جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

خاکریز خاطره


خاکریز خاطره
وقتی آشپز مراعات حال برادران سنگین وزن- هیكل تداركاتی- را می كرد و غذایشان را یك كم چربتر می كشید، یا میوه درشت تری برایشان می گذاشت، هر كس این صحنه را می دید، به تنهایی یا دسته جمعی و با صدای بلند و شمرده شمرده شروع می كردند به گفتن: «اللهم الرزقنا توفیق الپارتی فی الدنیا و الاخره!» یعنی دارید پارتی بازی می كنید حواستان جمع باشد.
▪ آشنا در آمدیم
یك روز سید حسن حسینی از بچه های گردان رفته بود ته دره ای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن پیش پای او را هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت بدون شك شهید شده بود. آماده می شدیم برویم پائین كه حسن بلند شد. سر و پا و لباسهایش را تكاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟» گفت: «آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فكر نمی كرد من باشم والا امكان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه می داشت!»
▪ ای كه دستت می رسد كاری بكن
گاهی می شد آه در بساط نداشتیم، حتی قند برای چای خوردن، شب پنیر، صبح پنیر، و ظهر هم خرما. صدای همه در آمده بود. دیگر حرفی نبود كه نثار شهردار و تداركاتچی نكنند. آنها هم در چنین شرایطی لام تا كام نمی گفتند، كه هوا پس بود. طبع شعر همه كه اندرون از طعام خالی داشتند گل كرده بود، از جمله ما: «ای كه دستت می رسد كاری بكن.» و شهردار كه در حاضر جوابی چیزی از بقیه كم و كثر نداشت می گفت: «دستم می رسد جانم و لیكن نیست كار، چه كنم كف دست كه مو ندارد مو چین بنداز، اگر خودم را می خورید بار بگذارم.»
▪ آمده ام جبهه شهید بشوم
همه دور هم نشسته بودیم. یكی از بچه ها كه زیادی اهل حساب و كتاب بود و دلش می خواست از كُنه هر چیزی سر در بیاورد گفت: «بچه ها بیایید ببینیم برای چه اومدیم جبهه.» و بچه ها كه سرشان درد می كرد برای اینجور حرفها البته با حاضر جوابی ها و اشارات و كنایات خاص خودشان همه گفتند: «باشه.» از سمت راست نفر اول شروع كرد: «والله بی خرجی مونده بودم. سر سیاه زمستونی هم كه كار پیدا نمی شه گفتیم كی به كیه می رویم جبهه و می گیم برای خدا آمدیم بجنگیم.» بعد با این كه همه خنده شان گرفته بود او باورش شده بود و نمی دانم تندتند داشت چه چیزی را می نوشت. نفر بعد با یك قیافه معصومانه ای گفت: «همه می دونن كه منو به زور آوردن جبهه چون من غیر از این كه كف پام صافه و كفیل مادرم هستم و دریچه قلبم گشاد شده خیلی از دعوا می ترسم، سر گذر هر وقت بچه ها با هم یكی به دو می كردند من فشارم پایین می آمد و غش می كردم.» دوباره صدای خنده بچه ها بلند شد و جناب آقای كاتب یك بویی برده بود از قضیه و مانند اول دیگر تندتند حرفهای بچه ها را نمی نوشت. شكش وقتی به یقین تبدیل شد كه یكی از دوستان صمیمی اش گفت: «منم مانند بچه های دیگه، تو خونه كسی محلم نمی گذاشت، تحویلم نمی گرفت آمدم جبهه بلكه شهید بشوم و همه تحویلم بگیرن.»
▪ آی كامك!پفك
دشمن عقبه جبهه مهران را زده بود، سینه كش ارتفاعات را بمباران كرده بود، از هر طرف صدای آه و ناله بچه ها به گوش می رسید، دشت پر از شهید و مجروح و مصدوم بود، بیچاره امدادگران نمی دانستند به حرف چه كسی گوش كنند، و سراغ كدام یكی بروند، چون همه ظاهراً یك وضع داشتند، تا معاینه نمی شدند و از نزدیك به سراغشان نمی رفتی نمی توانستی یك نفر را بر دیگری ترجیح بدهی، در همین زمان بالای سر یكی از بچه های گردان رفتیم، كه وقتی سالم بود امان همه را بریده بود، محل زخم و جراحتش را باند پیچی كردم دیدم واقعاً دارد گریه می كند، گفتم: تو كه طوریت نشده، بی خودی داد و فریاد راه انداخته بودی كه چی؟ با همان حال و وضعی كه داشت گفت: من هم چیزی نگفتم، فقط یاد بچگیم افتاده بودم كه سر كوچه و محل خوراكی می فروختم، برای همین داشتم می گفتم:«آ...ی! كامك، پفك كه شما آمدید». خندیدم و گفتم:«تو موقع مردن هم دست بردار نیستی.»
▪ اگر با تویوتای سپاه برویم
از قرارگاه به سمت خط مقدم حركت كردیم. در راه سربازی كه رانندگی را برعهده داشت از بسیجی كه برگ مأموریتمان را می دید، پرسید: «تا خط چقدر راه است؟» و او با لبخند پاسخ داد: «اگر شما بروید دو ساعت اما اگر ما با تویوتای سپاه برویم، نیم ساعت.» تعجبی كه مرا فرا گرفته بود، كنجكاوی ام را تحریك كرد، پرسیدم: «چطوری؟» یكی از بچه ها زد زیر خنده و گفت: «آخر تویوتای ما فقط گاز و كلاچ دارد و مخصوصاً وقتی به سمت دشمن می رویم ترمزهایش اصلاً كار نمی كند.»
منبع: فرهنگ جبهه
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید