنجا نیست و کمی آنطرفتر است! ‌نکته دیگر هم این که اینجا خیلی افراط وجود دارد. مثلا‌ امروز رادیو می گوید ویتامین ‌E برای خوب شدن ناراحتی قلبی خوب است. مردم کیلو کیلو ویتامین ‌E می خورند. دو هفته بعد می گویند نه! طبق جدید ترین تحقیق، ویتامین ‌E خوب نیست. همه می آیند که دکتر! من ویتامین ‌E خوردم، نکند بمیرم. یا چربی خون که فاکتور مهمی برای مشکلا‌ت قلبی است، اینجا به این شکل فهمیده می شود و گاهی اوقات تلقین می شود که اگر من امروز آبگوشت خوردم فردا می میرم. در بسیاری از موارد این موضوعی می شود بین زن و شوهر و خانمه حسابی مرد بخت برگشته را می چلا‌ند. ۳ سال تمام نه به غذایش نمک می زند و نه اجازه می دهد آبگوشت بخورد! من جایی چنین افراط و تفریطی ندیده‌ام. مردی بود با رنگی پریده و ۹ سال بود مرغ پخته می خورد! خانمش می گفت آقای دکتر! من خیلی مراعات شوهرم را می کنم و ایشان اکیدا گوشت قرمز نمی خورند و غذایش هم بی نمک است. گفتم شما ۹ سال است مرغ پخته می خورید، پس برای چی می خواهید عمل کنید؟ گفت خب به ما این طوری گفته اند. آخر این چه زندگی‌ای است تا ده- بیست سال دیگر زندگی شما فقط مرغ پخته است! جالب اینجا بود که کارگر منزل شان هم مجبور بود دائما مرغ پخته بخورد! وقتی من گفتم همه چیز بخورید، کارگرشان آرام به من گفت آقای دکتر من خیلی دعاتان می‌کنم چون دارم می‌میرم از بس گوشت دیگری جز مرغ پخته نخورده‌ام. گفتم برو نوش جانت! بخور و بیاشام. من به این نوع افراد می‌گویم مسائلی که ما در مورد آنها صحبت می کنیم، بار علمی دارد و به این مفهوم نیست که شما اگر یک بار هوس کله‌پاچه کردید و خوردید می‌میرید! می دانید که این جور افراد ممکن است دور از چشم همسرشان به قول معروف دمی به خمره زده باشند و کله پاچه را خورده باشند و فردای آن روز که از خواب بلند می شوند، به خاطر تلقین احساس کنند حالشان بد است! می‌گویم اینها یک طرف ترازوست و آن ور، تحرک است. خب در این مملکت تعریف تحرک هم بین مردم کمی متفاوت است. مثلا‌ می پرسم شما فعالیت بدنی دارید و ورزش می کنید؟ می گویند بله، آقای دکتر! من خیلی فعالیت بدنی دارم. می گویم مثلا‌ چه کار می کنید؟ می‌گویند من روزی ۱۵ دور به دور میز نهار خوری می چرخم! میگویم نه! مثلا‌ برای پیاده روی و ورزش بیرون می روید؟ می گوید نه آقای دکتر! زانوهایم خیلی درد می کند. می گویم خب باید درمان کنید و حالا‌ که زانو درد دارید، بروید شنا کنید. می گوید آقای دکتر! من شنا بلد نیستم.
▪ چه جوری خندهتان نمی گیرد آقای دکتر؟
اتفاقأ می خندم و خیلی راحت هم به آنها می گویم. می گویم آخرعزیزان من! این طوری که دارید عمل می کنید، زندگی را برای خودتان جهنم کرده‌اید چون وقتی خانم برای همسرش مرغ پخته درست می کند، خودش را هم سهیم می داند! ولی به هر حال وقتی به میهمانی می روند، روی میز شام یک طرف خورشت قیمه و طرف دیگر کباب و غذاهای دیگر است. آنجا شاید خانم به خودش اجازه دهد کمی از این غذاها بخورد ولی تا دست آقا برود طرف یکی از آنها، همه می زنند روی دستش و بهش می گویند تو واقعا به خودت فکر نمی کنی؟! به خانواده‌ات چه طور؟! یعنی ما برای تو آن قدر بی‌اهمیت هستیم؟! جریان نمک هم مقوله ای از این دست است و اصلا‌ نمک چیز عجیب و غریبی شده و شاخ و دم در آورده است! اولا‌ که نمک واقعا آن قدر در پزشکی جایگاهی ندارد و ثانیا کلیه انسان، نمک را تا سطح خیلی دقیقی متعادل نگه می دارد و اگر انسان مشکلا‌ت فاحشی در کلیه‌های خود نداشته باشد، اگر هم بیشتر نمک بخورد، آن نمک بیشتر، دفع می شود. کسی مجبور نیست یک عمر غذای بی نمک بخورد! بنابراین من خودم وقتی غذا می خورم، سعی می کنم بعد دوم داستان یعنی تحرک و ورزش را داشته باشم. من در اینجا به بیمارانم می گویم باید تعادل را حفظ کنید و این مثل آن جمله مبهم و نامفهومی است که بعضی پدر و مادر ها به بچه هایشان می‌گویند خوشی بکن اما به حدش ... ولی این حرفی که می‌زنند اصلا‌ هیچ بار اطلا‌عاتی ندارد و حدش یعنی چه؟ ما هم می گوییم بخورید ولی با تعادل.
