یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

ستاره کوچک تو ...


ستاره کوچک تو ...
یادته، کوچک که بودی هر شب وقتی که خورشید پاشو اونور کوه ها می ذاشت و پیرهن ستاره ای شب روی آسمون کشیده می شد، می اومدی، می نشستی روی پله های ایوون و به ستاره ها خیره می شدی؟ دنبال ستاره خودت می گشتی و همین که چشمات نورش رو می دید مثل این که گمشده ای رو بعد از سال ها پیدا کنه برقی می زد و لبات می خندید؟
همین طور نگاهش می کردی، باهاش حرف می زدی چی می گفتی؟ نمی دونم شاید از هر چی که امروز بهت گذشته بود، شاید هم آرزوهاتو براش می گفتی تا به ماه بگه ... شاید برآورده می شد.
ستاره ات هر شب یک سمت آسمون بود، گاهی سوسوش از همیشه پر رنگ تر بود، این وقتا دل توی دلت نبود شاید فکر می کردی با خودش خبرای خوش داره، فکر می کردی حتما امشب یک بغل آرزوی برآورده شده برات آورده، اون وقت بود که چشات پر از اشک می شد.
خیلی شبا دیدنت که از خواب بلند می شدی می رفتی کنار پنجره می نشستی و دستاتو زیر چونه ات می ذاشتی، به ستاره ات نگاه می کردی و نمی دونم زیر لب چی می گفتی، ستاره ها هر کدوم به یک رنگ می درخشیدند. سپید، طلایی، آبی، قرمز و ستاره طلایی تو مدام چشمک می زد.حتما خیلی دلت می خواست دستات به آسمون می رسید و می تونستی ستاره ات رو بگیری و بیاری پیش خودت، شایدم دوست داشتی یک شب که دل آسمون گرفته و هوای گریه داره، همراه با قطره های بارون ستاره تو هم به زمین بباره ... حتما اون وقت خونه ما غرق نور می شد ... گاهی که ستاره طلایی تو از همیشه به ماه نزدیک تر بود، حس غریبی از سبکبالی همه وجودتو پر می کرد اونقدر شاد بودی که هر کسی می تونست تو اولین نگاه این خوشحالی رو از چشمات بخونه، نمی دونم تو این نزدیکی چی می دیدی که روحت این قدر سبک بال می شد، شاید حس می کردی که امشب به خدا نزدیک تر شدی، یک کار خوب کردی که خدا تو رو به خودش نزدیک تر کرده شاید ...
اما بعضی شبا وقتی همه ستاره ها بودن و ستاره تو نبود، وقتی همه جای آسمون دنبالش می گشتی و خسته و ناامید روی پله ها می نشستی و به زمین خیره می شدی. این شبا یک کسی توی گوشت می خوند: یک اتفاق تلخ ... یادته؟ همون شب بود که مامان قهر کرد و از خونه رفت ... و هیچی حتی دستای کوچک تو هم نتونست چادرشو محکم بگیره و مانع رفتنش بشه.
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید