جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


تاریخ گرایی


تاریخ گرایی
تعیین معنایی دقیق برای اصطلاح "historicism" (به آلمانی، Historismus) دشوار است. مای نکه، هویسی و آنتونی در بررسی های خود درباره تاریخ گرایی چنین فرض کرده اند که این واژه در پایان سده نوزدهم ابداع شده و در سده بیستم، تنها در ارتباط با «بحران تاریخ گرایی» مصطلح شده است، که به معنی تردید ژرف در ارزش سنت های تاریخی غرب و امکان معرفت عینی تاریخی است. اما واقعیت این است که این اصطلاح عمر طولانی تری دارد و در میانه سده نوزدهم در آلمان تثبیت شده بود. تا ۱۹۱۸ این اصطلاح، در بیشتر موارد معنایی منفی داشت. فریدریش شلگل در ۱۷۹۷ تاریخ گرایی را «گونه ای فلسفه» می داند که تأکید اصلی آن بر تاریخ است. در آغاز دهه ۱۸۳۰، لودویگ فوئرباخ این اصطلاح را در معنایی انتقادی و همراه با «تجربه گرایی» و «اثبات گرایی» بسیار به کار می گیرد تا بر نسبیت تاریخی و پذیرش غیرانتقادی جهان به همان صورتی که خود را عرضه می دارد، اشاره کند. برانیس در ۱۸۴۸، در معنایی بی طرفانه، میان «طبیعت باوری» که می کوشد تمامی پدیدارها، از جمله پدیدارهای تاریخی را با معیار طبیعت درک کند، و «تاریخ گرایی» که می کوشد تمامی واقعیت، از حمله واقعیت طبیعی را به گونه ای تاریخی درک کند، به شدت تفاوت قائل می شود.
او می گوید که تاریخ گرایی ایده «وجود» ثابت را در مقام گوهر واقعیت رد می کند و خود «وجود» را بر بنیاد عمل استوار می داند(That, Act) . کارل پرانتل در ۱۸۵۲، در سخن از «تاریخ گرایی حقیقی» می گوید که فردیت را در «وضع مکانی ـ زمانی ملموس»(۲) آن می شناسد که هم با تجربه گرایی یا واقعیت گرایی سطحی تفاوت دارد که در نظر آنها هیچ چیز وجود ندارد جز «عینیت ملموس»، هم با ایده آلیسم نظام پرداز به شیوه هگلی که «واقعیت مندی»(۳) را نادیده می گیردو در میانه سده نوزدهم، تاریخ گرایی با رویکرد روش شناختی مکتب تاریخی حقوق (ساوین یی، آیش هورن) و علم اقتصاد مترادف دانسته می شود. فیخته(۴) ، پسر فیخته فیلسوف، در ۱۸۵۰ از مکتب تاریخی حقوق به دلیل توجه اختصاصی آن به حقوق روم و ژرمنی انتقاد می کند و خواهان «تاریخ گرایی حقیقی» می شود که از رهگذر «تاریخ تطبیقی حقوق بنا به معیارهای قوم نگاری(۵) و تاریخ جهانی»، این را بررسی خواهد کرد که چگونه «ایده هایی عملی که در همه جا در آگاهی انسان عمل می کنند»، «نزد هر قومی، و بنا به فردیت معنوی و شرایط برونی زندگی آن قوم» ظاهر می شوند. تاریخ گرایی به معنای بد آن، به ویژه در اقتصاد و حقوق معادل با به دور افکندن نظریه است. بدین ترتیب، اویگن دورینگ(۶) در ۱۸۶۶ مکتب تاریخی اقتصاد را به «تاریخ گرایی دروغین» و «توصیفی» صرف متهم می کند که برای هر دورانی منطقی متفاوت دارد؛ و بنابراین در نهایت به نظر می رسد که می خواهد هیچ منطقی نداشته باشد و «اعتقادات و اصول را بی اعتبار می خواند». کارل منگر در ۱۸۸۴، در خطاهای تاریخ گرایی در اقتصاد سیاسی آلمان(۷) ، که اثری جدلی است از گوستا و شمولر برجسته ترین اقتصاددان مکتب تاریخی، انتقاد می کند و آدولف واگتر بعدها این خطاها را اشتباه گرفتن نظریه اقتصادی با تاریخ اقتصادی می خواند.
با نزدیک شدن به نخستین جنگ جهانی، چیز دیگری در مرکز توجه قرار می گیرد. ارنست ترولچ در ۱۹۱۳، تاریخ گرایی را رویکرد مسلط سده های نوزدهم و بیستم می داند. هسته تاریخ گرایی از این باور تشکیل می شود که تمامی ایده ها و آرمان های انسانی در معرض دگرگونی قرار دارند. کارل مانهایم ده سال بعد می گوید که این رویکرد به رد هنجارهای ثابت و استعلاجویانه ای انجامیده است که مسیحیت قرون وسطایی بدان ها تمسک جسته بود و فیلسوفان خردگرای روشنگری آنها را، در قالبی دنیوی، می پذیرفتند.
اکنون تاریخ گرایی معادل نسبیت فرهنگی یکی می شود. ترولچ می گوید که دانشوری تاریخی در سده نوزدهم نشان داده است که چگونه تمامی نهادها و فکرها نسبتی تاریخی با هم دارند و بدین ترتیب، تمامی مراجع را ویران ساخته است. با این همه، به نظر ترولچ، تاریخ گرایی پیشرفتی بزرگ در درک انسان از خویش است، و هیچ گریزی از شخصیت تاریخی انسان وجود ندارد. وی پس از جنگ، کار خود را در اثر حجیم و ناتمام خود، تاریخ گرایی و مسائل آن(۸) ، بدین اختصاص داد که هنجارهای تازه ای برای دنیای مدرن از راه مطالعه تاریخ بیابد. فریدریش مای نکه، در سرچشمه های تاریخ گرایی(۹) ، تاریخ گرایی را «بالاترین مرحله تحقق یافته درک امور انسانی» (سرچشمه های ...ص ۴)، و مهمترین تحول فکری در اروپا پس از اصلاح گیری دینی، خواند. او هسته تاریخ گرایی را در نشاندن رویکرد «فردیت بخشیدن»(۱۰) به جای «تعمیم»(۱۱) می دید. تاریخ گرایی با توجه خود به فردیت و تحول، انسان مدرن را از تعریف منجمد غیرتاریخی و طبیعت گرایانه انسان و اخلاقیات او رهانیده است که از زمان روم باستان بر تفکر غربی تسلط داشته و به نظر مای نکه هنوز بر تفکر و عمل اروپای غربی حاکم است. با اینکه مای نکه آغاز رویکرد تاریخی را در توجه دوباره به تاریخ در اورپای سده هجدهم می دانست، تحقق تاریخ گرایی را در وجود گوته و رانکه می دید و تاریخ گرایی را با سنت کلاسیک تفکر تاریخی آلمان یکی می دانست، بدین ترتیب، کتاب مای نکه تأکید دوباره ای شد بر ایمان او به برتری میراث فکری و فرهنگی آلمان بر میراث اروپای غربی، در روزگاری که یقین او به پیشرفت سیاسی آلمان، به شدت سست شده بود.
بیرون از آلمان، این واژه تاریخ بومی چندان مفصلی نداشته است. در ایتالیا، بندتو کروچه(۱۲) در ۱۹۰۲، istorismo را در زیباشناسی (Estetica) در تقابل رویکردی تاریخی با رویکردی خردگرایانه یا شکلی به هنر به کار برد. بعدها تاریخ گرایی را با سنت آلمانی تفکر تاریخی همتا کرد و شکل دیگری از این واژه(Storicismo) را برای توصیف موضع فلسفی خویش ابداع کرد که ما پس از این بدان خواهیم پرداخت. در کشورهای انگلیسی زبان، اصلاح های "historism" و "historicism" پس از ۱۹۰۰ به کار برده شد، منظور از اصطلاح نخست تفکر آلمانی بود و از اصطلاح دوم ترجمه منظور کروچه از کاربرد istorismo و storicismo بود. در دهه ۱۹۴۰، اصطلاح "historicism" به کلی جای "historism" را گرفت. کارل پوپر واژه "historicism" را به معنایی به کار برد که پذیرش همگانی نیافت، یعنی نظریه پیش بینی پذیری و علیت باوری تاریخی در برابر معنای متدوال واژه که با آن متضاد است، یعنی فردیت و خودانگیختگی و پرهیز از تعمیم. اما، آنگاه که پوپر دست نوشته Historicism The Poverty of (فقر تاریخی گری) را نوشت، واژه "historism" هنوز غالباً، برای اشاره به سنت آلمانی به کار می رفت و پوپر صریحاً کاربرد "historicism" را از کاربرد "historism" جدا کرد.
امروز، در همه جا و به ویژه در آلمان، historicism ، اساساً به معنایی فهمیده می شود که ترولچ و مای نکه آن را به کار می بردند، یعنی جهان بینی(Weltan schauung) که ویژگی تاریخی تمامی وجود انسان را می پذیرد، اما تاریخ را نه نظامی یکپارچه، بلکه صحنه ای می بیند که اراده های انسانی گوناگون خود را در آن آشکار می سازند. امروز منظور از تاریخ گرایی، نه تنها فکر، بلکه جنبشی فکری و دانشورانه است که بر پژوهش های تاریخی، اجتماعی و انسان گرایانه در آلمان سده نوزدهم حاکم بود و می گفت که «کیفیت ویژه تاریخ از میان قوانین و اصول کلی تشکیل نمی شود». بلکه از درک هر چه بیشتر «گوناگونی بی نهایت شکل های ویژه تاریخی که درگذر زمان نهفته اند» تشکیل نمی شود. این اصطلاح، بدان معنایی که از سوی مای نکه، ترولچ، آنتونی و دیگران به کار برده شده، اشاره به جنبشی است فکری که بسیاری از نمایندگان آن در سده های هجدهم و نوزدهم، مانند ویکو، هردر، رانکه، ساوین یی، درویزن هرگز این واژه را برای توصیف جهان بینی خود به کار نبرده اند و این اصطلاح را برخی منتقدان ایشان در سده نوزدهم درباره ایشان به کار برده اند. تاریخ گرایی، در مقام جنبشی دانشورانه، کوشش های اثبات گرایانه را برای توضیح اجتماعی از راه الگوهای نظری قابل اعمال بر جوامع گوناگون رد می کرد؛ و در مقام جنبشی در زمینه تفکر سیاسی، نه تنها، نظریه قانون طبیعی بلکه هر گونه کوششی را در جهت تدوین هنجارهای رفتار سیاسی یا حقوق انسان ها رد می کرد.