▪ خوب است، این همه خنده سلا‌متی می‌آورد.
بله، خیلی می خندم. بعضی مواقع هم نه. گاهی وقتها که اصلا‌ دلم می خواهد داد بزنم و بگویم شما دو نفر زن و شوهری که اینجا آمده اید مطمئنید می خواهید باقی عمر هم در کنار هم باشید؟
▪ چی کار کرده‌اند؟!
مثلا‌ دو نفر که معمولا‌ هم قلبشان سالم است، برای چک‌آپ می آیند، در صورتی که کار من اصلا‌ چکآپ نیست! ولی چون قبلا‌ وقت گرفته اند می آیند. یکی شروع می کند و می گوید آقای دکتر! من حالم خوب بود، ولی اخیرا کمی به نفس نفس می افتم. بعد آقا می گوید: خانم! برای این است که شما اصلا‌ راه نمی روید. بعد خانمه می گوید مثل این که خودت خیلی راه می روی، هان؟ حالا‌ من هم نشسته ام و دارم نگاهشان می کنم. بعد که معاینه می کنم، می گویم خب شما مثلا‌ باید روزی دو لیتر و نیم آب بخورید. خانم می گوید من معمولا‌ آب می خورم ولی ایشان اصلا‌ آب نمی خورد. بعد به طریقی رقابتی ایجاد می شود به طوری که دوتایی می خواهند مریض تر جلوه کنند. مثل این که در این رابطه هر کی مریض‌تر بود آن یکی باید بیشتر ملا‌حظه اش را بکند! من در یک تنگنای احساسی قرار می گیرم. آدم می تواند آدم باشد بدون آن که مریض باشد. یعنی برای جایگزین کردن برخی کمبودهای عاطفی، بیمار می شود تا مورد توجه قرار گیرد. از آن نگاه هایی که به هم می کنند تشنج می گیرم! بار اول که می آیند، افسرده می شوم، بار ششم عصبی می شوم و بعد از بار دهم فقط می‌خندم و قبل از این که چیزی بگویند می گویم خب حتما شما ورزش نمی کنید. شما تنگی نفستان بیشتر است و ایشان هم حتما بیشتر عرق می کنند!
▪ بامزه‌ترین اتفاق پزشکی که آن ور برایتان افتاده و بشود گفت را بگویید.
روزی در آلمان با یکی از همکاران جراحم که خیلی هم شوخ بود و در مورد انسان ها خیلی دقت داشت، داشتیم از بخشی عبور می کردیم. ما به دیدن بیماری رفتیم که تازه به آنجا منتقل شده بود و گویا وقت نکرده بود خودش را آماده کند. همکارم جلو رفت و در حین این که می پرسید حالتان چه طور است و اینها عینکش را کمی پایین آورد و گفت این در صورت شما چیست، زخم شده؟ دستش را جلو برد تا روی زخم بکشد. یک مرتبه کلا‌ه گیس آقا بلند شد! کاری که بعدش کرد خیلی جالب تر بود. بلا‌فاصله بعد از دو ثانیه، کلا‌ه گیس را روی سر بیمار قرار داد و همینطور که می گفت ببخشید، با دو دست کلا‌ه‌گیس را روی سرش محکم می کرد. از خنده روده بر شده بودم.
▪ اولین کسی را که جراحی رباتیک کردید چه حسی داشتید؟
اولین جراحی دریچه رباتیک در دنیا بود. احساس خیلی خوبی داشتم. اساتید بزرگتر و با تجربهتری از بنده گفته بودند ما سعیمان را کردیم و نتوانسته ایم این عمل را با این روش کار کنیم. نگرانی داشتم چون در جایگاهی بسیار بسیار لغزنده بودم، به خاطر این که یک همچین مسائلی که هست، به هر صورت پزشکان شرکت می کنند و مطبوعات خبردار می‌شوند و در عرض دو ساعت می شود تمام زندگی و اعتباری که ساخته ام نابود شود! من چون مدیر مسووِل بودم، اصرار داشتم وقتی این دستگاه وارد اتاق عمل شد، من شروع به عمل کنم. ساعت ۷ بود که رفتم. داشتند مریض را بیهوش می‌کردند. خود مسؤولا‌ن شرکت آمدند و گفتند شما خیلی برنامه ریزی تان خوب است این کار ریسک خیلی بزرگی برای شماست. من مصمم بودم این کار را بکنم. به اتاق دیگری رفتم و به همسرم زنگ زدم. گفتم عزیزم، فقط می خواهم از تو بشنوم که آره یا نه؟ همسرم گفت برو و مطمئن باش که اشکالی پیش نمی آید. وقتی رفتم، این عمل ۹ ساعت طول کشید. در این عمل قفسه سینه بیمار باز نیست. با دوربینی سه‌بعدی نگاه می کنیم و خودمان تنها هستیم و هیچ آسیستانی هم نیست! با یک اشتباه، اگر یک لا‌یه خونریزی ایجاد شود، نمی‌شود جلویش را گرفت. زیر چنین فشار وحشتناکی در این مدت هر جا که به انتهای توانایی می رسیدم، دائما چهره همسرم در نظرم و صدایش در گوشم بود که گاهی اوقات به من می‌گفت <بعضی وقت ها بی حوصله ای، اما اگر حوصله به خرج بدهی می شود> و شد! از شما چه پنهان روزی که این عمل انجام شد، یک روز قبل از عید خودمان بود و آن شب رئیس دانشگاه خیلی برای من و همسرم زحمت کشیدند. خسته بودیم، به خانه رفتیم و گرفتیم خوابیدیم. صبح فردای آن روز رئیس دانشگاه زنگ زد که شما کجا هستید! خواب آلوده گفتم امروز سال نو ایرانی است. گفت مگر تو دیوانه شده‌ای؟ اینجا چهل- پنجاه خبرنگار از سراسر دنیا آمده اند سراغ تو را می گیرند! گفتم آخر روز عید است و چنین روزی آدم دوست ندارد کار کند! گفت اصلا‌ می فهمی چی داری می‌گویی؟ خوابی یا بیداری؟ من چه کنم؟ گفتم خب بگو خودت این عمل را انجام داده‌ای! گفت چی داری می گویی! عصبانی شد و گوشی را گذاشت. ۵ دقیقه بعد زنگ زد که اینجا همه عصبانی شده اند و دارند درها را خرد می کنند! زود بلند شو بیا. من با حال زار رفتم و وقتی رسیدم، وارد اتاقی شدم و پیش یکی از رزیدنت ها نشستم. فیلم را کات کردیم که به آنها بدهند. بعد بیرون آمدم و دوباره با همسرم جشن مان را ادمه دادیم!
▪ طرفی که این عمل را رویش انجام دادید چه حسی داشت؟
خانمی ۳۸ ساله بود که تمام روزنامه‌ها و مطبوعات خبرش را پوشش دادند. شادی‌ای که از چاپ شدن عکس و چهره‌اش در تمام روزنامه ها داشت، بیشتر از عملی بود که رویش انجام شد و به جای این که برش بزرگی روی سینه اش انجام شود، با سه- چهار تا سوراخ نیم سانتی حل شد و رفت. خیلی گشاده‌دل بود و اطمینان زیادی در چشمهایش نسبت به خودم می‌دیدم. البته این شرط من برای هرعملی است و هنوز هم در عملهای اضطراری که شخص نتواند تصمیم بگیرد شرط من است. اطمینانی که در چشم هایش بود بخشی از آن بال و پری است که برای عمل کردنی این چنینی که تا به حال کسی انجام نداده، در می آورید. ایشان این اطمینان را به عنوان امانت پیش من گذاشت.
