یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا


باغ سنگ


باغ سنگ
روز عقد کنان دختر خاله اش ، با سوزن و نخ قرمز زبان مادر شوهر را می دوخت سفره عقد را هم خودش انداخته بود . به دوخت و دوز پارچه ای که روی سر عروس داشتند قند می سائیدند به کار بود که مرد آن حرفها را زد. تیر خلاص، زبان ماری گزنده اش سابقه دار بود اما نه جلوی آنهمه زن و مرد که قند می سائیدند ، انگار قندی در کار نبوده است، با دیگران مبهوت به مرد نگاه کرد .
چرا هیچ کدامشان حرفی نزدند؟ چرا دخت خاله اش پا نشد و یک سیلی به گوش برادرش جواد نزد؟ مگر دختر خاله اش هم بازی و یار غار او نبود ؟ مگر جاسوس یک جانبه نبود و هر کاری جواد می کرد خبرش را به او نرسانیده بود؟ مگر راست نبرده بودش سر رختخواب در پستو انداخته شده و...؟ مرد گفته بود: الماس ، از اطاق عقد برو بیرون . شکون ندارد. تو زن مشئومی هستی ، تو بچه ناقص الخلقه به دنیا آورده ای.
فیروز را بارها پیش دکتر برده بودند. دکتر گفته بود : وصلت قوم و خویش نزدیک ... از نظر ژنتیک... به یک کلام بچه منگل بود . اما همش که تقصیر الماس نبود . گویا زن و مرد با هم بچه را می سازند. سوزن رفت به انگشت الماس و خون پارچه سفید را آلود . زنی که قند می سائید قندها را سپرد دست زنی که کنارش ایستاده بود . الماس از اتاق و از خانه خاله بیرون زد و با تاکسی به سراغ قفل سازی که پیشاپیش با او قرار گذاشته بود رفت و با همان تاکسی قفل ساز را به خانه آورد و قفل ساز به عوض کردن قفل خانه مشغول شد. پسرش را از رقیه گرفت و بوسید . فیروز بلد بود بخندد . به لبها فشار می آورد و لبها کج و کوله می شد تا خنده کی نقش ببندد؟ به روی پدر نمی خندید و به آغوش او هم نمی رفت. چشمهای فیروز هم می دید و گوشهایش برای قصه شنیدن جان می داد. اما پاها و دستهایش رشد نکرده بود- نی های قلیان- و هرچه الماس یک حرف دو حرف بر زبانش گذاشت ، به حرف نیامد و هرچه پا به پا بردش راه نرفت.
یک لخته گوشت- مرد می گفت. هیچ هیچ است و زن می گفت که من عاشق همین هیچم ، مرد راست می آمد، چپ می رفت می گفت: برو پی کارت. خاک بر سرت بکنند با این بچه زاییدنت. می گفت تو هیچ کار برای من نکرده ای . اگر راست می گویی خانه را به اسم من بکن . الماس می دانست کجایش می سوزد؟ از سیر تا پیاز کارهایش را خبر داشت و باندای خواهر شوهر که جان جانانش بود خودش را هر طور که می توانست می رسانید و پاورچین به صحنه عملیات مرد راهنمایی می شد و با سکوت شاهد بود و چنان بهنگام صحنه را ترک می گفت که حتی خاله و دختر خاله هم متوجه نمی شد ند که کی رفته بود؟ مدتها بود که بخش عمده ی دارو ندار جواد را در چمدانها بسته بود . قفل ساز که رفت باز مانده را در چمدانهای دیگر گذاشت و بچه به بغل او و رقیه می رفتند و می آمدند و چمدانها را به خانه همسایه ، نادره خانم بردند. تنها بوی مرد در خانه مانده بود .
بوی پا، بوی عرق زیر بغل ، بوی..... آیا این بوها تا آخر عمر بااو می ماند؟ نادره خانم پرسید رسید بدهم؟ نه به نادره خانم اطمینان داشت. نادره خانم گفت بهتر است رسید بدهم فردا هزارو یک ادعا می کند. نه لزومی نداشت. ریز دار و ندار شوهر را یاداشت کرده بود . نادره خانم گریه کرد. گفت: خیال می کنی تنها خودت زن هدف و زن زباله هستی؟
خانه ات را به آتش می کشم . بالش می گذارم روی سر فیروزه و هیچت را خفه می کنم. اسید می پاشم به صورتت . اله می کنم. بله می کنم. دو سه بار چشمهایش را درانیده بود و گفته بود برو خودت رو بکش نسناس. دو علی گلابی. الماس در دل می گفت. اما همان دل به سمتی می راندش که خود را از زن هدف بودن و زن زباله بودن برهاند . حتی اگر تهدیدهای مرد به حقیقت می پیوست . دل می گفت: آخر تا کی ؟ همتی کن« هر سفیهی خواند خواهد خارزارت» دل همیشه به شعر ندا و صلایش را سر می داد . و ندای همین دل هم در آغاز معرکه درست بود. کاش به این ندا گوش داده بود که می گفت: نکن . از او گریز تا تو هم در بلا نیفتی.