● معنا و مفهوم تاریخ در عصر جدید
در معنا و مفهوم تاریخ در عصر جدید نکته‌ی مهمی نهفته است که در درک تاریخ بسیار مهم است و این مفهوم در تقابل با مفاهیم قرون وسطایی آن است. به گونه‌ای که در قرون وسطی تاریخ از منظر الهیات بررسی و خود جزئی از الهیات محسوب می‌شد؛ یعنی نوعی تفسیر مذهبی یا دینی از تاریخ دنیا صورت می‌گرفت. در حالی که در عصر جدید این مفهوم دستخوش تغییر شده است. در عصر جدید به دلیل بازگشت به ایدئالهای رنسانس و با نگرشی به انسان و رویکرد از الهیات، برداشت جدیدی از تاریخ صورت می‌گیرد. این برداشت «انسان محوری» از تاریخ از سوی مورخان عصر جدید است. دیگر در این برداشت، تاریخ به مثابه یک درام یا فاجعه نیست که آغاز و انجام آن معلوم باشد. بلکه با بازگشت به این جهان و تزلزل انسجام تفکر دینی و آزادی انسان از قیود و سنتهای قرون وسطایی، نگرشی این جهانی به تاریخ صورت می‌گیرد و با جدا شدن تاریخ از الهیات، این رشته خود یک رشته علمی محسوب می‌شود که مساله بسیار مهم و تعیین کننده‌ای است. عصر جدید با دو نگرش جدید شروع شد. یکی از منظر رنسانس که خود فریاد آزادی انسان از قیود و سنتهای کلیسای کاتولیک بود و دیگری توجه به خواستها، ایدئالها و آرزوهای انسان برای تجسم عینی آن ارزشها در زمین.
● ویژگیهای قرون جدید
۱) شکل‌گیری و رشد مناسبات سرمایه‌داری
عصر جدید تعریف دیگرش از نظر تقسیم‌بندی در شکل اقتصادی – اجتماعی مترادف است با رشد مناسبات بورژوایی یا شروع مناسبات سرمایه‌داری. این تقسیم بندی خود معیاری است برای متحول کردن تاریخ اروپا، چرا که در این دوره تغییرات اساسی و بنیادی در نظام اقتصادی – اجتماعی بشر صورت می‌پذیرد.
نگاهی به تمدن‌های گذشته، بیانگر این واقعیت است که این تمدنها از هزاره‌های چهارم و سوم قبل از میلاد به این طرف دارای ساخت اقتصاد کشاورزی اسکان یافته‌ای بوده‌اند. پیدایی دولت در قدیم و تمدنهای با سابقه شرق دال بر این مدعاست که دولت هنگامی پدید آمد که اشکال اولیه نظام اقتصادی با تکیه بر اقتصاد کشاورزی صورت گرفت. زیرا در نخستین فعالیتهای بشری برای اموری مانند زهکشی، آبیاری، سد زدن به نوعی تشریک مساعی جمعی نیاز بود و به این ترتیب، این مرحله آغاز پیدایش دولت است.(۱۴)
بدین شکل می‌توان تقسیم‌بندی مراحل پنجگانه تاریخی را مورد بررسی، بازنگری یا نوعی انتقاد قرار داد و آن را صرفاً به دو مرحله تقلیل داد، چرا که با بررسی ساختار اقتصادی، این نکته روشن می‌شود که ساخت اقتصادی حاکم، از قدیمترین ایام یعنی از همان هزاره‌های چهارم و سوم قبل از میلاد تا قرن پانزدهم و شانزدهم میلادی، دقیقاً متکی بر اقتصاد کشاورزی بوده و این ساخت مبین این معناست که عامل اصلی تولید ثروت زمین است و نوع مناسبات اقتصادی نیز، اقتصاد کشاورزی. هر چند در حاشیه مسائل کشاورزی، صنعت نیز تا حدودی پاسخگوی این نظام اقتصادی است، ولی هنر پیشه‌وران یا استادکاران نسبت به اقتصاد کشاورزی که اقتصاد غالب است جنبه‌ی فردی دارد. در تقسیم‌بندی مراحل پنجگانه تاریخی دوره‌های برده‌داری و فئودالیته را به دو دوره متمایز کرده‌اند، در حالی که تفاوت جوهری بین این دو دوره نمی‌توان یافت. تفاوت‌های این دو صرفاً جنبه‌ی حقوقی و به اصطلاح ظاهری دارد، در حالی که نفس فعالیتهای هر دو دوره یکی است. ما در دوره‌ی فئودالیته به گروهی از کشاورزان برمی‌خوریم که اصطلاحاً به آن‌ها «سرو»(۱۵) می‌گویند که با بردگان هیچگونه تفاوتی ندارند چرا که نقش فعالیت‌های هر دو دسته یکی است. یعنی هم برده در اقتصاد کشاورزی بر روی زمین کار می‌کند و به تولید محصولات کشاورزی می‌پردازد و هم سرو. ولی از نظر حقوقی بین آن‌ها تفاوت است و آن این که برده هیچ حقی از محصول تولید شده ندارد و دسترنج او به ارباب تعلق دارد. در حالی که سرو از آزادی بیشتری برخوردار بوده و وضع او از لحاظ مالی بهتر از برده است. پس هم در دوران قدیم و هم در قرون وسطی اقتصاد غالب همان اقتصاد کشاورزی است و تفاوتی از لحاظ ماهیت ساخت اقتصادی میان آن دو نیست؛ به همین دلیل کل تاریخ تمدن بشری را از لحاظ ساختار اقتصادی می‌توان به دو دوره تقسیم کرد. یکی دوره‌ی اقتصاد کشاورزی است و از همان هزاره‌های چهارم و سوم قبل از میلاد تا قرون پانزدهم و شانزدهم میلادی به عنوان اقتصاد غالب بوده و دیگری اقتصاد سرمایه‌داری که از قرون پانزدهم و شانزدهم میلادی به این طرف با تکیه بر انقلابات تجاری – فنی و نهایتاً انقلاب صنعتی به شکل اقتصاد غالب درآمده است.
بدین ترتیب یکی از ویژگی‌های اساسی عصر جدید همین ظهور اقتصاد تجاری، بازرگانی و رشد مناسبات سرمایه‌داری است. در این دوره اساس اقتصاد بشری دگرگون می‌شود و اقتصادی بر پایه‌ی قدرت مالی، اموال منقول، طلا، سکه و مسکوکات شکل می‌گیرد که ریشه‌ی آن را باید در زندگی شهرنشینی جستجو کرد. این تحول نقطه عطفی در عصر جدید است. چرا که تمام تحولات دیگر تحت‌الشعاع آن قرار خواهد گرفت. زمانی که مناسبات اقتصادی تغییر کند و نظام سرمایه‌داری جانشین نظام فئودالی گردد به تبع آن تغییرات دیگری صورت خواهد گرفت.
۲) پیدایش مفهوم انقلاب
یکی دیگر از ویژگیهای عصر جدید پیدایش مفهوم انقلاب است. در این عصر با چندین انقلاب از جمله انقلاب هلند، انگلیس و امریکا مواجهیم که در نهایت به انقلاب کبیر فرانسه در سال ۱۷۸۹ م. ختم می‌شود. در عصر جدید به سبب بر هم خوردن موازنه‌ی طبقاتی و مراتب اجتماعی مفهوم انقلاب شکل می‌گیرد که درک تمامی انقلابات در گرو همین مفهوم نهفته است، یعنی تا زمانی که اقتصاد، اقتصاد کشاورزی بود و اربابان و فئودالها و ملاکان بر روستاییان غلبه داشتند طبقه زیرین قادر به تغییر این مناسبات نبود. ولی در عصر جدید به علت دگرگون شدن نظام اقتصادی و پدیدار شدن طبقه متوسط شهری، که اساس اقتصادش نه کشاورزی بلکه تجارت و بازرگانی است، شاهد بر هم خوردن نظام اجتماعی، فکری و فرهنگی هستیم و این مساله عامل مهمی در تحولات اجتماعی است. در این عصر با پدید آمدن طبقه متوسط اجتماعی و ورود آن‌ها به صحنه‌ی سیاسی به دلایل چندی شاهد دگرگونی ساختار سیاسی قدرت نیز هستیم. این گروه دیگر پایگاهشان متکی بر مناسبات ارضی نبود بلکه به تجارت و بازرگانی و مناسبات پولی کشیده شده و اقتصاد آنان متکی بر ثروت و ناشی از درآمد تجاری بود. اینان به مسکوکات مجهز بودند و پایگاه قدرتشان را اموال منقول تشکیل می‌داد. حال آن که پادشاهان پایگاهشان مناسبات ارضی و پشتوانه قدرتشان سلسله مراتب فئودالی بود. تفاوت دیگر در این است که آن‌ها در شهرها زندگی می‌کردند و نظام شهری تمرکز جمعیتی را می‌طلبد و همین تمرکز و تحرک جمعیتی خود عامل مهمی در تحولات سیاسی به شمار می‌رود. در حالی که در نظام فئودال با توجه به ساخت اقتصادی آن، هیچ‌گاه جمعیتهای روستایی نمی‌توانستند از محدوده‌ی معینی فراتر روند. به همین دلیل ما در اقتصاد برده‌داری یا فئودالیته به مقوله‌ای به نام انقلاب بر نمی‌خوریم. یعنی هیچ‌گاه شورشهای بردگان نتوانست مناسبات برده‌داری را بر هم بریزد و اگر بردگان دست به شورش زدند، موقتی و در حوضه مشخصی بود. ما در دوران فئودالیته بارها شاهد شورشهایی هستیم، همچون شورش «وات تایلور» در انگلیس یا «ژاکری» در فرانسه که در این شورشها نیز هیچ‌گاه روستاییان نتوانستند ساخت سیاسی جدیدی عرضه کنند و سلطه اربابان را براندازند. در تمام دوران برده‌داری و فئودالیته، تحولی که به مفهوم انقلاب باشد وجود ندارد. انقلاب صرفاً پدیده‌ای است که به عصر جدید تعلق دارد و عصر تحولات عمیق‌تری در ساختار سیاسی قدرت است.
از آنجا که در این عصر، قدرت مطلقه سلطنت و دولت خود مانع اساسی بر سر راه طبقه تجار و بازرگانان است، این طبقه متوسط شهری مجبور می‌شود برای رسیدن به اهرمهای قدرت دست به تحرک بزند؛ یعنی دگرگونی‌های ساختاری در ابعاد اقتصادی – اجتماعی منجر به دگرگونی‌هایی در ساختار حکومت به لحاظ سیاسی می‌شود. در اینجاست که نفس حکومت مردم و حقوق آن‌ها در برابر حاکمیت فرمانروایان قرار می‌گیرد و نمونه‌ی بارز آن انقلاب کبیر فرانسه است.
