جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


... اما جهان جای امنی نیست


... اما جهان جای امنی نیست
... همه‌چیز از ۱۹۷۹ شروع شد؛ پای پسرک هفده‌ساله‌ای که‌ می‌خواست سر از کار سینما درآورد، به استودیویی باز شد که «استیون اسپیلبرگ» و «جورج لوکاس» راه انداخته بودند. نقطه اول، نقطه شروع، همین‌جا بود. قرار نبود کاری بکند، باید می‌نشست و همه‌چیز را به‌دقت زیر نظر می‌گرفت. می‌خواست سینما را یاد بگیرد و فهمیده بود که اول از همه باید جزئی‌ترین چیزها را ببیند.
از دل این گوشه‌ای نشستن و همه‌چیز را زیر نظر گرفتن بود که کم‌کم ایده‌ها به ذهنش رسیدند و وقتی مدیران استودیو دیدند که پسرک هفده‌ساله چه ایده‌های خلاقانه‌ای دارد، اجازه دادند که بیشتر از قبل به گوشه‌های‌ استودیو سرک بکشد و درباره هر چیزی که دوست دارد نظر بدهد...
همه‌چیز از همان روزها شروع شد و او شروع کرد به ساخت آگهی‌های تلویزیونی. برای انجمن مبارزه با سرطان آمریکا، ویدئوکلیپی ساخت که مثل بمب ترکید و صدا کرد.
تصویر جنینی که سیگار دود می‌کرد، سال‌های سال در ذهن تماشاگران تلویزیون ماند. بعد، نوبت به ویدئوکلیپ‌هایی رسید که برای خواننده‌ها ساخت و نتیجه کارش آنقدر درخشان بود که «کمپانی فوکس قرن بیستم» او را برای کارگردانی «بیگانه ۳» انتخاب کرد. قرار شد ادامه فیلم‌هایی را که پیش‌تر «ریدلی اسکات» و «جیمز کامرون» ساخته بودند، کارگردانی کند.
همه‌چیز مهیا بود و ۶۰ میلیون دلار در اختیارش گذاشتند تا این افسانه علمی را هرطور که دوست دارد بسازد. روزی که پشت دوربین ایستاد تا بیگانه ۳ [۱۹۹۲] را شروع کند، ۲۸ سال داشت و اصلا به این فکر نمی‌کرد که نتیجه کارش ممکن است با فیلم‌های اول و دوم فرق داشته باشد. کاری را کرد که دوست داشت؛ حرکت‌های چرخشی دوربین و ضرباهنگ پرشتاب فیلمش، با اینکه شبیه بیگانه‌های قبلی نبود، به دل تماشاگرانی که پی کارگردان روزگار خودشان می‌گشتند، نشست.
بیگانه ۳، ایده‌آل «دیوید فینچر» نبود؛ سکوی پرش بود و اگر بعد از این‌همه سال هنوز علاقه‌ای به افسانه‌های علمی نشان نمی‌دهد، دلیلی جز این ندارد. با این‌همه، خیال خیلی‌ها راحت شد. فهمیدند که باید چشم‌به‌راه فیلم بعدی کارگردانی بمانند که هنوز سی‌سالش هم نشده بود. «هفت» [۱۹۹۵] همان فیلمی بود که نام دیوید فینچر را برای ابد در سینما حفظ کرد.
درام دلهره‌آور و جنایی فینچر، یک فیلم پلیسی مرسوم و متداول نبود؛ قرار بود آدم‌ها با لایه‌های زیرین زندگی آشنا شوند و حواس‌شان باشد که دوری از مناسک، فاجعه به بار می‌آورد. دیوید فینچر، در هفت، به‌جای‌ آنکه انسان روزگار ما را انسانی خوشبخت نشان دهد که در خوشی غرق است، تباهی زندگی‌اش را پیش روی ما گذاشت. آنچه بعد از تماشای هفت، بیش از همه، در خاطر تماشاگرش ماند، تلخی فیلم بود.
دنیا جای خوبی برای زندگی نیست. فینچر در «بازی» [۱۹۹۷] این تباهی و تلخی را طور دیگری نشان داد؛ مرز بین واقعیت و بازی را برداشت و آدمی را در میانه این بازی هولناک انداخت تا برای نجات خودش به آب و آتش بزند.
بازی، شوخی فینچر بود با همه آدم‌هایی که خودشان را در کار غرق می‌کنند و به چیزی دیگر باور ندارند. «باشگاه مشت‌زنی» [۱۹۹۹]، یکی از غریب‌ترین فیلم‌های فینچر از کار درآمد؛ داستان پیچیدگی زندگی انسان خشمگین و عصبی این روزگار که صرفا در پی اثبات خود هستند. در زمان نمایش همین فیلم بود که مصاحبه‌گری از فینچر پرسید در جست‌وجوی چیست و چرا در پی درمان این آشفتگی ذهنی نیست. پاسخ فینچر ۳۷ ساله این بود که رهایی از دست این آشفتگی ممکن نیست؛ این بیماری همه‌گیر مردم این روزگار است.
«اتاق وحشت» [۲۰۰۲] تماشاگران زیادی را به سینماها کشاند. حتی آنها که غرابت باشگاه مبارزه را تاب نیاورده بودند و هنگام تماشای صحنه‌های خشونتش چشم به زمین دوخته بودند، این‌بار یک‌صدا فینچر را تشویق کردند.
این همان فیلمی بود که شهرت را بار دیگر برای او به ارمغان آورد. درعین‌حال، اتاق وحشت، ادای دین فینچر بود به سینمای «آلفرد هیچکاک»، یکی از دو کارگردان محبوبش و بیشتر منتقدهایی که درباره این فیلم چیزی نوشتند، به این ادای دین هم اشاره کردند.
همان‌روزها بود که فینچر در مصاحبه‌ای گفت که دوست دارد سینمایش در فاصله بین فیلم‌های هیچکاک و «استنلی کوبریک» در نوسان باشد. داستان ناامنی و دردسرهای فناوری در اتاق وحشت، به مذاق جامعه‌شناسان هم خوش آمد و فرصتی را در اختیارشان گذاشت تا درباره فاصله و دورشدن آدم‌های این روزگار حرف بزنند.
دیوید فینچر، از ابتدای‌ کارش تا امروز، فقط ۶ فیلم بلند سینمایی در کارنامه دارد، اما فیلم‌ساختن، یا نساختنش همیشه در صدر خبرهای سینمایی بوده است. زمانی قرار بود «هشت میلی‌متری» را بسازد که بعدا «جوئل شوماخر» کارگردانی‌اش کرد. «بتمن شروع می‌کند» هم در ابتدا پروژه‌ای بود متعلق به او و زمانی‌که «کریستوفر نولان» آن‌را ساخت فهمیدیم آنچه به مذاق فینچر شیرین آمده، تلخی داستان بوده است. «اگه می‌تونی منو بگیر» را هم نساخت تا «استیون اسپیلبرگ» یکی‌دیگر از بهترین فیلم‌هایش را بسازد.
«اعترافات یک ذهن خطرناک»، فیلمنامه درخشان «چارلی کافمن» را به‌دلایلی کنار گذاشت و «جورج کلونی» نخستین فیلم سینمایی‌اش را براساس آن ساخت. پروژه دنباله‌دار «اسپایدرمن» را نپذیرفت تا مثل «سام ریمی» فقط مشغول این فیلم نباشد.
«ماموریت: غیرممکن ۳» که تا مدت‌ها پروژه اختصاصی‌اش بود، کم‌کم دلش را زد و ساختنش به «جی. جی. آبرامز» رسید و بالاخره «کوکب سیاه» را هم کنار گذاشت تا «برایان دی‌پالما» بسازد و خودش سرگرم «زودیاک» [۲۰۰۷] شد...
زودیاک را فینچر در ۴۴ سالگی ساخته و لابد فاصله‌اش با ۳۳ سالگی آنقدر هست که تفاوت بین «هفت» و «زودیاک» را پدید آورده است. فینچر، حتی اگر بعد از هفت فیلم دیگری نمی‌ساخت، نامش به‌عنوان کارگردانی مهم در تاریخ سینما می‌ماند؛ اما حیف که در همه این سال‌ها، همه فیلم‌های بعدی‌اش با هفت مقایسه شده‌اند. با این‌همه، بهتر است «زودیاک» را با هفت قیاس نکنیم.
