دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا


تهاجم بی‌فرهنگی


تهاجم بی‌فرهنگی
یکی از ویژگی‏های ما ایرانی‏ها این است که هیچ چیز را جدّی نمی‏گیریم. روش معمولی ما برای رویارویی با بلاهای سخت شامل سه‏ مرحله است:
در ابتدا تا جایی که ممکن است می‏نشینیم و صبر پیشه می‏کنیم، با این باور که پریشانی خود به خود به هر کاری سامان‏می‏بخشد و چون با این روش به جایی نمی‏رسیم،
شتابزده به راه حل‏های موقّت روی می‏آوریم و مقدار اندکی از نیرویمان را بسیج‏ می‏کنیم، اما متأسفانه همین نیرو را هم درست به‌کار نمی‏بریم و اغلب در محلّ نادرست و به وقت نامناسب از دروازه‏ای دفاع می‏کنیم که ‏سر راه دشمن نیست
در آخر کار وقتی با ناکامی روبه‌رو می‏شویم، تأسّف می‏خوریم که چرا فرصت را از دست داده‏ایم! این مطلب به‏ ظاهر اغراق‏آمیز به‌نظر می‏آید، اما اگر ما واقعاً در کارمان جدّی بودیم، چگونه ممکن بود کشور کوچکی مانند مقدونیه بتواند هخامنشیان ‏را با آن جلال به زانو دربیاورد؟ چطور میسّر بود شمار اندکی عرب بر قلمرو گستردة ساسانیان چیره شوند و چگونه سپاه موریانه‏خوردة افغان‏ها توانست طومار صفویان را درهم بپیچد؟ البتّه این سهل‏انگاری فقط مربوط به نیاکان ما نیست. در گذشتة نه‌چندان دور، حضور چند کشتی جنگی در آب‏های خلیج فارس عملاً نیمة جنوبی ایران را در اختیار انگلیسی‏ها قرار داد و سه دهه پیش هم آمریکایی‏ها با استفاده از سرمایة خود ما، مقداری اسلحه و پنجاه هزار مستشار نظامی به ایران فرستادند و ما را در میهنمان به صورت تبعة دست دوم ‏درآوردند و کشورمداران ما با عقب‏نشینی گام به گام حتّی پذیرفتند که این بیگانگان از شمول قوانین قضایی ایران مستثنی باشند و فرشتة ‏عدالت ما به آستانة خانة آن‌ها نزدیک نشود.
از آن‌جا که وقایع ذکرشده فقط به رویارویی‏های ما با بیگانگان مربوط می‏شود، ممکن است این توهّم پیش بیاید که سهل‏انگاری‏های ما صرفاً ناشی از مهمان‏نوازی بیش از حدّ است! اما نظیر این رویدادها در صحنة داخلی هم به دفعات اتّفاق افتاده است و شاید ذکر یک ‏نمونة بارز برای اثبات مدّعا کافی باشد: در ابتدای دوران مظفرالدین شاه قاجار، جنبش مشروطه‏خواهی در ایران اوج گرفت و شاه و درباریان با شهرتی که عین‏الدوله در مخالفت با هرگونه آزادی داشت، او را به صدراعظمی برگزیدند. عین‏الدوله هم روزگار را بر مشروطه‏خواهان آن‌چنان سخت کرد که عدّه‏ای از زعما برای برکناری او و اعلام مشروطه در قم متحصّن شدند و گروه پُرشماری هم برای ‏حمایت از سران نهضت به سفارت انگلیس پناه بردند و در نهایت، شاه را مجبور به پذیرفتن خواسته‏های خود کردند. عین‏الدوله ‏سرسخت‏ترین و ثابت‌قدم‏ترین مخالف مشروطه بود و تا آخر عمر از این عقیده عدول نکرد و در استبداد صغیر هم در سرکوب مشروطه‏خواهان کوشید. تنها گامی که عین‏الدوله به سوی یکی از نهادهای مرتبط با مشروطیت برداشت، این بود که بعد از شکست محمّدعلی‏شاه با پای پیاده به مجلس شورا رفت و خودش را تسلیم کرد و همین اقدام موجب شد که تمام گناهانش بخشوده شود و اندکی دیرتر در زمان احمدشاه در حکومت مشروطه به مقام ریاست دولت برسد!
