جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

های قیز!


های قیز!
ناهیدخانم بعداً برایم تعریف کرد. بعد از این‌که مامان او را دیده بود که خوشه انگور را تا آخر خورده و شاخه‌های آن در دستش خشکیده بود. ناهیدخانم می‌گفت:«با اصرار از من می‌خواس یه مانتو براش بدوزم. از اون مانتوهای سورمه‌ای که تهرونیا تنشون می‌کنن». ناهیدخانم به او خندیده بود که:«زن‌عمو! مانتو می‌خوای چیکار؟ مانتو رو معلما می‌پوشن و کارمندا! تو این برّ بیابون برا کی می‌خوایی مانتو بپوشی؟ اونم سورمه‌ای!» زن‌عمو هم انگار که ناراحت شده باشد و نگران، به ناهیدخانم گفته بود:« بی‌زحمت همون مانتو! من مانتو بیش‌تر دوس دارم!» بعد نگاهی به دوروبر کرده بود:« تو رو خدا کسی نفهمه این حرفو زده‌م!».
حاج‌عمو چندوقتی بود نیست شده بود. اگر بود زن عمو از این هوس‌ها به سرش نمی‌زد. ناهیدخانم این را هم می‌گفت که:«زن عمو از دهنش در رفته بود که:«این چن ساله پس از انقلاب که مانتو مد شده آرزوم این بوده که یکی از اینا تنم کنم!»» ناهیدخانم هم توی دلش به او خندیده بود.
مامان غصه می‌خورد:«چندوقتیه که زن‌عمو تنهاس! چه‌طور سر می‌کنه با این خونه مث قلعه دیو؟ شبا نمی‌ترسه؟» حرفش درست بود. خونه حاج‌عمو یک دروازه چوبی داشت که با زحمت و سر و صدا باز می‌‌‌‌‌شد. بعد باید از یک دالون تاریک و سربالایی و پر از چاله می‌گذشتی تا به حیاطی برسی که بیش‌تر شبیه پشت بام بود و اطرافش سه‌چهارتا اتاق بود. اما خود زن عمو می‌گفت تنها نیست! حاج‌عمو خودش که نیست ولی همتش هست! بالاخره کمک می‌کنه.
مامان پوزخند می‌زد:«اون یه حرفی واسه خودش می‌زنه! مردای قدیم و کار خونه؟ حاج‌عمو تو سیاهی زمستون لنگاشو می‌داد زیر کرسی و قلیون می‌کشید و بلندبلند به دهاتی‌هایی که رد می‌شدن لیچار می‌گفت... یه جوری که بشنفن! زن عمو هم مث گولّه پشم همیشه از دار قالی آویزون بود و رف رف... رج رج... چقدر؟ سی سال! اون‌قدر که زیر ماتحت حاج‌عمو سه تخته قالی رو‌هم افتاده بود. از در و دیوار هم کلی قالی کوچیک و بزرگ آویزون بود! دهاتی‌ها سرزنش می‌کردن:«برای کی؟ کو وارث؟» حاج‌عمو هم چشماش پر اشک می‌شد و خیلی که دل‌تنگی می‌کرد از روی کتاب روضه‌الشهدا بلندبلند می‌خواند و دوتایی با زن‌عمو گریه می کردند! البته اینا مال موقعی بود که هنوز ضبط صوت و نوارهای حاج کافی درنیومده بود.»
زن‌های دهاتی برایش دست گرفته بودند که سر پیری مانتوی سورمه‌ای تن کرده است و رژه می‌رود. بیراه هم نمی‌گفتند. آن‌قدر با مانتوی سورمه‌ای سر چشمه رفت و آب آورد که کوزه گلی، سرشانه راست مانتو را سایید. آن‌قدر در پشگل‌ها نشست و شیر بزهای چموش را دوشید که مانتویش بوی آن‌ها را گرفت. اما زن‌عمو دل‌خوش بود و در عین حال نگران که حاج‌عمو نفهمد! وگرنه روزگارش را با چوب قلیان سیاه می‌کند. شاید برای همین بود که کلی راهش را دور می‌کرد که از قبرستان رد نشود تا حاج‌عمو پا گیرش نشود:«های قیزها را گدیرسن؟»*
آن‌روز هم که مامان او را دیده بود معلوم بود تندتند خود را به خانه رسانده است. از حالت ترسان چشم‌هایش، بعید نبود که حاج‌عمو پاگیرش شده باشد. همین‌طور ساکت و آرام، یک‌وری روی بالش تکیه داده و به در زل زده بود. مامان می‌گفت:«زن‌عمو آخرین روزیش رو از دست من خورد». همان خوشه انگور! که حالا چوب‌هایش در دستش خشکیده بود.

محمدمهدی نادری
منبع : دیباچه


همچنین مشاهده کنید