۳) غرش توپخانه و پیدایی امپراتوریهای استعماری
یکی دیگر از مراحل عصر جدید با غرش توپخانه آغاز می‌شود و همین نشان می‌دهد که تحولات فنی در عرصه نظامی راه فروپاشی فئودالیته را هموار خواهد کرد. با ورود به عصر جدید فناوری جنگها و شیوه‌های آن تغییر می‌کند.(۱۶) همین سلاح‌ها و اسلحه آتشین کم کم چهره عصر جدید را آشکار ساخت. چرا که فئودالها قبلاً در مکانهای فئودالی و در قلعه‌ها و استحکاماتشان محصور می‌ماندند و می‌توانستند مدتها مقاومت کنند؛ چون امکان تخریب این دژها و حصارها بدون اسلحه آتشین میسر نبود. غرش توپخانه در آغاز عصر جدید نشان می‌دهد قسطنطنیه مستحکمترین دژ قرون وسطایی که سالها باقی مانده بود، به دست سلطان محمد فاتح تخریب شد. وقتی قسطنطنیه فرو ریخت، معنی آن این بود که دیگر هیچ حصار و بارویی در مقابل این سلاح، شکست‌ناپذیر نیست. بنابراین یکی از علل فروپاشی فئودالیسم و فئودالها همین اسلحه آتشین بود که به کمک آن می‌شد تمامی حصارها و برجها را در هم کوبید و در این زمان دیگر هیچ فئودالی در حصار و دژ خود احساس امنیت نمی‌کرد.
مرحله‌ی دیگر، تشکیل امپراتوری‌های استعماری است که به اسلحه‌های آتشین مجهزند. امپراتوریهای پیشین که بر مناسبات ارضی استوار بودند انبساطشان در خشکی قرار داشت، در حالی که امپراتوریهای جدید استعماری در آب‌ها مستقر بوده و با از بین بردن موانع و حصارها، از طریق یک شبکه ارتباطی منظم در دریا پدید آمده بودند؛ مانند امپراتوریهای استعماری پرتغال، اسپانیا، انگلیس، فرانسه و هلند.
پیدایی این امپراتوریها و به تبع آن ورود به عصر استعماری از بسیاری جهات اهمیت دارد. تحرک و پویایی عمده اروپاییان و اشتیاق آنان برای تصرف شرق یا بازارهای آن موجب دگرگونی قدرت بین شرق و غرب شد. نقطه عطف این تحول در سقوط قسطنطنیه نهفته است. چرا که یکی از علل اساسی سقوط قسطنطنیه در بعد اقتصادی است و این مساله در کشف قاره‌های جدید، دست کم قاره امریکا بی‌تاثیر نبود. با سقوط قسطنطنیه که مرکز ثقل اقتصاد بین‌المللی در دریای مدیترانه و حد فاصل روابط سیاسی، تجاری و بازرگانی بین شرق و غرب محسوب می‌شد و با حضور ترکان عثمانی در این منطقه و شمال افریقا، تجارت دریای مدیترانه تحت‌الشعاع حضور ترکان عثمانی قرار گرفت. به همین دلیل غربیان بر آن شدند تا برای رسیدن به شرق راهی غیر از راههای تجاری گذشته مثل جاده ابریشم و راه ادویه بیابند و همین حرکت، کریستف کلمب را به قاره امریکا رسانید و به دنبال او ماژلان از جنوب امریکای جنوبی وارد اقیانوس اطلس شد. بدین ترتیب با دستیابی اروپاییان به بازارهای شرق و غرب نقطه‌ی عطفی در رشد اقتصادی غرب صورت گرفت و همین مساله زمینه انقلاب تجاری را فراهم کرد. بدین معنا که حجم عظیمی از ذخایر و منابع طلا و نقره‌ای که از امریکا وارد اروپا شد موجب انباشت سرمایه در اروپا گردید و وفور فلزات گرانبها که به طور عمده از امریکا وارد بازار اروپا می‌شد، بازارهای این قاره را تقویت کرد. وجود مراکز فراوان برای فروش کالا خود نیازمند از میان برداشتن نظامهای سنتی تولید صنفی و اتحادیه‌ای بود تا کالا برای توسعه و عرضه به میزان وسیعتری تولید شود. این مساله در رشد مناسبات تجاری و بازرگانی اثر گذاشت و در نهایت به انقلاب تجاری ختم شد. در اینجا دو نکته در کنار هم دیده می‌شود، یکی انقلاب فنی و دیگری انقلاب تجاری که در عصر جدید تعیین کننده‌اند.
۴) رشد دولتهای مستقل ملی
با ورود به عصر جدید کلیسا و حکومت مسیح که جامعیت یکپارچه‌ای را به وجود آورده بودند کلیت و یکپارچگی‌شان از هم پاشید، چرا که بین مراسم ملی و مذهبی تعارضی اساسی پدید آمد و آن «ما»های کلیسا و مسیح به «من» انگلیسی و فرانسوی تبدیل شد. بدین ترتیب از بطن فروپاشی مسیحیت و امت مسیح ملتهای تازه‌ای متولد شدند؛ مانند ملتهای انگلیس، فرانسه و پرتغال. این دولتهای مستقل ملی در واقع نماینده تمرکز قدرت ملی و سیاسی بودند و قدرت فزاینده‌ای داشتند. پادشاهان به کمک اسلحه آتشین به ایجاد ارتشهای جدیدی پرداختند و این ارتشها که به سلاحهای آتشین مجهز بودند، به جنگ ارتشهای فئودالی رفته و آن‌ها را از بین بردند. نکته قابل توجه این است که پادشاهان از ارتشهای مستقل ملی برای از بین بردن نظام فئودالی استفاده کردند. با در هم ریختن حصارها، دژها و ارتشهای فئودالیته وحدت بازار داخلی اروپا شکل گرفت و پادشاهان برای ایجاد ارتباط با مردم، ساخت فئودالی گذشته را کنار گذاشتند و به ساخت دموکراسی جدیدی روی آوردند و با کمک کارگزاران دولتی، بوروکراسی جدیدی پدید آمد.
یکی از منابع درآمد در عصر جدید، حمایت از تجارت و بازرگانی بود. بیشتر پادشاهان با این که دارای ملاک فراوان و درآمد حاصل از اراضی بودند، برای ورود به مناسبات پولی به حمایت از تجار و بازرگانان نیاز داشتند. در ضمن از آنجا که این تجار و بازرگانان دارای مسکوکات بودند، دولت برای سهیم شدن در درآمدهای آنان و گرفتن مالیات از این طبقه باید دست کم به تامین امنیت و تضمین سرمایه اقدام می‌کرد. از این رو، دولتهای مستقل ملی به سوی تجار و بازرگانان روی آوردند و برای از بین بردن سدهای گمرکی در داخل و ایجاد شرایط مناسب برای رشد تجارت و بازرگانی، از طبقه نوخاسته حمایت کردند تا بتوانند از آنان مالیات بگیرند. از سوی دیگر برای اداره‌ی شهرها و سرزمین‌های خود از این طبقه خواستند که در امور مختلف شرکت کنند و از امکانات مالی و مادی خود به دولت کمک رسانند.
در عصر جدید ایجاد نوعی ارتباط بین سلطنت و طبقه متوسط جدید شهری، بسیار مهم است. بیشتر تجار و بازرگانان برای رهایی از فشار سلطه‌ی فئودالها به سلطنت و دولت متمرکز متوسل شدند و راه را برای قدرت‌یابی پادشاهان هموار کردند. پس در رشد دولتهای مستقل ملی دو علت اساسی دخالت داشت؛ یکی این که در این دوره کلیسای ملی از کلیسای کاتولیک رومی جدا شد و کلیساهای ملی دیگر اجازه ندادند که از درآمدهایشان کلیسای کاتولیک رومی استفاده کند. همچنین اداره این کلیساها نیز در دست پادشاهانی قرار گرفت که حافظ منافع ملی بودند نه منافع کلیسای کاتولیک جهانی و دولتهای مستقل ملی با در اختیار گرفتن مذهب و تکیه بر آن، نظام اجتماعی خود را تحت کنترل درآوردند و از تبعیت کلیسای کاتولیک رومی سرباز زدند. با فروپاشی امت مسیح و ایجاد ملت، ناسیونالیسم نیز در سایه‌ی رشد دولتهای مستقل ملی و در چهارچوب منافع ملی شکل گرفت.(۱۷)
علت دیگر، دگرگونی ساختار دولت و تحول در نظام حکومتی بود. از آنجا که مناسبات بورژوایی به وحدت بازار داخلی نیاز داشت و وجود فئودالها مانع از آن بود، دولتهای جدید برای این که بتوانند از قدرت مالی و ثروت بازرگانان بهره‌مند شوند با کنار زدن فئودالها به تامین وحدت بازار داخلی پرداختند تا از این طریق به خواست بورژوایی مبنی بر حذف موانع وحدت بازار داخلی و سدهای گمرکی پاسخ مثبت دهند. این مساله خود نظام بوروکراسی جدیدی را می‌طلبد و با ارتش جدیدی نیاز داشت تا بتواند به نیروهایش دستمزد دهد و آن‌ها را به سلاحهای آتشین مجهز کند. در این مرحله بین نظام سلطنتی یعنی قدرت مطلقه و طبقه بورژوایی پیوندی صورت گرفت و موجب تغییر ساختارهای دولت شد و دولتهای قدرتمندتری پدید آمدند که منافع ملی را نمایندگی می‌کردند.
● افول رویکردهای تاریخ گرایانه
از تأثیر تاریخ گرایی بر تفکر معاصر، به ویژه پس از دومین جنگ جهانی، به میزان نظرگیری کاسته شده است. به معنایی، بینش مدرن، همچنان، تاریخ گرایانه است. اگر که معنای تاریخ گرایی، صرفاً این باشد که تمامی آرمان ها و نهادهای انسانی در معرض دگرگونی تاریخی قرار دارند. اما دلالت هایی که تاریخ گرایی کلاسیک برای روش دانشوری، و همچنین اخلاق و سیاست می آورد از سوی بسیاری از دانشوران معاصر به پرسش کشیده شده اند. از آن رو چنین شده است که شرایط فکری، اجتماعی و سیاسی ترکیب ماقبل صنعتی، ماقبل دموکراتیک، و از جهات بسیاری، هنوز مسیحیی که تاریخ گرایی کلاسیک در آن ظهور کرد، جای خود را به جامعه ای پیچیده و فنی داده است که در آن، سیاست پایگاه بس گسترده تری یافته و اهمیت نسبی دولت ملی اروپایی در صحنه جهانی کاهش یافته است.
پیش از این به بدبینی نسبت به امکان معرفت عینی تاریخی که در پی سقوط فرض های ایده آلیستی تاریخ گرایی کلاسیک پدیدار شده، اشاره کردیم. این بدبینی دو جهت پیدا کرد. تئودور لسینگ بی درنگ پس از نخستین جنگ جهانی گفت که تاریخ هیچ معنای عینی ندارد و تمامی نوشته های تاریخی چیزی نیست جز اسطوره سرایی، به همین ترتیب، کارل بکر، چارلزبرد و کارل پوپر گفته اند که چون عامل های ذهن گرایانه و چشم اندازگرایانه، همواره، وارد معرفت تاریخی می شود، علم تاریخ ناممکن است. اما جریان های اصلی تفکر تاریخ نگاری به جهت های دیگری رفته اند. مورخان به جستجوی روش های تازه ای برآمده اند که این امر را به حساب آورد که مورخ ناظر بی طرف منفعل نیست، بلکه پژوهنده ای فعال است و پژوهش تاریخی، مانند دیگر شکل های پژوهش علمی، نیازمند فرضیه و تعمیم است،یعنی، در یک کلام، تاریخ از نظریه جدایی پذیر نیست.