البتّه می‏توان گفت که خصیصة ایرانی‏ها در سهل‌گرفتن و سازش‌کاری در طیّ زمان، بعضی ‏توفان‏ها را از سر مملکت گذرانده است. درست است که ایران دیگر آن‌چنان گسترشی ندارد که ‏آفتاب در آن غروب نکند، اما به هر حالت ما از بلاهای بسیار رسته‏ایم و این دستاورد کمی نیست، ‏ولی مشکل کنونی کشور همه‌جانبه‌بودن خطر از درون و بیرون است و بسیار بعید به‌نظر می‏رسد که ما بی‏اقدام قاطع بتوانیم از گرداب بلا برهیم. این نکته مسلّم است که ما نمی‏توانیم به ‏عظمت گذشته فکر کنیم و کشوری بدون غروب آفتاب بخواهیم، اما نیاز ما و وظیفه‏ای که در برابر آیندگان داریم، داشتن کشوری است که در آن آفتاب طلوع کند و تاریکی همه‌چیز را در خود فرو نبرد! دشمن واقعی که امروز ما را تهدید می‏کند، زوال فرهنگ و ارزش‏هاست و ظاهر امر این است که ما این مطلب را جدّی نمی‏گیریم.
برای فرهنگ و شاخه‏های فراوانش، تعریف جامعی وجود ندارد، اما شاید تا آن‌جا که به‏ موضوع این نوشته مربوط می‏شود، بتوان گفت فرهنگ مجموعه‏ای از دستاوردهای آزموده و مفید است که وابستگی به آن، زندگی آرام مردم را در کنار هم میسّر می‏سازد. اگر این تعریف ‏پذیرفتنی باشد، می‏توانیم گامی دیگر برداریم و از خودمان بپرسیم از زندگی آرام مردم چه مانده‏ است؟
در روزهای قبل و بعد از نوروز امسال، یعنی زمانی که پیوندهای فامیلی باید نیرومندتر ازهر وقت دیگری باشند، روزنامه‏ها از قتل چهار فرزند به دست پدرهایشان خبر دادند. در هر چهار مورد انگیزة جنایت، اختلاف مالی بود. سه «پدر» پسرهایشان را به دست خود کشته بودند و چهارمی، آدمکشی را برای این کار اجیر کرده بود. وقوع چهار مورد از فرزندکشی در فاصلة زمانی‏ اندک، تصادفی و استثنایی‌بودن این جنایت‏ها را به کلّی منتفی می‏سازد. اگر در اجتماعی چنین ‏فجایعی رخ می‏دهد، می‏توان با اطمینان گفت که دست‌کم در بخشی از آن، ابتدایی‏ترین اصول ‏انسانیّت ازبین رفته‏اند و نه‌تنها از عاطفه اثری نیست، بلکه قوی‏ترین غریزة موجود زنده، یعنی ‏حفظ فرزند هم دیگر در برابر خواسته‏های بیمارگونة مردم کارآیی ندارد.
در برابر چنین جنایت‏های هولناکی فقط از تنگدستی و اختلاف مالی سخن‌گفتن، دنبال‏کردن همان سهل‌انگاری ایرانی است که دربارة آن بحث کردیم. روال معمولی حل اختلاف بین‏ پدر و فرزند هرگز کشتن نبوده و نیست. اگر بود، کشته‌شدن سهراب، آن هم به تزویر به‌دست ‏رستم، هیچ‌گاه به‌صورت بزرگترین تراژدی حماسی ایران درنمی‏آمد. حتّی راندن فرزند هم ‏مقبول نبوده و نیست وگرنه ما مردم برای سرنوشت سیاوش هزارها سال سوگواری نمی‏کردیم. فرزندکشی، آن‌هم به تواتر، پدیدة شومی از انحطاط کنونی ماست و اگر با بررسی دقیق به علّت ‏اصلی آن دست نیابیم، ممکن است روش معمول رفع اختلاف بشود! بدون تردید این جنایت‏ها و اتّفاق‏های مشابهی که رخ می‏دهند و کسی از آن‌ها آگاه نمی‏شود، علّت‏های متعدّد و بسیار پیچیده‏ای دارند، اما می‏توان گفت که در این میان تنگدستی، بی‏پناهی و بی‏اعتمادی از همه ‏مهم‌تر و زیان‌بارتر هستند.