چقدر دوره اش کرده بودند . چقدر جواد التماس کرده بود و الماس ناز کرده بود. مادر خدا بیامرز و خاله اش می گفتند آخر نام ترا به اسم جواد بریده اند. خود جوان چاخان می کرد که از بچگی عاشقش بوده . می گفت : عقد دختر خاله و پسر خاله را در آسمانها بسته اند. الماس هرچند بچه بود اما شنیده بود که عقد دختر و عمو و پسر عمو بوده است که در آسمانها بسته شده است. جواد می گفت: آسمان بیست و هفت طبقه دارد. طبقه سوم مال دختر عمو پسر عمو است و طبقه چهارم مال تو و من . آخر باورش شد. پانزده سالش که بیشتر نبود. روز عقد که روی صندلی نشاندنش پایش را تکان تکان می داد . پا می شد و مشت مشت شیرینی را از روی میز بر می داشت و به همکلاسیهایش می داد. مادرش سپرده بود که بعد از سه بار «بله» را بگوید. بعد از اولی خطبه عقد، ملا که پرسید؟ الماس خانم، من وکیلم که.... گفت: بله . بله. بله. همه خندیدند.
حتی جواد اما مادرش نیشکونش گرفت و گفت: ور پریده. با رقیه کوشیدند کمی پوره به خورد فیروزه بدهند. آب پرتقال را قاشق قاشق به حلقش ریخت. فرو دادن برای بچه مشکل بود. تف می کرد. تف می کرد. الماس التماس می کرد: اگر بخوری برایت قصه باغ سنگ را می گویم. این قصه را هم فیروزه و هم خودش و هم رقیه دوست داشتند ودر دل می گفت: مگر خود تو به صورت یک باغ سنگ در نیامده ای ؟ مگر تو با دستهای بسته خود را به دریا نیداخته ای؟ پس من چگونه گویم: زنهار تو نگردی؟
یکی بود یکی نبود. پیرمردی بود که یک باغ داشت و رسیدگی به باغ ارباب هم با او بود . آبیاری ، هرس کردن، شخم زدن، کود دادن، گلکاری ، میوه چینی، آخر تا کی ؟ پیرمرد خسته شد و به ارباب گفت که دیگر توانش را ندارد و ارباب آب باغ پیرمرد را قطع کرد. در ختها می پژمردند، و می خشکیدند. پروانه ها، گنجشکها، سبزه قباها، شانه به سر ها همه از باغ پیرمرد مهاجرت کردند و به باغ ارباب رفتند و پیرمرد صدای فاخته نر را از باغ ارباب می شنید که می پرسید: موسی کوتقی؟ جفت او، فاخته ماده، کنار یک درخت که هنوز سبز بود و چند تا آلوچه داده بود می چمید و می خرامید.
پیرمرده با درختها و با فاخته ماده حرف می زد. به درختها می گفت: صدایتان را می شنوم . از من می پرسید : چرا به ما آب ندادی؟ می گوئید مگزار ما خشک بشویم. چه کنم آب باغ را بسته اند. درخت آلوچه می دانم تو چه می گویی؟ می گویی امسال همت کرده ام و چند تا آلوچه داده ام . غرور ما به میوه هایمان است . غرور ما را نشکن به فاخته می گفت : از تو صدایی نمی شنوم . چه در سر داری که هیچ نمی گویی؟
الماس گریه اش گرفت. فیروز هم خوابش برده بود و دل می گفت : با بی گناهی ترا چنین می سوزند. اما تو بگریز، بگریز ، دستگهش را داری. و الماس گریان به دل جواب می داد : می گریزم و کنار هر باغ سنگ یک باغ بسیار درخت میسازم. از رقیه پرسید تو هم نخوابیدی؟ نه الماس خانم خوابم نمی برد. می ترسم آقا بیاید و یاداشت شما را که پشت در چسبانیده اید بخواند و خانه را آتش بزند. خوب بزند. آنوقت بر تل خاکستر بشینیم؟ نه میریم به باغ سنگ پناه می بریم.
بایستی رقیه را آرام می کرد چه جوری؟ آیا باید همه هوشیارانه ی زنانه اش را برای او فاش می کرد؟ آیا باید می گفت که خانه را قلنامه کرده است و فردا می رود محضر و پول فروش خانه را در بانک می گذارد و سند فروش را می آورد می دهد و دست نادره خانم؟ می دانست که جواد تا غروب فردا نمی آید .روز پاتختی خواهرش است . عصر هم بساط منقل است و وافورشاید فردا شب هم نیاید.