با این همه، کوششی چندانی در جهت ساختن علمی تاریخی که در جستجوی قوانین تاریخ، مانند آنچه که مورخان سده نوزدهم از جمله هنری تامس باکل پیشنهاد کرده بودند، صورت نگرفته است. مورخان و فرهنگ شناسان، در بیشتر موارد، دلبستگی هایی متفاوت با پیشینیان خود دارند. دانشوری هر چه بیشتر به مطالعه فرآیندهای پیچیده اجتماعی توجه کرده است. آن هم نه تنها، از راه درک فرآیندهای یکتا، بلکه از راه توضیح نمونه های تکرار شونده و تعریف مسیرهای تحول بدین ترتیب، پرسش هایی که از سوی مورخان فیلسوف سده هیجدهم مطرح می شد، بار دیگر مطرح شده است و کوشش هایی برای تدبیر روش هایی صورت گرفته که به یاری آنها بتوان به گونه ای علی و تحلیلی بدین پرسش ها پرداخت. سنت اثبات گرا بار دیگر در علوم سیاسی و اقتصاد عرض وجود کرده ـ به ویژه خارج از آلمان و هر چه بیشتر در جهت علوم رفتاری چندی (با کمی) حرکت کرده است. اما، در رشته هایی که جهت آنها علم رفتاری نیست و همچنین در زبان شناسی، نقد ادبی و زیباشناسی، و حقوق که روزگاری رویکرد تاریخ گرایانه بر آنها مسلط بود، جنبش رو به رشدی در جهت دور شدن از رویکرد توصیفی و نزدیک شدن به رویکرد تحلیل و ساختاری پدید آمده است.
در تاریخ نویسی، شیوه ها و مفاهیمی که از ماکس وبر، کارل مارکس، محفل سالنامه های فرانسه، و علوم اجتماعی امریکایی گرفته شده، نفوذی فزاینده یافته است. وبر، مارکس، و به میزان کمتری، مورخان سالنامه ها (بلوخ، فور، برودل) همگی ریشه در تاریخ گرایی آلمانی دارند، و به شکل هایی بنیادی، مسائل مورد توجه تاریخ گرایی را حفظ یا دگرگون کرده اند. ماکس وبر از همه به سنت تاریخ گرایی نزدیکتر است از این جهت که تأکید می کند «معرفت به فرآیندهای فرهنگی تصورناپذیر است. جز بر اساس معنایی که واقعیت زندگی، که همواره شکل هایی انفرادی و ویژه به خود می گیرد، در روابطی ویژه و فردی، در نظر ما دارد». اما وبر بر این هم تأکید داشت که معرفت نیازمند مفاهیم است و رفتار انسانی بدان معنایی که رانکه و مکتب تاریخی گفته اند، پیش بینی ناپذیر نیست. به نظر وبر وظیفه دانشمند اجتماعی این است که مفاهیمی را تدوین کند که اختصاصاً، متناسب با معنا و پدیدارهای آکنده از ارزشی باشد که علوم اجتماعی با آنها سروکار دارند و الگوهایی برای رفتار و تحول بسازد که به بهترین صورت از ساختارهای ارزش و تفکر واحد اجتماعی پیروی می کند و سپس میزان همخوانی پدیدارهای تاریخی را با گونه های ساخته شده نظری به شیوه ای عملی وارسی کند. بدین ترتیب، ترکیب پژوهش تاریخ گرایانه به منظور درک «ویژگی منفرد» و یکتای پدیدارهای فرهنگی» با روش های دقیق پژوهش اجتماعی میسر خواهد شد.
به معنایی، مارکس روشی بسیار نزدیک به این روش را در جلد نخست سرمایه به کار گرفته است. افزون بر این، مارکس و وبر، هریک، در آثار خود، پیشنهادهای روش شناختی پراهمیتی برای کاربرد روش های تاریخی در پژوهش های تطبیقی بین اجتماعی(۲۲) و اندرفرهنگی(۲۳) تحول اجتماعی و تمدنی مطرح ساخته اند. آن مارکسیسمی که بر دانشوری تاریخی معاصر مؤثر افتاده، بالنسبه، از آن دیدگاه های مکانیکی و تک خطبی که پس از مرگ مارکس به او نسبت داده شده خالی اند. مفسران مدرن مارکس، یعنی گرامشی، لوکاچ، کرش، و مکتب فرانکفورت، بدین امر اشاره کرده اند که مارکس، به گونه ای تقریباً پیوسته، الگوهای قانون طبیعی را رد کرده است. در سراسر متن جلد نخست سرمایه، شاید نه در پیشگفتارهای آن، مارکس تأکید دارد که پدیدارهای اجتماعی، حتی پدیدارهای به ظاهر زیست شناختی مانند جریان های جمعیتی نمی توانند با قوانین تجریدی توضیح داده شوند، بلکه باید از جهت تاریخی بررسی شوند. بی گمان تفاوت ها [ی این شیوه] با تاریخ گرایی کلاسیک روشن است، چرا که مارکس تأکید دارد که نظریه از عمل جدا نیست و وظیفه دانشور، بیشتر، تحلیل تضادهای اجتماعی جهان و دگرگون ساختن آن است، نه تأمل بر جهان.
سرانجام اینکه باید از ساختارگرایی محفل فرانسوی سالنامه ها ذکری به میان آوریم که کوششی است جدی برای ترکیب عناصر پراهمیت سنت های اثبات گرایانه و تاریخ گرایانه. در نظر گروه سالنامه ها، تاریخ، نه تنها با بازسازی روایی زنجیره های یکتای رویدادها، بلکه و بیشتر با تحصیل و درک ساختارهای تاریخی ماندگار سروکار دارد. مورخان سالنامه ها، حتی بیش از وبر با مارکس، کوشیدند توجه مورخ را به تمامی جنبه های زندگی انسان، از جمله جنبه های مادی و زیست شناختی در بستر فرهنگی آنها تسری دهند و تمامی جوامع و فرهنگ ها، ابتدایی یامتمدن،اروپایی یاغیرغربی رابه گونه ای مقایسه ای مطالعه کنند. باردیگر، تاریخ می خواست کلید تمامی معرفت ها شود، اما تاریخی که با ترکیب روش های همه علوم مربوط به انسان فیزیولوژی، انسان شناسی فرهنگی، روان شناسی عمقی، زبان شناسی، اقتصاد و جامعه شناسی می کوشد «علم انسان» تازه ای را بنیان نهد.
اما تأکید تاریخ گرایی بر بی طرفی (نسبت به) ارزش ها، دست نخورده مانده است و بسیاری از دانشوران متعلق به سنت کلاسیک هم آن را پذیرفته اند. از سوی دیگر، فرض های ایده آلیستی که اصل بی طرفی [نسبت به] ارزش ها در تاریخ گرایی کلاسیک، برآنها، استوار بوده به گونه ای جدی، به دست مارکس وبر در هم شکسته است. وبر می پذیرد که تمامی پدیدارهای فرهنگی آکنده از ارزش هستند و هر گونه پژوهش درباره جامعه درک بینش ارزشی آن را در برمی گیرد؛ اما این فکر تاریخ گرایانه را نمی پذیرد که ارزش های جوامع تاریخی نشانه های آشکار بی همتای اراده الاهی یا منطق تاریخی است. در نهایت، تمامی ارزش ها غیرعقلانی اند و چنین به نظر می رسد که تاریخ [صحنه] برخورد همیشگی نظام های ارزشی آشتی ناپذیر باشد. عقلانیت نظام های ارزشی، تنها می تواند به معنایی صرفاً ابزاری سنجیده شود، یعنی کارآیی آنها در مقام ابزارهایی برای رسیدن به هدف هایی و از جهت منطقی، از روی پیوستگی درونی آنها، بدین ترتیب، وبر اثبات گرایی را در مورد ارزش هایی که در موضع تاریخ گرایانه نهفته است، تشدید کرده است. با این اثبات گرایی ارزش ها در سال های اخیر، و نظرگیرتر از همه، از مکتب فرانکفورت، مارکوزه، ماکس هورکهایمر، آدورنو، هابرماس ـ به مبارزه خوانده شده، و اینان بر وجود عناصر تاریخ گرایانه در تفکر مارکس تأکید کرده اند، اما تاریخ گرایی که ریشه در فلسفه هگسل دارد که بی طرفی ارزشی تاریخ گرایی کلاسیک و اثبات گرایی کلاسیک، هر دو، را رد می کند. گروه فرانکفورتخواهان «نظریه ای نقادانه» شده که خود را آشکار می کند، راضی نکند، بلکه به شیوه مارکس نخستین نوشته ها یا سرمایه، از این فراتر رود و عقلانیت نهادهای اجتماعی را در چهارچوب تعریف نیازهای انسانی و آزادی انسانی وارسی کند. با این همه، وجود ایشان، مانند مارکس، مفهوم طبیعت ثابت انسانی را رد و انکار کرده اند و گفته اند که خود هنجارها باید از روی «عمل» انسان در شرایط عینی تاریخی ساخته شوند. پس، این پرسش به جای خود می ماند که آیا روشی دیالکتیکی، بدون هنجارهای عقلیی که اعتباری ذاتی، فراسوی شرایط تاریخی داشته باشند، خواهد توانست بر دوراهه های تاریخ گرایی غلبه کند یا نه.
نویسنده: جورج - لیشت هایم
مترجم: مهبد - ایرانی طلب
منبع: سایت - باشگاه اندیشه - به نقل از فرهنگ تاریخ اندیشه ها، جلد دوم، چاپ اول ۱۳۸۵
پی نوشت:
۱. Historicism که به «تاریخ گری»، «ناریخ انگاری»، «تاریخ باوری» نیز ترجمه شده است. ـ م.
۲. Concrete Zeitlich-Raumlichkeit
۳. Factuality
۴. I.H. Fichte
۵. Ethnographic
۶. Eugen Duhring
۷. Die Irrtumer des Historismus in der deutshen Nationalokonomie
۸. Der Historismuss und Seine Problem
۹. The Origins of Historicism
۱۰. individualizing
۱۱. generalizing
۱۲. Bendetto Croce
۱۳. History of Osnabruck
۱۴. Justus Moser
۱۵. History of the Art of Antiquity
۱۶. Johann Joachim Winkelmann
۱۷. Niebuhr
۱۸. Prolegomena to Homer
۱۹. Spirituality
۲۰. Writing of the Young Marx
۲۱. Collingwood
۲۲. intersocietal
۲۳. intercultural
منبع : باشگاه اندیشه


همچنین مشاهده کنید