اجازه بدهید این سه عامل را مورد بررسی قرار بدهیم و در ابتدا ازخودمان بپرسیم چرا مردم یک کشور ثروتمند باید در تنگدستی زندگی کنند؟ آیا دولت‏ها که ‏سکّان امور اقتصادی را در دست دارند ـ یا باید داشته باشند ـ واقعاً به رفاه مردم فکر می‏کنند؟ سال‏هاست دولت جلیلة ما درست در ایام نوروز، یعنی زمانی که کیسة خلق خالی می‏شود و مردم برای بالابردن قیمت کالاها و خدمات آمادگی زیادی دارند، بهای سوخت و آب و برق را بالا می‏برد. آیا اثر تورّمی این اقدام از نظر علمی قابل پیش‏بینی نیست و آیا اگر بررسی علمی در کار نیست، تجربة مکرّر این مطلب را ثابت نکرده است؟ آیا سکانداران، خصوصیات رفتاری مردم ‏ایران را نمی‏شناسند و نمی‏دانند که هر کسی با گران‌شدن نیازمندی‏های اولیه، بار اضافی را به ‏گردن دیگران می‏اندازد و در آخر کار، این کمر طبقات کم‌درآمد است که زیر فشار خم می‏شود؟ آیا گردانندگان کشور واقعاً گفتة خودشان را باور دارند که مالک اصلی این مملکت ثروتمند فقط مردم هستند؟ پس چرا این خواجگان خلع ید شده باید در تنگدستی زندگی کنند؟ چرا کسی‏ مشکل مسکن را که قسمت اعظم درآمد خانواده‏ها را می‏بلعد، رفع نمی‏کند؟ چرا دولتی که حافظ قانون اساسی است و گاه به گاه از ناتوانی در اجرای پاره‏ای مواد آن ناله سر می‏دهد، توجّه ندارد که طبق یکی از پیشرفته‏ترین مواد همین قانون، مراحل اولیة تحصیل باید رایگان باشد؟ آیا عملکرد گذشتة دولت و قصد کنونی واگذاری آموزش به بخش خصوصی در راستای اجرای این ‏اصل است؟ آیا اصول قانون اساسی، همه اساسی هستند یا آن‌که بعضی اساسی‏ترند ؟
متأسفانه دامنة این سئوال‏ها تا آخر دنیا کشیده شده است. این گره‏ها هنوز گشودنی هستند، اما روز به روز بر تعدادشان افزوده می‏شود. متولّیان دولت بعد از هر رویدادی، مثل مجریان یک ‏خیمه‌شب بازی بد روی صحنه می‏آیند و با ابراز شرمندگی از کوتاهی‏ها، از مردم عذر می‏خواهند. شاید برای این‌که زحمت این عذرخواهی‏ها تکرار نشود، لازم باشد که ما با اندکی ‏تغییر عبارتی، نام قوة مجریه را «قوة منفعله» بگذاریم و خیال همه را راحت کنیم!
البتّه انصاف حکم می‏کند که در کنار این درد دل‏ها، این نکته را به عرض برسانم که اقدام‏های ‏دولت، گاهی هم فایده‏هایی دارند. مثلاً این بنده هرگز معنای این بیت حضرت حافظ را درست‏ نفهمیده بودم که فرموده است:
بکوش خواجه و از عشق بی‏نصیب مباش‏
که بنده را نخرد کس به عیب بی‏هنری‏
اما خوشبختانه در ضمن تفکر دربارة رابطة بین مردم و دولت، معلومم شد که منظور لسان‏الغیب از «خواجه»، ملّت بزرگوار ایران و مقصود از «بنده»، لاجرم دولت است و خود آن شاعر والامقام هم توجّه داشته است که این عشق خودجوش نیست و بی‏کوشش به‌دست نمی‏آید.