این فیلم دیگری است که فینچر سختگیر کارگردانی‌اش را پذیرفته تا تلخ‌ترین خاطره‌ سال‌های کودکی‌اش را، به‌گونه‌ای باورپذیر با دیگران در میان بگذارد. زودیاک، داستان سال‌هایی است که آدم‌کشی مرموز قتل‌های بی‌رحمانه‌اش، خواب را از چشمان آمریکایی‌ها ربوده بود و فیلم فینچر، به‌جای آنکه این آدم‌کش را به نمایش بگذارد و دست به تعقیبش بزند، آدم‌هایی را به ما نشان می‌دهد که می‌خواهند سر از راز زودیاک درآورند.
در همه سال‌هایی که زودیاک، سایه پررنگش را روی سر آمریکایی‌ها انداخته بود، جایی نبود که نامش برده نشود و کسی نبود که او را نشناسد.
سایه‌ای بود که درباره‌اش حرف می‌زدند و روزشان را به او اختصاص می‌دادند. ظاهرا زودیاک، میانه خوبی با سینما داشته است و اگر بپذیریم «آرتور لی آلن» همان زودیاک افسانه‌ای است بخشی از علاقه او را به سینما می‌شود در گرته‌برداری نشان مخصوصش دید؛ فینچر به ما نشان می‌دهد که نشان مخصوص او، درواقع، از دل شمارشگر پیش از نمایش فیلم درآمده و البته مراتب ارادت سینما را هم نسبت به او نشان می‌دهد؛ جایی که «دیوید تاسکی» پلیس و «رابرت گری اسمیت» کاریکاتوریست در سینمایی هستند که دارد «هری کثیف» [دان سیگل] را نمایش می‌دهد. سینما، از همان ابتدا، به زودیاک علاقه‌مند شد و پایان هری کثیف [کشته‌شدن اسکورپیو/ عقرب] لابد نهایت آرزوی همه کسانی بود که «هری کالاهان» [کلینت ایست‌وود] خشن و بی‌رحم را دوست داشتند...
تماشای زودیاک، تجربه حیرت‌آوری است؛ هرچند حرکت‌های‌ دوربین‌اش مثل فیلم‌های قبلی فینچر نیست. آنچه در زودیاک اهمیت دارد، این است که تماشاگرش خود را به‌جای یکی از همان کاشفان حقیقتی می‌گذارد که هرقدر به حقیقت ماجرا نزدیک‌تر می‌شوند، بیشتر رو به ویرانی می‌روند. سر‌ک‌کشیدن در ماجرایی که زندگی یک جامعه را تهدید می‌کند، آسان نیست و سه شخصیت اصلی‌تر فیلم [فیلم، عملا یک قهرمان ندارد] تاوان این کنجکاوی را پس می‌دهند.
بله، آنچه‌ در ابتدا به چشم می‌آید، ترس است و همه از مصیبت و بلایی که تهدیدشان می‌کند، می‌ترسند اما کم‌کم با غلبه بر این ترس، به جست‌وجوی سبب این بلا می‌روند و بی‌آنکه بدانند، خود بخشی از این گرداب می‌شوند.
این، وضعیت ما هم هست که اول می‌خواهیم از هویت زودیاک باخبر شویم، ولی کم‌کم حاشیه‌های این جنایت و در واقع حاشیه‌های جنایتکار، بیش‌تر سرگرم‌مان می‌کند و درگیر انواع و اقسام خط‌شناسی‌ها و گشودن رمزها و سرزدن به کتابخانه‌ها می‌شویم و آنچه در این بین به دست فراموشی سپرده می‌شود، کشف انگیزه‌ این جنایت‌هاست و کار مهم دیوید فینچر در زودیاک همین است که به‌جای توجه‌دادن ما به انگیزه آن قتل‌های وحشیانه، تماشاگرش را درگیر حاشیه‌هایی می‌کند که از متن جذاب‌ترند و خوب که فکر کنیم، می‌بینیم اساس سینما همین است؛ همیشه حاشیه بر متن می‌چربد و همیشه چیزی پیدا می‌شود که اصل را به دست فراموشی بسپارد.
بعید است به‌این زودی، کسی روی دیگر سکه را به‌ این زیبایی [تلخی؟] نشان دهد و بعید است به این زودی، فیلمی در حد‌واندازه زودیاک تماشا کنیم...
● گفت‌گو با «دیوید فینچر» درباره «زودیاک»
▪ ما هم برای پلیس دست تکان دادیم
بعد از «اتاق وحشت» [۲۰۰۲] این نخستین فیلمی است که «دیوید فینچر» ساخته و جالب اینکه نام این فیلم در شماره پروژه‌هایی که ظاهرا قرار بود کارگردانی‌شان را فینچر به‌عهده بگیرد، نبود. تازه‌ترین ساخته فینچر، یک فیلم دلهره‌آور طولانی است که براساس یک ماجرای واقعی ساخته شده است.
▪ بعد از «اتاق وحشت» پروژه‌های زیادی را رد کردید، از اول به فکر ساختن «زودیاک» بودید؟
ـ نه، پروژه زودیاک بعد از آن فیلم‌ها مطرح شد. قرار بود یکی از همان فیلم‌هایی را که قبلا اعلام شده بود بسازم، اما نتوانستم با خودم کنار بیایم. فکر کردم همیشه این امکان را داشته‌ام که دستکم سالی یک فیلم روی پرده سینماها بفرستم ولی عملا این اتفاق نیفتاده است. می‌ترسم که قبول هر پروژه‌ای کارنامه‌ام را دچار خدشه کند. حس می‌‌کنم باید دست به انتخاب‌های بهتری بزنم.
▪ اما ساختن فیلمی درباره زودیاک هم به‌اندازه نساختن آن فیلم‌ها عجیب به‌نظر می‌رسید...
ـ برای من عجیب نبود؛ سال‌ها بود که دلم می‌خواست فیلمی درباره زودیاک بسازم؛ اما نمی‌دانستم کسی به دیدنش می‌رود یا نه. این داستان سال‌های کودکی من است. وقتی زودیاک آدم‌کشی را شروع کرد، من تازه داشتم آدم‌های دوروبرم را می‌شناختم و دلم می‌خواست در خیابان‌ها راه بروم. ولی پلیس به بچه‌ها اجازه بازی نمی‌داد. همه باید در خانه بازی می‌کردند.
رعب و وحشتی که زودیاک در دل آدم‌ها انداخته بود، تا سال‌ها از بین نرفت. همه می‌ترسیدند و هیچ‌کس کاری نمی‌کرد. یادم هست که مردم می‌گفتند پلیس‌ها دست روی دست گذاشته‌اند و کاری نمی‌کنند. یک‌عده هم فکر می‌کردند دست خود پلیس هم در کار است.
▪ اما شما در فیلم اشاره‌ای به این شایعه‌ها نکرده‌اید...
ـ نه، ضرورتی نداشت که همه‌چیز را در فیلم نشان بدهم. اما تلخ‌ترین خاطره آن‌سال‌هایم در فیلم هست. یک‌بار که سوار اتوبوس مدرسه بودیم، دیدیم سواری پلیس هم در کنار ماست. با بقیه بچه‌ها برای پلیس‌ها دست تکان دادیم و ذوق کرده بودیم.
حس می‌کردیم آدم‌های مهمی هستیم. وقتی قضیه سواری پلیس را برای پدرم تعریف کردم، گفت آدم دیوانه‌ای پیدا شده که چهار نفر را کشته و ادعا کرده که می‌خواهد بچه‌هایی را که سوار اتوبوس مدرسه هستند بکشد... قبول کنید که خیلی ترسناک بود. بزرگ‌ترها می‌دانستند که زودیاک آنقدر دیوانه است که هیچ بعید نیست دست به این کار بزند و همین آنها را بیشتر می‌ترساند.
▪ در همان سال‌ها «هری کثیف» [دان سیگل] هم ساخته شد. این فیلم را دیده‌اید؟
ـ بله. و اصلا از تماشایش لذت نمی‌برم. نمی‌فهمم که این تلخ‌ترین خاطره سال‌های کودکی ما را چرا باید این‌طوری به فیلم تبدیل کنند. شاید اگر از اصل ماجرا خبر نداشتم و زودیاک را نمی‌شناختم، از هری کثیف خوشم می‌آمد. فیلم دان سیگل فقط ماجراست، بدون اینکه از تماشاگرش بخواهد کمی هم درباره ماهیت این قتل‌ها فکر کند. به‌نظرم ساخته‌شدن آن فیلم، یک‌جور سودجویی و منفعت‌طلبی بود. به‌جای آنکه مردم را آرام کند، دوباره ذهن‌شان را درگیر ماجرا کرد.
▪ شما هم فکر می‌کنید «آرتور لی‌آلن» همان زودیاک بوده است؟ این چیزی است که فیلم شما تقریبا آن را تایید می‌کند...
ـ این چیزی است که «رابرت گری‌اسمیت» در کتابش می‌نویسد و هیچ‌کس به اندازه او سرگرم این پرونده نبوده است. خب، همه شواهد و مدارک تا حدودی علیه «لی» بوده‌اند، ولی هیچ‌کس مطمئن نبوده است. وقتی کتاب‌های «رابرت» را می‌خواندم متوجه عمق فاجعه شدم. شاید اگر در سال‌هایی که زودیاک آدم می‌کشت سن‌وسال حالایم را داشتم، از ترس سکته می‌کردم.
▪ هیچ فکر کرده‌اید که اگر «لی» زنده می‌ماند و فیلم شما را می‌دید، چه نظری می‌داد؟
ـ نظرش برایم اهمیت نداشت. از این بابت مطمئنم. دلم می‌خواست این فیلم را هم می‌دید تا بفهمد همه کارگردان‌ها او را «اسکورپیو» [شخصیت قاتل در هری کثیف] نمی‌دانند. چه فرقی می‌کند زودیاک «لی» باشد یا کسی دیگر؟ چیزی که در این ماجرا اهمیت دارد این است که جامعه با آدمی طرف بود که ترکیب غریب جنون و نبوغ را در وجودش داشت. زودیاک، قطعا یکی از تیزهوش‌ترین آدم‌های دوره خودش بوده است.
▪ چیزی که در زودیاک بیش از همه به چشم می‌آید، عطش آدم‌هاست برای کشف حقیقت. با این همه، حقیقتی در کار نیست و همه‌چیز در حد حدس و گمان باقی می‌ماند...
ـ بله، از همان ابتدا می‌دانستم که نمی‌‌خواهم چیزی به اصل ماجرا اضافه کنم، می‌دانستم که نمی‌خواهم هری کثیف بسازم. همه‌چیز در زودیاک واقعی است. برای همین جرات کردم و ساعت و روز را روی تک‌تک صحنه‌ها نوشتم. فیلم، برای تماشاگری که قبلا کتاب‌های «رابرت» را خوانده آشنا به‌نظر می‌رسد. رابرت بیش از همه عطش کشف حقیقت داشته و تا جایی هم که می‌توانسته به حقیقت نزدیک شده است.
▪ زودیاک شخصیت اصلی و محوری ندارد. چرا همه‌چیز را در فیلم به رابرت واگذار نکردید؟
ـ مطمئنم که خیلی‌های دیگر همین‌کار را می‌کردند. روایت داستان را بین سه شخصیت پراکنده کرده‌ام و تازه این به‌جز آدم‌هایی است که ظاهرا زودیاک هستند. از اینکه همه‌چیز را به یک شخصیت بسپارم، خوشم نمی‌آید. می‌شود آدم‌های بیشتری را در ماجرا وارد کرد. این‌طوری حوصله تماشاگر هم سر نمی‌رود.
▪ همه‌ چیزهایی که در فیلم هست، به سال‌های پایانی دهه ۱۹۶۰ به بعد برمی‌گردد. از اینکه داشتید فضای آن سال‌ها را بازسازی می‌کردید، چه حسی داشتید؟
ـ خب، این بخشی از حافظه من است. حافظه من با چیزهایی گره خورده که شما در این فیلم می‌بینید؛ با همین موسیقی‌ها، با همین سواری‌ها، با همین سینماها. برای همین بود که دقت کردم هیچ‌چیز بی‌خودی تغییر نکند و همه‌چیز همان‌جور باشد که در آن‌سال‌ها بوده است. کار آسانی هم نبود، ولی گمان می‌کنم تاحد ممکن موفق بوده‌ام.
● نگاهی به فیلم «زودیاک»
▪ بعد از ظهر سگی
نخستین چیزی که هنگام تماشای «زودیاک» به‌چشم می‌آید، پختگی «دیوید فینچر» است و ضمنا به‌نظر می‌رسد که او این‌بار هیچ تلاشی برای به‌رخ‌کشیدن قدرت کارگردانی‌اش نکرده. تماشاگران فیلم‌های قبلی فینچر، معمولا درباره شور جوانی او حرف می‌زدند و باور داشتند که ظاهر غریب آن فیلم‌ها نتیجه همین شور جوانی است. مخالفان فینچر نیز در مقابل، همین را بهانه می‌کردند و فیلم‌هایش را زرق‌وبرق‌هایی توخالی و بی‌مایه می‌دانستند.
دیوید فینچر در زمان نمایش عمومی «اتاق وحشت» [۲۰۰۲] گفته بود که دوست دارد سینمایش در فاصله «آلفرد هیچکاک» و «استنلی کوبریک» در نوسان باشد و به‌نظر می‌رسد در زمان ساخت زودیاک، به آرزویش رسیده است.
زودیاک، فیلم دلهره‌آوری است که می‌شود میراث هیچکاک را به‌خوبی در آن مشاهده کرد و علاوه بر این، مثل بعضی از فیلم‌های کوبریک، اندیشمندانه است و با اینکه در نهایت به نتیجه‌ای روشن و قطعی نمی‌رسد، تماشاگر را سردرگم رها نمی‌کند.
محدوده علاقه فینچر ـ که هم فیلم‌های دلهره‌آور هیچکاک را در بر می‌گیرد، هم فیلم‌های فلسفی کوبریک را ـ نشان از این دارد که فینچر صرفا به‌دنبال ساختن فیلم نیست و در جست‌وجوی راهی است برای رسیدن به جاودانگی. مقایسه فینچر با «فرانسوا تروفو» [یکی از مشهورترین کارگردان‌های موج نو فرانسه] ظاهرا بی‌ربط به‌نظر می‌رسد، اما او نیز ترجیح می‌داد محدوده علاقه‌اش را برای همه روشن کند و ابایی نداشت از اینکه بگوید عناصر فیلم‌هایش را از هیچکاک و «ژان رنوآر» وام گرفته است. اعترافاتی از این دست، بیش از آنکه دهان مخالفان و منتقدان خرده‌گیر را ببندد، راه را برای دستیابی به سینمای این کارگردان‌ها روشن می‌کند.
فیلمنامه زودیاک اگر دست کارگردانی جز فینچر می‌افتاد، بی‌شک با فیلمی معمولی سروکار داشتیم؛ داستان آدم‌کشی ناشناس که خود را لو نمی‌دهد و در کنار قربانی‌کردن مردم عادی، نامه‌هایی پررمزوراز برای پلیس و مطبوعات می‌فرستد. حتی اگر فقط به فیلم‌های بیست‌‌سال اخیر رجوع کنیم، انبوهی از فیلم‌ها را پیدا می‌کنیم که صاحب چنین داستانی هستند.
پس آنچه زودیاک را جذاب و تماشایی کرده، خود داستان نیست، شیوه‌ای است که فینچر برای روایت این داستان پیدا کرده است. ساده‌ترین راهی که هر کارگردان به آن فکر می‌کند، خلق شخصیتی است که در جست‌وجوی این آدم‌کش باشد و تماشاگر با دیدن تلاش‌های او، به نوعی همذات‌پنداری دست پیدا کند. با این‌همه، فینچر از سر عمد، چنین نمی‌کند و به‌جای یک شخصیت، دستکم سه شخصیت را پیش روی ما می‌گذارد که هرکدام در بخش‌هایی از فیلم می‌خواهند هویت زودیاک را کشف کنند.
همین نبود قهرمان اصلی، چه‌بسا به‌نظر دسته‌ای از کارگردان‌ها، عجیب برسد، اما فینچر ترجیح داده است که مهم‌ترین آدم فیلمش همان زودیاکی باشد که هویت‌اش برای ما روشن نیست. حدس و اشاره‌هایی که در طول فیلم هربار به یکی از آدم‌ها مربوط می‌شوند، در نهایت راه به جایی نمی‌برند و سال‌ها پس از کشتارهای خونین زودیاک یکی از قربانیان‌اش که جان‌به‌دربرده و زنده مانده، تصویر کسی را که گمان می‌کند زودیاک حقیقی است، به پلیس نشان می‌دهد.
بخشی از جذابیت زودیاک به این برمی‌گردد که فقط پلیس مشغول حل مساله نیست و یک روزنامه‌نگار و یک کاریکاتوریست هم سرشان به این ماجرا گرم است. درعین‌حال، فینچر در این فیلم، به‌شیوه‌ای هوشمندانه، نابسامانی زندگی سه آدمی را نشان می‌دهد که همه‌چیز را فدای کشف حقیقتی عظیم می‌کنند، بی‌آنکه واقعا به این حقیقت دست پیدا کنند.
در این بین، تباه‌شدن «پل آیوری» و نابودی زندگی خصوصی «رابرت گری اسمیت» بیش از همه به چشم می‌آید. قربانیان زودیاک، صرفا آنهایی نیستند که به ضرب گلوله، یا چاقو از پا درآمده‌اند و این سه شخصیت را هم باید در فهرست قربانیانش جای داد. شاید اگر زودیاکی در کار نبود، آنها به راه خودشان می‌رفتند، اما بعد از این‌ ماجرا، آنها چنان سرگرم کشف حقیقت می‌شوند که همه‌چیز را به دست فراموشی می‌سپارند.
دیوید فینچر، فیلمش را براساس کتابی ساخته که رابرت گری‌اسمیت نوشته است. پلیس‌ به‌رغم تحقیقات گسترده و برنامه‌ریزی برای دستگیری این قاتل زنجیره‌ای، کاری از پیش نبرد و کاریکاتوریستی که ظاهرا کسی حرف‌هایش را جدی نمی‌گرفت، تنها کسی بود که زودیاک را واقعا جدی گرفت و سعی کرد او را به دام بیندازد. زودیاک، مشهورترین قاتل زنجیره‌ای آمریکاست و در این سال‌ها، علامتی که او در نامه‌هایش به‌کار می‌برد، به یکی از مشهورترین علامت‌ها تبدیل شده و روی تی‌شرت‌ها و دفترچه‌های یادداشت هم چاپ می‌شود.
بی‌شک همه آن کسانی که این تی‌شرت‌ها و دفترچه‌های یادداشت را می‌خرند، از داستان زودیاک و جنایت‌هایش باخبر نیستند و نمی‌دانند که در دوره این قتل‌ها، آمریکا چگونه در وحشت فرو رفته بود. در همان سال‌ها «هری کثیف» [دان سیگل] هم ساخته شد که ظاهرا آدم‌کش فیلم را براساس زودیاک طراحی کرده بودند. کشتارهایی که به دست زودیاک انجام شد، شاید مهم‌ترین رخداد‌های نیمه دوم قرن بیستم در آمریکا بودند و تا سال‌های سال، هربار که قتل‌هایی شبیه به هم اتفاق می‌افتد، پلیس و روزنامه‌نگاران، چشم‌به‌راه نامه‌ای تازه با امضای زودیاک بودند.
دیوید فینچر، هیچ‌گاه منکر بدبینی و نگاه تیره‌وتارش به جهان نشده است و هربار در پاسخ به این سوال که چرا جهان را اینقدر سیاه می‌بیند، گفته است زیرا جهان جای روشن و امیدوارکننده‌ای نیست. سال‌های کودکی او، همزمان با دوران آدم‌کشی زودیاک بوده و شاید بخشی از این بدبینی به همین ماجرا بازگردد که هیچ‌کس نتوانست مردی را که باعث‌وبانی وحشت و اضطراب در جامعه بود، دستگیر کند.
زودیاک شاید تماشاگرانی را که چشم‌به‌راه «هفت»ی دیگر بودند، راضی نکند، اما شروع دوران تازه فیلمسازی فینچر است و به‌نظر می‌رسد او در آستانه میانسالی، ترجیح می‌دهد به‌جای آنکه صرفا هیجان را روی پرده نشان دهد، عواقب آن را پیش روی ما بگذارد.
هلگر رومرس
ترجمه: گیتی سروش
اندرو آزموند
ترجمه: امید بهار
محسن آزرم
منبع : شهروند امروز


همچنین مشاهده کنید