پستو رختخواب انداخته شده. لختی دست و پا و پاها . تارهای موی زرد زن روی بالش با تارهای موی سیاه جواد قاطی می شود اما دیگر دختر خاله فرصت ندارد به الماس بروز بدهد. این احتمال هم هست که بعد از گفتن بله، خودش هم به صورت « زن هدف» در بیاید تا کی مثل الماس« زن زباله» هم بشود؟ آیا داماد هم گربه را دم در حجله خواهد کشت؟ آیا مثل جواد یک داد کلیمانجارویی سر او خواهد زد که چرا مثل بچه آدم وا نمی دهد؟ یک نعره مثل شیر نماد فیلمهای ساخت مترو گلدن مایر؟
نباید زباله ها را مدام بهم زد. تفاله چایی ، دستمال کاغذی ، پوست هندوانه یا طالبی یا تخمه هایشان، دمپایی کهنه ، استخوان و ته مانده هر چه که بایستی پنهان بماند. باید زباله ها را در کیسه زباله سیاه ریخت و درش را محکم گره زد تا گربه ها نتوانند در کوچه ولوشان کنند . و اینک چرا آدمهای سیاه دل می شوند یا سنگدل؟
مواجهه با آن همه زباله در زندگی های به آدم نبرده شان هست که دل سیاه و سنگدلشان می کند و یا دست کم دلزده می شوند و یا به هر چه پیش بیاید تن می دهند اما تو ای دل من مباد که پاک نمانی. آیا بایستی به رقیه می گفت که تمام سکه های طلا و جواهراتش را در صندوق بانک گذاشته است. می رور کنار باغ سنگ پیرمرد زمین می خرد و باغی می سازد و چاه عمیقی وا می دارد بکنند.... اول ترتیب چاه را می دهد ، به آب رسید... آب فراوانی که مثل الماس بدرخشد و مثل اشک چشم زلال باشد. آبی که هر تشنه ای را سیراب بکند. آبی که خورشید در روز و ماه در شب، بوسه ها را نثارش بکنند.
همه جور درخت می نشاند همه جور بذری می افشاند همه جور گلی می کارد و با گلها و درختها حرفها دارد که بزند و این بار آب باغ ارباب است که قطع می شود و درختهای اوست که می پژمردند و می خشکند و ارباب مثل پیر مرد نیست که زبان درختها را بفهمد و تسلایشان بدهد.
می ماند مسئله طلاق و حضانت فیروز ، فیروز چهار سالش هم بیشتر است . کارشان به داد گاه می کشد . حضانت طفل را می دهن به جواد و او « هیچ» الماس را می گیرد و شاید سر به نیست می کند . شاید هم طلاق ندهد مگر آنکه الماس را خوب بدوشد و بچزاند. در آن صورت بایستی کوچ می کردند . به کجا همینجا که بودند و طنشان بود با همان باغ سنگش.
آهسته پاشد و پاورچین به آشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد و یک لیوان آب خورد . یک لیوان آب برای رقیه آورد تکمه برق را زد . رقیه ترسان بر رختخوابش نشست و پرسید: کی بود ؟ الماس گفت : منم رقیه نترس. دراز که می کشید گفت: رقیه، می دانی پیرمرد باغ سنگ را چه جوری ساخت؟ نه. هر روز یک چادر شب بر می داشت و می رفت لب رودخانه و یک عالمه سنگ جمع می کرد. میریخت در چادر شب و به باغ می آورد . بعد رفت طنابهای رنگارنگ خرید . سفید، قرمز، آبی، سبز، از همه رنگ. طنابها را به قطعه های مختلف برید .
در یک سطل گل درست کرد . سنگها را در گل فرو می برد و به وسط و کناره طنابها می چسبانید. سنگهای به گل آغشته در طنابها فرو می رفتند و گل که خشک می شد، امکان افتادنشان نبود. گلها را از بستر رودخانه می آورد. رودخانه بخشنده است. باغبان پیر طنابها را بر شاخه های خشکیده می بست . تا چشم کار می کرد درختهایی در دیده بیننده می آمد که میوه اصلیشان سنگ بود.
موسی کو تقی چی شد؟ فاخته را می گویی ؟ پیرمرد آب و دانه فاخته را می داد و نوازشش هم می کرد. فاخته نر دیگر صدایش نکرد؟ الماس زمزمه کرد : دل من ، دل من، دل من.

نویسنده: سیمین دانشور
منبع : آی کتاب