شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


داستان بی‌پایان


داستان بی‌پایان
«دبلیو» با آنکه جذابیت غیرمعمول و غیرقابل اجتنابی دارد، بیشتر به طرح خامی از فیلمی می‌ماند که احتمالا الیور استون ۱۰ یا ۱۵ سال بعد به‌عنوان بازسازی این فیلم خواهد ساخت. سومین فیلم بلندی که این فیلمساز با دستمایه قرار دادن زندگی یک رئیس‌جمهور دوران معاصر- بعد از «جی‌اف‌کی» و «نیکسون»- ساخته، تصویری روشن و قابل قبول از وضعیت روانشناختی رئیس‌جمهور فعلی و نقابی که او بر چهره‌زده، ارائه داده و با در نظر گرفتن شهرت استون و بیزاری فراگیر از بوش می‌توان گفت رویکرد نسبتا بی‌طرفانه و خوددارانه‌ای نسبت به اوضاع سیاسی معاصر در پیش گرفته است.
«دبلیو» به‌عنوان فیلمی که می‌توانست یک هجویه تند و تیز یا یک تراژدی تمام عیار باشد بیش از حد، به‌ویژه به لحاظ سبکی، پایبند به قواعد است. این فیلم هم ارزش دراماتیک دارد و از جنبه سرگرمی ارزشمند است اما اگر از سینماروهای جدی و کنجکاو درباره چگونگی برخورد استون با این همه مردان و زنان آقای رئیس‌جمهور بگذریم، نمی‌توانیم مطمئن باشیم که انبوه مردم به سالن سینما بروند تا خود را در داستانی غرق کنند که هنوز به پایان نرسیده است. فیلم «دبلیو» که تحقیق و مطالعه فراوان برای ساختن آن انجام شده اما به سرعت تولیدشده- آغاز فیلمبرداری در ماه می بود و برای اکران آن پیش از انتخابات ماه نوامبر بسیار عجله کردند- از انرژی فیلمساز و بازی‌های بسیار خوب بازیگران بهره برده است، بازی‌های خوبی که از همان لحظه ظهور جاش برولین در نقش اصلی آغاز می‌شود. می‌توان گفت که برولین، جورج دبلیو بوش است - گرچه ظاهرش از شخصیت واقعی قابل تشخیص است اما بازیگر بسیار فراتر از تشابه ظاهر فیزیکی می‌رود و تفسیری از او در قالب یک شخصیت شلوغ و جنجالی و در عین حال مصمم ارائه می‌دهد که کاملا متقاعد‌کننده است.
وجوهی از شخصیت این مرد که عموم مردم با آن آشنا نیستند در این فیلم ارائه می‌شود که ممکن است قرین واقعیت باشد یا نباشد اما به قدر کافی برای همراه ساختن تماشاگر با فیلم متقاعدکننده است. استون و نویسنده فیلمنامه «وال استریت» او - استنلی وایزر- فیلم را با جلسه بعد از ماجرای ۱۱ سپتامبر کابینه در دفتر بیضی‌شکل هیات دولت آغاز می‌کنند، جلسه‌ای که در آن عبارت «محور شرارت» ساخته می‌شود. پس از آن با یک پرش ناگهانی به گذشته و به وقایع کلیدی زندگی این پسر که با جایگاه ممتازی در حزب جمهوریخواه احساس می‌کند چیزی در چنته دارد، فیلم بیش از هر چیز به یک داستان پدر و پسری تبدیل می‌شود. جورج دبلیو بوش جوان که برای سالیان متمادی نمی‌داند چه نقشی را می‌خواهد در زندگی خودش برعهده بگیرد از سوی پدر اشراف‌منش‌اش به‌خاطر رفتار بی‌بند و بار و ول‌انگارانه‌اش سرزنش می‌شود. جورج بوش پدر (جیمز کرامول) فریادش درمی‌آید که «فکر می‌کنی کی هستی؟ یکی از خانواده کندی؟» چون سبکسری‌های پسر دائم‌الخمرش را می‌بیند اما با این حال نمی‌تواند او را به حال خود رها کند و فرصتی دیگر به او ندهد و بعدها در دوران رویارویی با صدام در جنگ ۱۹۹۱ موسوم به «جنگ خلیج» هم جرات نمی‌کند او را تنها بگذارد. فیلم در ادامه میان دوران ریاست‌جمهوری جورج بوش با محوریت جنگ عراق و تغییر شکل نامحتمل او از یک بچه پولدار دست و پا چلفتی به یک مسیحی از نو متولد شده جدی و بلندپرواز و مصمم عقب و جلو می‌رود و گاهی نیز به یک تراژدی یا بخش‌های ناگفته تاریخ اشاره دارد.