پیش از آن‌که از بحث دربارة تنگدستی بگذریم، باید به این نکته اشاره کنیم که مردم ما به هیچ‏وجه از مردم کشورهای نیمه‌پیشرفتة دیگر فقیرتر نیستند، اما اندکی بهترزیستن از سه‌چهارم ‏مردم جهان، دلخوشی زیادی نیست. ما کشور ثروتمندی هستیم و باید بتوانیم زندگی مرفّهی ‏داشته باشیم. البتّه این را هم نمی‏توان نادیده گرفت که مردم ایران اغلب زیاده‌طلب هستند و تنگدستی نسبی را دردناک حسّ می‏کنند؛ خاصّه این‌که در جلوی چشم خود «هم‌وطنانی» را می‏بینند که بی‏هیچ زحمتی به توانگری رسیده‏اند. خوشبختانه اثر زیان‌بار این نمونه‏ها بر روابط اجتماعی ما شناخته شده است و گاهی صحبت از برخورد قانونی با صاحبان ثروت‏های بادآورده می‏شود، اما هنوز نتیجه‏ای که برای مردم زیاده‌طلب بازدارنده باشد، به‌دست نیامده است. ظاهر امر این است که جریان پُرقدرت باد هنوز ثروت را به‌سوی کانون‏هایی چند می‏کشاند و شاید هم بتوان گفت که به اصطلاح متداول، «چندمنظوره» شده است، یعنی مواهبش شامل حال‏ عدّة بیشتری می‏شود و گاهی هم به‌صورت گردباد درمی‏آید و آن‌چه را به همراه آورده، به‌طرف‏ آسمان می‏برد و در جای امنی دور از انظار به زمین می‏گذارد ... مسلّماً تا این جریان باقی است، مردم دنیادوست سعی می‏کنند از آن نصیبی بیابند و این‏تلاش دور تسلسل نادرستی را پدید می‏آورد.
دومین علّتی که برای وضع اجتماعی ناهنجار کنونی ذکر شد، بی‏پناهی است. به احتمال ‏نزدیک به یقین، بی‏عدالتی از ابتدای تشکیل جوامع بشری وجود داشته است و کم یا بیش همیشه ‏باقی خواهد ماند؛ مردم از نظر توانایی‏هایشان با هم برابر نیستند و آن‌ها که تواناترند، برای ‏خودشان امتیازهایی می‏خواهند که فقط از راه پایمال‌کردن حقّ ناتوان‌ترها به‌دست می‏آیند. ما ایرانی‏ها هم از دیرباز سهم خودمان را از ظلم و بی‌عدالتی داشته‏ایم. در تاریخ ما، یکی از خونریزترین پادشاهان که مخالفانش را زنده در خاک می‏کرد و از پیکرشان باغستان می‏ساخت، لقب «عادل» گرفته است. ظاهراً هر حاکمی باید عادل باشد، بنابراین اگر انوشیروان خود این‏ عنوان را به خودش داده باشد، باید آن را نوعی تبرّی از ظلم دانست و اگر معاصرانش با وجود اطّلاع ‏از بلایی که بر سر پدرش آورد و سرنوشتی که برای مزدکیان رقم زد، چنین صفتی را برایش ‏انتخاب کرده باشند، به ناچار باید قبول کرد که ترس از بی‏عدالتی، ایشان را به چنین کاری واداشته ‏است. سده‏ها بعد از انوشیروان، حکمروایی که خودش را «وکیل الرعایا» نامید، با این کار بر وجود ظلم در کشورش صحّه گذاشت، چون اگر ظلم گسترده وجود نداشته باشد، چه دلیلی دارد که رعایا وکیل بخواهند؟ در پایان روزگار قاجارها هم ظاهراً ظلم به حدّی وجود داشته است که ‏مردم ایجاد عدالتخانه را بر تشکیل مجلس شورا ترجیح می‏داده‏اند. در دوران پهلوی اول، املاک ‏شمال ایران در بیشتر موارد به اتّهام واهی دزدیدن تفنگ ژاندارم‏ها تملیک شدند و مخالفان ‏سیاسی شاه یا در دادرسی‏های صوری محکوم شدند و یا تاب آمپول‏های «تقویتی» پزشک‏نماهای داخل زندان را نیاوردند و کارشان به محاکمه نرسید! و بالاخره در روزگار پهلوی دوم‏ دیدیم که مخالفان تا چه اندازه از پایمال‌شدن در زیر چکمة عاملان ستم «مصؤن» بودند! مشاهده کردیم بر سر دکتر مصدق که برخلاف میل اربابچه و ارباب اربابچه، از مردم و حقوق آن‌ها سخن گفته بود، چه آمد و شاهد بودیم که نزدیکان به کانون قدرت چه گستاخی و آزادی عملی در سوءِ استفاده از اموال عمومی داشتند و تا چه حدّ به اخلاق پایبند بودند! شاید شصت سال پیش‏ وقتی کاخ دادگستری بنا شد و فرشتة عدالت با چشم بسته، ترازوی عدل و شمشیر دو دم به‏عنوان نماد گسترشِ «داد» انتخاب گردید، ما باز قضیه را جدّی نگرفتیم و دقّت نکردیم که هر دو لبة ‏شمشیر این فرشته بُرنده هست یا نه.