▪ پر استرس‌ترین بیمار؟
یکی از بیشترین استرس‌هایی که داشتم زمانی بود که بعد از بارها آسیستانی، اولین عمل قلب را اجازه داشتم انجام دهم. در دپارتمان ما، استاد من که از اساتید بزرگ جراحی قلب بود با حضور خودش افتخار این را به کسانی می داد که برایشان ارزش قائل بود. این چیزی نادر بود، روزی که اتفاقا عمل قلبی ساده بود، من از شب تا صبح خوابم نبرد به خاطر این واقعه ای که ایشان می خواهند حضور داشته باشند. شب تا صبح تمام قدم هایی را که باید بردارم با خودم مرور می کردم و استرس زیادی داشتم. صبح کیس خودم را معرفی کردم. یک دفعه ایشان گفتند آقای دکتر مهمنش! این بیمار چند سال دارند؟ گفتم مثلا‌ بیست و هشت سال شان است. گفت پس شما می‌خواهید از سینه عملش کنید؟ گفتم بله. گفت خیلی کار بیجایی می کنید! ایشان باید از پهلو عمل شوند. تمام آنچه که برنامه ریزی کرده بودم، یک دفعه بههم ریخت و نمی دانستم چه کنم، چون تا آن زمان من خودم این عمل از پهلو را خیلی کم دیده بودم. خوشبختانه او هم فهمید و قبل از این که برش دهم، آمد تو و بعد از ده دقیقه متوجه شد چه قدر در دست‌هایم لزرش داشتم! مثل فشفشه شده بودم، وقتی می خواستم چیزی را بدوزم، فکر می کردم یک نفر دارد دست من را می کشد! من در این جور مواقع به رزیدنت ها و شاگرد می گویم یک لحظه صبر کن. نفس بکش، هیچ مشکلی نیست و هر طوری باشد من اینجا هستم و کمکت می کنم. او هم همین را گفت. به من گفت اوکی! نفس بکش و سعی کن ریلکس باشی. هیچ اتفاقی نمی افتد و من اینجا هستم. این را که گفت من خیالم راحت شد.
▪ زمان عمل اتفاق خندهداری برایتان نیفتاده است؟
خیلی زیاد! می دانید که اتفاق های خنده دار در عمل های جراحی همیشه جنبههای غمگین هم دارد. در طول عمل بارها شده که احساس گرسنگی کرده ام، چون باید بی وقفه در ساعتهای طولا‌نی کار کنم. دفعات زیادی شده که از گرسنگی احساس کرده‌ام شلوارم دارد شل می شود و می افتد! آنجا یک تکنسین پامپ داشتیم که خیلی هم ترسو بود و البته خیلی دقیق بود. عجیب این که سرپرستار اتاق عمل هم که در نوع خودش یک ارتشبد کامل بود، همسر ایشان بود! من هم هنگام عمل نسبتا آدم آرامی هستم. آن روز دانشجویی کنارم بود که می خواست عمل را ببیند. یک دفعه دیدم این تکنسین بلند شد و از اتاق عمل در رفت. نگاه کردم ببینم چی شده است. دیدم پای این پسره به آنجا که دستگاه پامپ می کند گرفته و لوله از دستگاه جدا شده بود و مانند شیلنگ آبی شد که با فشار زیاد در هوا به دور خودش می چرخد! یکدفعه دیدم تمام پشتم دارد خیس می شود. صحنه جالب این بود که دیدم یک نفر دارد سعی می کند این لوله سرکش و سرگردان را از هوا بگیرد! اما نگران نباشید، بالا‌خره این دستگاه وصل شد و آن مریض امروز سالم و سرحال است.
▪ خدا را شکر! خونسردترین مریضتان پیش از عمل کی بوده است؟
آلمانی‌ها از نظر روحی خیلی قدرت دارند و درد را خیلی تحمل می کنند و بسیار خونسرد برخورد می کنند. پسر جوانی بود که عمل خیلی پیچیده ای کرده و استخوان های جناقش عفونت کرده بود ولی اصلا‌ هیچ چیز را رعایت نمی کرد. روز دوم عمل اش می رفت در کافه تریایی که آنجا بود می نشست، ماءالشعیر می خورد و سیگار می کشید! یک عالمه هم خالکوبی روی سینه‌اش داشت! بعد می رفتند این آقا را می گرفتند و برمی گرداندند و دوباره عفونت می کرد. این جوانک حدود ده بار برگشت و دفعه آخر را یادم است که عفونت به قدری شده بود که تمام استخوانهای قسمتی از سینه و جناق و اینهایش را برداشتیم و فقط پوست رویش بود. روزی آمد بالا‌، دیدم نوک انگشتش را روی وسط سینه اش گذاشته است. گفت آقای دکتر! گفتم بله، چی شده است؟ گفت اتفاقی افتاده است. به نظر شما این نرمال است؟ گفتم چه اتفاقی افتاده است، چی شده؟ انگشتش را از آن قسمت برداشت. یک مرتبه دیدم خون شروع کرد به جهیدن. عفونت آن قسمت را سوراخ کرده بود و این آقا قشنگ انگشتش را روی آن سوراخ گذاشته بود و داشت با خیال راحت راهش را می رفت.
▪ لذتبخشترین روز زندگیتان کی بود؟!
بی شک و بلا‌ استثنا لذت بخش ترین تاریخ زندگی من روزی بود که عاشق زنم شدم و با تمام وجودم می گویم که این زیباترین لحظه و بزرگترین دستاورد زندگی من بوده و خواهد بود تا زمانی که بمیرم.
▪ واقعا که آفرین! تبریک به شما و همسر محترم‌تان. غیر از پزشکی چه کارها که نمی کنید؟
والا‌ من قبل از پزشکی روانشناسی خوانده ام و مدتی در رشته خودم کار کردم. بسیار به آن علا‌قه دارم و خیلی مطالعه می‌کنم. در کنار کارم سرگرمی اصلی من کتاب است و ادا اطوارهای مخصوص خودم را دارم که چندین کتاب را با هم می خوانم. هفته ای یک بار به کتاب فروشی می روم و به یک نفری که دلم می گوید، حالا‌ پیر باشد یا جوان، می گویم ۳ کتاب محبوبتان را به من بگویید. می گویند در چه زمینه ای؟ می گویم هر زمینه ای که محبوب شماست. به این طریق تجربه های خوبی به دست آورده ام، چون دریچه هایی گشوده می شود که واقعا قشنگ است. در موسیقی هم همینطور. چند تا سی دی خودم بر‌می دارم و چند تا را هم می گویم شما ۳ سی دی قشنگی که شنیده اید را به من بدهید.
▪ مثلا‌ جواد یساری باشد؟
هرچی باشد هیچ مسأله ای نیست. حتما می گیرم و می‌بینم. زمانی هم که خیلی مقابل زندگی کم می آورم نقاشی می کنم.
▪ استادی، چیزی داشته‌اید؟
نه بدون استاد. در دوران جوانی شروع کردم به این کارها. راستش را بخواهید امکان مالی استاد داشتن را نداشتم. اما از ۱۶ سالگی نقاشی و ۱۹ سال داشتم که گیتار زدن را شروع کردم. اولین گیتاری که خریدم به قدری گران بود که مرا بیرون کردند! اما افتخار می کنم چیزی خریداری کردم که به آن احساس داشتم. آن را تا به امروز نگه داشته‌ام. سر یک دیوانگی رفتم و هر چه پول داشتم و نداشتم و حسابهای بانکی را که برای آینده ام گذاشته بودم را برداشت کردم و دادم و قول دادم مقداری از قیمت آن گیتار را بعدا بپردازم که پرداختم. برای مدت ها به جای غذا خوردن، گیتار خوردم. ‌
▪ در عالم پزشکی تا به حال تپق زده اید؟
تا دلتان بخواهد!
▪ دلمان یک دانه‌اش را می‌خواهد.
تا دلتان بخواهد اشتباهاتی کرده ام و خواهم کرد و خدا را شکر که فقط آن قدر سعی می کنم نسبت به خودم فاصله داشتم باشم که اینها را ببینم و افتخار می کنم که خیلی نادر بوده مواقعی که سعی کرده‌ام اشتباهاتم را پوشش کاذب دهم. اگر اشتباهی کنم به بستگانم هم می گویم که من این اشتباه را کرده‌ام.
● آنچه گذشت
ت : آن قدر مدال و افتخار دارد و همه‌اش نمره ۲۰ و ۲۲ کلا‌س را گرفته است که آدم می‌ماند حیران. روز گپ و گفت از تعداد عملهای پیوند قلبش پرسیدم و عدد ۲۰۰ را جواب شنیدم. همین دیروز این رقم به ۲۰۱ رسید.
پ :نقاش است و تصویر یکی از آثارش را در همین سمت چپ می‌بینید. گیتار می‌نوازد، به حرفه‌ای‌ترین شکل ممکن یعنی همان نمره بیست، به سبک خودش. در نهایت بزرگ منشی، بیش از ۲۰ بار از همسر محترمش با شکوه و عظمت یاد می‌کند، به چه جنتلمنی. ‌
ق : از آقای امیر آهویی کلی سپاسگزاریم.روابط عمومی سرویس تپق
مهناز عادلی
منبع : روزنامه اعتماد ملی


همچنین مشاهده کنید