اما فیلم نمی‌تواند به چیزی بیش از یک رشته ارزیابی‌های جذاب روانشناختی از یک بازیگر پر ادا و اطوار و آماتور- اگر نگوییم بی‌استعداد- نقش‌های تاریخی عامه‌پسند دست پیدا کند چون چشم‌انداز کامل و روشنی در مورد او وجود ندارد و پرده آخر ماجرای او هم هنوز نوشته نشده است. وقتی فلش‌بک‌های تگزاس بالاخره به پایان می‌رسد و ماجرای واشنگتن دی‌سی همه زمان را به خود اختصاص می‌دهد، فیلم ناگهان به اثری نیمه مستند درباره جنگ عراق تبدیل می‌شود و لحن فیلم به کلی تغییر می‌کند و از حالت کاملا خصوصی و شخصی خارج می‌شود. بوش در دوران جوانی به شکلی زنده و با روح، با همان توصیفی که همه شنیده‌اند، تصویر شده است. «دوبیا» (لقبی که برای تصغیر جورج بوش پسر به کار می‌رود-م.) برای عضویت در انجمن اخوت دانشگاه ییل تقلا می‌کند، نمی‌تواند کاری را برای خود حفظ کند، به لطف نفوذ پدرش وارد مدرسه تجارت هاروارد می‌شود و در رقابت نمایندگی کنگره از ایالت تگزاس شکست می‌خورد در حالی که رقیب ایالتی‌اش او را «سیاستمدار وارداتی از کانکتیکات» می‌نامد. «دبلیو»‌ بعدا در دیالوگی به یادماندنی قول می‌دهد: «امکان ندارد بعد از این هرگز از تگزاس یا از مسیحیت بیرون بیایم.» او همچنین شانس می‌آورد که خیلی زود با زن مناسب روحیاتش، لورا (الیزابت بنکز) ملاقات می‌کند، زن باهوشی که در همان نگاه اول نقاط ضعف او را تشخیص می‌دهد ولی گام‌به‌گام از او حمایت می‌کند.
لحظه تولد دوباره بعد از سال‌ها بی‌هدفی در نیمه دهه ۱۹۸۰ فرا می‌رسد، زمانی که دبلیو بطری را کنار می‌گذارد و به مسیحیت می‌گرود. چند سال بعد، او در مقابل مادرش باربارا با بازی الن برستین شاید خنده‌دارترین لحظه فیلم را به وجود می‌آورد. وقتی باربارا به نقشه پسرش پی می‌برد و فریاد می‌زند «فرماندار تگزاس؟ شوخی می‌کنی!» و پدر سعی می‌کند او را متقاعد سازد که چهار سال صبر کند تا در سال ۱۹۹۸ برادرش جب (جیسن ریتر) فرمانداری فلوریدا را به او واگذار کند اما دبلیو که در این زمان می‌خواهد روی پای خودش بایستد تمایلی ندارد که با پیروی از دستور پدرش نقش نوازنده ویلن دوم را بر عهده بگیرد و زیر دست برادر بزرگ‌ترش باشد که پدر او را بیشتر دوست دارد. استون و وایزر هیچ تلاشی برای پوشش دادن به همه نقاط مهم تاریخی ندارند؛‌ اپیزودهای عمده و مهمی از قبیل مبارزات سیاسی، ائتلاف‌ها و انتخابات کاملا حذف شده است. بیشتر صحنه‌ها وقف روشن ساختن جنبه‌های خاصی از شخصیت جورج‌ دبلیو شده‌اند، در میان پرده‌های موجز و پر و پیمانی به بی‌پروایی، مهارت‌های او در مردمداری، ناامنی‌های روانی، اتکای او به لورا، ناشکیبایی، اعتقاد به اینکه خیر و نیکی سرانجام‌ غالب می‌آید و بی‌میلی نسبت به تغییر عقیده بعد از تصمیم‌گیری در این شخصیت پرداخته شده است.