در روزگار کنونی با افزایش برخوردها، نیاز به پناه‌بردن به دستگاه قضایی بیشتر شده است و چنان تراکمی پدید آمده که هر شاکی باید یک همزاد برای دنبال‌کردن پرونده داشته باشد تا خود او از ادامة تلاش برای معاش باز نماند. این تنگنا یکی از علّت‏های بی‏پناهی است که مردم حسّ ‏می‏کنند و در برابر آن، واکنش‏های متفاوتی نشان می‏دهند: عدّة زیادی ظلم را به‌عنوان یک اصل‏ غیرقابل تغییر تلقّی می‏کنند و با سرخوردگی به همه‌چیز بی‏علاقه می‏شوند. چهره‏های عبوس، سرهای در جیب فرورفته و رفتارهای خشنی که ما پیرامون خودمان می‏بینیم، در بسیاری موارد حاصل این واکنش است. انسان به پناه نیاز دارد و احساس بی‏پناهی، جامعه را از درون سست‏ می‏کند. در جهت مقابل این ناراضی‏های به‌ظاهر صبور، کسانی هستند که با مأیوس‌شدن از گرفتن حقّ واقعی و یا متصوّرشان، درصدد برمی‏آیند خود عدالت را اجرا کنند. نمونة هولناک‏ این عکس‏العمل نادرست، خشونت‏ها و آدمکشی‏هایی است که اتّفاق می‏افتد و اگر چاره‏ای ‏اندیشیده نشود، روز به روز بیشتر خواهد شد.
البتّه تنها علّت این‌که مردم کمتر به فکر توسل به مراجع قضایی می‏افتند، کندی اجباری کار نیست. در پرونده‏هایی هم که به جریان می‏افتند، مسائلی دیده می‏شود که برای مردم ناآگاه به ‏قانون به آسانی قابل درک نیستند. مثلاً در یک پروندة سوء‌ استفادة کلان، فقط رشوه‌دهنده ‏محکوم می‏شود. در موردی دیگر، جرم از پیش طراحی شده‏ای که به اندازة خراج یک استان برای‏ عدّه‏ای مداخل داشته، تخلّف اداری و گمرکی قلمداد می‏شود و هنگامی که دو دستگاه حکومتی ‏دربارة یک موضوع واحد ازهم شکایت می‏کنند، یک طرف به فوریت محکوم می‏شود، اما ازسرنوشت طرف دیگر اطلاعی به کسی داده نمی‏شود. مسلّم است که برای هر کاری دلیلی وجود دارد، ولی چون مردم در جریان قرار نمی‏گیرند، با بدخیالی به این نتیجه می‏رسند که فرشتة ‏عدالت نمی‏خواهد یا نمی‏تواند از بعضی آستانه‏ها عبور کند.
سومین عاملی که از آن به‌عنوان علّت آشفتگی روابط اجتماعی نام بردیم، بی‏اعتمادی است ‏که بی‏تردید از تنگدستی و بی‏پناهی زیان‌بارتر است و عیب کار در این است که حتّی با افراطی‏ترین‏بدبینی و کژاندیشی نمی‏شود گناه آن را به گردن بی‏توجّهی‏های دولت یا ناهمگون‌بودن گسترش‏ «داد» انداخت، چون ما کم یا بیش در طول تاریخمان این دو مشکل را داشته‏ایم، اما هرگز به هم‏ بی‏اعتماد نبوده‏ایم. علّت اصلی بدگمانیِ ما و رفتار پُردشمنی که با هم داریم، فقط این است که ‏ناخواسته در دنیایی مجازی و دور از واقعیّت زندگی می‏کنیم و تصوّری از خودمان پیدا کرده‏ایم ‏که با حقیقت منطبق نیست. برای این مدّعا دلایل بسیاری می‏توان ذکر کرد، اما شاید ذکر دو نمونه، یکی از بالاترین سطح اجتماع، یعنی دانشگاه و دیگری از زندگی روزمرة مردم کوچه و بازار برای روشن‌شدن مطلب کافی باشد: چندی پیش در یکی از روزنامه‏های کثیرالاوراق صبح‏ تهران خبری از یک تحقیق در یکی از دانشگاه‏های ایران نقل شده بود که بر اساس آن، کشور ما درحال حاضر در «تولید علم» در مرتبة سی‌وهفتم جهان قرار دارد و در طیّ ده سال آینده جزء ده‏ کشور نخستین خواهد بود. سه روز بعد در همین روزنامه نوشته شد که در ارزیابی از دانشگاه‏های ‏دنیا، هیچیک از مراکز علمی ما در جمع پانصد دانشگاه اول دنیا قرار ندارد! ای کاش می‏شد بدانیم اگر مراکز آموزش عالی ما حتّی در شمار پانصد دانشگاه خوب دنیا نیستند، علمی که ‏گفته‏اند در کجا تولید شده است؟ حقیقت تلخ این است که ما هنوز پایمان را در زمینة پژوهش‏های‏ علمی از مرحلة تکرار کارهای دیگران فراتر نگذاشته‏ایم. البته ما از هوش بهره‏مندیم و اگر درمحیطی که واقعاً علم‏پرور باشد قرار بگیریم، می‏توانیم در جمع بهترین‏ها باشیم، چنان‌که ‏پیشرفت افتخارآفرین ایرانیان در مراکز علمی عالم این نکته را ثابت کرده است، اما برای ایجاد چنین محیطی در داخل ایران سعی همه‌جانبه لازم است و بزرگترین مانع این است که از همین‏ حالا و با همین بضاعت نسبتاً کم، تصوّر کنیم که به مقصود رسیده‏ایم.
نمونة دیگر دنیای مجازی ما، گرفتاری عمومی است که در مورد وسایل نقلیه پیش آمده ‏است. مردم مملکت ما وقتی اندک سر و سامانی می‏یابند، تصوّر می‏کنند که جزء سرمایه‏داران‏ بزرگ هستند و باید وسیلة نقلیة شخصی داشته باشند. پول لازم را با بهرة سنگین یا تولیدکنندگان خودرو در اختیار مشتاقان قرار می‏دهند یا رباخواران دیگر. با این تسهیلات، رؤیای ‏داشتن ماشین تحقّق پیدا می‏کند و هرکسی به مجرّد دردست‌گرفتن فرمان خیال می‏کند که ‏قهرمان اتوموبیلرانی جهان است. به این ترتیب در تهران لااقل چهارصدهزار ماشین کورسی وجود دارد که بر سر حقّ عبور از خیابان‏ها با هم رقابت مرگبار دارند و روزانه هزار خودرو هم به این ‏جمع اضافه می‏شود. با این وضع چطور می‏شود توقّع داشت مردان سفیدکلاهی که با به‌خطرانداختن سلامتشان می‏خواهند به رفت و آمد تهران سر و سامان بدهند، توفیق پیدا کنند و چگونه می‏توان امیدوار بود که ساده‏ترین کارها، یعنی گذشتن از عرض یک خیابان بدون روبه‌روشدن با خطر به انجام برسد؟
در دنیای مجازی که ما ساخته‏ایم، خودمان را بسیار بزرگتر از آن‌چه واقعاً هستیم، می‏بینیم و به ‏تناسب این احساس دروغین، حقوقی را طلب می‏کنیم که با حقوق واقعی یا کاذب دیگران در تضادّ است. در چنین اجتماعی مردم به‌جای آن‌که به هم احترام بگذارند یا لااقل برای هم حقّ حیات قائل باشند، مدام درحال ستیز با یکدیگرند. اگر ما همنوعانمان را در بهترین شرایط به‏صورت مزاحم و در بدترین حالت در قالب دشمن غاصب ببینیم، چگونه می‏توانیم به آن‌ها اعتماد داشته باشیم و بی‏اعتماد چگونه می‏توانیم در دنیایی که همه‌چیز به‌هم مربوط می‏شود، زندگی کنیم؟ برای وطن‌داشتن، هموطن لازم است و هموطن‌بودن بدون داشتن منافع مشترک‏ میسّر نیست. اگر ما تمام نیرویمان را صرف حفظ حدودمان در دنیای مجازی فردی بکنیم، چه ‏منفعت مشترکی می‏توانیم با دیگران داشته باشیم؟
خود را بزرگ دیدن الزاماً با خُرد دیدن دیگران همراه است و آثار این نحوة تفکّر متأسّفانه در رفتار ما ظاهر شده است: در گذشتة نه‌چندان دور، ما از دوم شخص جمع برای خطاب توأم با احترام استفاده می‏کردیم و از دوم شخص مفرد برای ابراز خصوصیت نسبت به یک دوست یا خفیف‌کردن کسی که او را قبول نداشتیم و شایستة احترام نمی‏دانستیم. درحال حاضر، دوم ‏شخص جمع عملاً از زبان ما حذف شده است و برای خطاب فقط از دوم شخص مفرد استفاده می‏شود.
آیا همة ما با هم صمیمی شده‏ایم یا این‌که ناخواسته درصدد تخفیف هم برمی‏آییم؟ تغییر دیگری که در رفتار ما پدید آمده این است که به‌هم سلام نمی‏کنیم. سلام در همة فرهنگ‏ها نوعی‏ ابراز نیّت خیر است. ما چرا سلام‌کردن را ازیاد برده‏ایم؟ آیا دیگر نیّت خیری نداریم، یا آن‌که ‏خودمان را در جایگاهی می‏پنداریم که دیگران باید در برابرمان سر تعظیم فرود بیاورند؟
نمونه‏های رفتار خشن و دور از احترام در اجتماع کنونی ما بسیار دیده می‏شود. ظاهر امر این است که ما به‌جای سعی در تلطیف روابطمان با دیگران، به کارهایی دست می‏زنیم که فاصله‏ها را بیشتر می‏کند. زندگی در جامعه‏ای که افرادش دانسته یا نادانسته درصدد آزاردادن هم برآیند، مطبوع نیست و این درست همان وضعی است که در کشورمان پیش آمده است.
در ابتدای این‏ نوشته، مجموعه دستاوردهای مفید و آزموده‏ای را که موجب زندگی توأم با آرامش مردم در کنار هم می‏شود، فرهنگ نامیدیم. اگر این تعبیر درست باشد، شاید بتوانیم بگوییم عواملی که پیدا شده‏اند و از مردم سلب آسایش می‏کنند، در مقولة مخالف فرهنگ، یعنی بی‏فرهنگی قرار دارند. ما به حق مقداری از نیرویمان را صرف مبارزه با تهاجم فرهنگ‏های بیگانه می‏کنیم که موجب‏ بی‏بندوباری در کشورمان می‏شوند، اما متأسّفانه به خطر تهاجم بی‏فرهنگی از درون جامعة ‏خودمان بی‏توجّهیم. بی‏بندوباری بسیار زیان‌آور است، اما بی‏فرهنگی بلایی بسیار عظیم است ‏که اساس جامعه را سست می‏کند و شاید ضرورت داشته باشد که ما تمام نیرویمان را برای‏ مقابله با آن به‌کار بگیریم. نمی‏دانم این داوری درست است یا نه، اما چنین به‌نظر می‏آید که هنوز فرصت برای مبارزه با این دشمن درونی ازدست نرفته است. ما باید بی‏آن‌که دشمنی و مخالفت ‏مردم را برانگیزیم، با وسایل گستردة تبلیغاتی که موجود است، به کاستی‏ها اشاره کنیم. ما باید با ظرافت آینه‏ای فراروی همه قرار بدهیم تا یک‌بار دیگر خودشان را در آن ببینند. ما باید از همة ‏وسایل ممکن برای آشتی‌دادن مردم با هم استفاده کنیم و ازجمله فایده‏های سلام‌کردن را یادآور بشویم.
اگر قدم استواری در راه مبارزه با فقر، بی‏پناهی و بی‏اعتمادی کنونی برداریم، فرزندان ما روزی خواهند گفت که نیاکان ما یک‌بار خطر را جدّی گرفتند و توانستند بلایی که مملکتشان ‏را تهدید می‏کرد، دفع کنند.
دکتر هوشنگ دولت‌آبادی ۷ شهریور ۱۳۸۵
منبع : هوای تازه