استون حتی در مواقعی که سعی می‌کند نقبی به روانشناسی این شخصیت بزند به‌گونه‌ای خود را پس می‌کشد که گویی مصرانه از قضاوت درباره سوژه‌اش پرهیز می‌کند. با این حال در گذرهایی که به کاخ سفید معاصر زده می‌شود، پرهیز کامل از تفسیر و از کاریکاتورسازی کار آسانی نیست. صحنه‌های جالب و گیرای بسیاری در فیلم می‌توان پیدا کرد: صرف ناهار با دیک‌ چنی (ریچارد دریفوس) که طی آن معاون رئیس‌جمهور سعی می‌کند با مانور دادن به مسئله رفتار با زندانیان برسد و ناگهان رئیس‌اش خیلی خشک و خشن به او نهیب می‌زند: «حواست به خودخواهی‌ات باشد»؛ تلاش‌های فراوان وزیر امور خارجه کالین پاول (جفری رایت) برای آنکه روشی عاقلانه و محتاطانه در عراق در پیش گرفته شود و با نچ‌نچ کردن استهزاءآمیز وزیر دفاع دونالد رامسفلد (اسکات گلن) روبه‌رو می‌شود؛ و پاسخ چنی به پرسشی در مورد استراتژی خروج از عراق که با گفتن «خروجی در کار نیست. ما می‌مانیم»‌
عرق سرد بر تن همه می‌نشاند. حس مستندوار بخش‌های آخر فیلم با استفاده ناگهانی از فیلم‌های واقعی مربوط به عراق، عملیات نمایشی ناو هواپیمابر با عنوان «ماموریت به پایان رسید» و سخنرانی بوش در مقابل ساختمان کنگره در حالی که بازیگران و سیاستمداران واقعی در هم آمیخته شده‌اند مورد تاکید قرار گرفته است. این مسئله به ضرر فیلم تمام می‌شود و آن را به وادی تلویزیون می‌فرستد و بدین ترتیب استون چاره‌ای جز آن ندارد که فیلم را با یادداشت تخیلی مبهمی به پایان ببرد که هرچه خواستید می‌توانید از آن برداشت کنید. استون و بازیگرانش در بیشتر زمان فیلم مشغول برطرف کردن نیازهای اولیه طراحی سریع این تصویر تاریخ در حال تغییر و تحول هستند اما یکی از سکانس‌های آخر فیلم- سکانسی که جورج پدر و پسر مشغول آماده شدن برای خروج از دفتر بیضی شکل هستند- نشان از تخیل و صاحب سبک بودن و شاعرانگی تهورآمیزی دارد که می‌تواند وزن و اعتبار ویژه‌ای به فیلم ببخشد. برخلاف فیلم‌های قبلی استون در اینجا از قرینه‌سازی‌های بصری و فضاسازی براساس تعابیر ذهنی خبری نیست. تصاویر غالب، کلوزآپ‌هایی با خطوط مرزی کج و معوج- به‌ویژه از برولین- با نورپردازی پر از سایه روشن و فیلمبرداری به‌طور کلی کم‌نور هستند.
برخی از آوار‌های برگزیده به‌شکلی صریح بی‌معنا هستند و خود این کنایه بیش از حد آشکاری است. در کنار برولین، بازی‌ها/ تجسم‌های عالی و قدرتمندی در فیلم دیده می‌شود. الیزابت بنکز در تجسم بخشیدن به لورا بوش مسائل این زن و شوهر را به‌خوبی ترسیم می‌کند؛ جیمز کرامول اگرچه کاملا شبیه جورج اچ‌دبلیو بوش نیست اما در چند صحنه کلیدی نیروی قاطع این شخصیت را با قدرت تمام می‌رساند؛ توبی جونز در نقش کارول روو مشاور همه‌جا حاضر جورج‌ بوش خیلی خوب است؛‌ و ریچارد دریفوس با آنکه می‌توانست تصویری کاریکاتوری از چنی ارائه دهد بسیار متقاعدکننده است. گلن در نقش رامسفلد، تندی نیوتن به جای کاندولیزا رایس و برستین به عنوان باربارا بوش اگرچه تاحدی پا در هوا هستند اما نقش‌شان آنقدر کوتاه است که یا باید به سرعت جا بیفتند یا دیگر هرگز جا نمی‌افتند. جفری رایت با آنکه بازیگر بزرگی است نمی‌تواند قالب فیزیکی کالین پاول را بپذیرد. استیسی کچ در نقش واعظی که به دبلیو در تحول مذهبی‌اش کمک می‌کند و بروس مک‌گیل در نقش جورج تنت رئیس سازمان سیا در چند صحنه بسیار سخت خوب عمل می‌کند.
تاد مک‌کارتی
ترجمه: پریا لطیفی‌خواه
منبع: ورایتی
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید