جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

بسا رنجها کز جهان دیده‌اند (۲)


یکی تیغ هندی گرفته به چنگ    هر آنکس که پیش آمدی بی‌درنگ
زدی گیو بیدار دل گردنش    به زیر گل و خاک کردی تنش
برفتند سوی سیاووش گرد    چو آمد دو تن را دل و هوش گرد
فرنگیس را نیز کردند یار    نهانی بران بر نهادند کار
که هر سه به راه اندر آرند روی    نهان از دلیران پرخاشجوی
فرنگیس گفت ار درنگ آوریم    جهان بر دل خویش تنگ آوریم
ازین آگهی یابد افراسیاب    نسازد بخورد و نیازد به خواب
بیاید به کردار دیو سپید    دل از جان شیرین شود ناامید
یکی را ز ما زنده اندر جهان    نبیند کسی آشکار و نهان
جهان پر ز بدخواه و پردشمنست    همه مرز ما جای آهرمنست
تو ای بافرین شاه فرزند من    نگر تا نیوشی یکی پند من
که گر آگهی یابد آن مرد شوم    برانگیزد آتش ز آباد بوم
یکی مرغزارست ز ایدر نه دور    به یکسو ز راه سواران تور
همان جویبارست و آب روان    که از دیدنش تازه گردد روان
تو بر گیر زین و لگام سیاه    برو سوی آن مرغزاران پگاه
چو خورشید بر تیغ گنبد شود    گه خواب و خورد سپهبد شود
گله هرچ هست اندر آن مرغزار    به آبشخور آید سوی جویبار
به بهزاد بنمای زین و لگام    چو او رام گردد تو بگذار گام
چو آیی برش نیک بنمای چهر    بیارای و ببسای رویش به مهر
سیاوش چو گشت از جهان ناامید    برو تیره شد روی روز سپید
چنین گفت شبرنگ بهزاد را    که فرمان مبر زین سپس باد را
همی باش بر کوه و در مرغزار    چو کیخسرو آید ترا خواستار
ورا بارگی باش و گیتی بکوب    ز دشمن زمین را به نعلت بروب
نشست از بر اسپ سالار نیو    پیاده همی رفت بر پیش گیو
بدان تند بالا نهادند روی    چنان چون بود مردم چاره‌جوی
فسیله چو آمد به تنگی فراز    بخوردند سیراب و گشتند باز
نگه کرد بهزاد و کی را بدید    یکی باد سرد از جگر برکشید
بدید آن نشست سیاوش پلنگ    رکیب دراز و جناغ خدنگ
همی داشت در آبخور پای خویش    از آنجا که بد دست ننهاد پیش
چو کیخسرو او را به آرام یافت    بپویید و با زین سوی او شتافت
بمالید بر چشم او دست و روی    بر و یال ببسود و بشخود موی
لگامش بدو داد و زین بر نهاد    بسی از پدر کرد با درد یاد
چو بنشست بر باره بفشارد ران    برآمد ز جا آن هیون گران
به کردار باد هوا بردمید    بپرید وز گیو شد ناپدید
غمی شد دل گیو و خیره بماند    بدان خیرگی نام یزدان بخواند
همی گفت کاهرمن چاره‌جوی    یکی بارگی گشت و بنمود روی
کنون جان خسرو شد و رنج من    همین رنج بد در جهان گنج من
چو یک نیمه ببرید زان کوه شاه    گران کرد باز آن عنان سیاه
همی بود تاپیش او رفت گیو    چنین گفت بیدار دل شاه نیو
که شاید که اندیشه‌ی پهلوان    کنم آشکارا به روشن روان
بدو گفت گیو ای شه سرفراز    سزد کاشکارا بود بر تو راز
تو از ایزدی فر و برز کیان    به موی اندر آیی ببینی میان
بدو گفت زین اسپ فرخ نژاد    یکی بر دل اندیشه آمدت یاد
چنین بود اندیشه‌ی پهلوان    که اهریمن آمد بر این جوان
کنون رفت و رنج مرا باد کرد    دل شاد من سخت ناشاد کرد
ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو    همی آفرین خواند بر شاه نیو
که روز و شبان بر تو فرخنده باد    سر بدسگالان تو کنده باد
که با برز و اورندی و رای و فر    ترا داد داور هنر با گهر
ز بالا به ایوان نهادند روی    پراندیشه مغز و روان راه‌جوی
چو نزد فرنگیس رفتند باز    سخن رفت چندی ز راه دارز
بدان تا نهانی بود کارشان    نباشد کسی آگه از رازشان
فرنگیس چون روی بهزاد دید    شد از آب دیده رخش ناپدید
دو رخ را به یال و برش بر نهاد    ز درد سیاوش بسی کرد یاد
چو آب دو دیده پراگنده کرد    سبک سر سوی گنج آگنده کرد
به ایوان یکی گنج بودش نهان    نبد زان کسی آگه اندر جهان
یکی گنج آگنده دینار بود    زره بود و یاقوت بسیار بود
همان گنج گوپال و برگستوان    همان خنجر و تیغ و گرز گران
در گنج بگشاد پیش پسر    پر از خون رخ از درد خسته جگر
چنین گفت با گیو کای برده رنج    ببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنج
ز دینار وز گوهر شاهوار    ز یاقوت وز تاج گوهرنگار
ببوسید پیشش زمین پهلوان    بدو گفت کای مهتر بانوان
همه پاسبانیم و گنج آن تست    فدی کردن جان و رنج آن تست
زمین از تو گردد بهار بهشت    سپهر از تو زاید همی خوب و زشت
جهان پیش فرزند تو بنده باد    سر بدسگالانش افگنده باد
چو افتاد بر خواسته چشم گیو    گزین کرد درع سیاووش نیو
ز گوهر که پرمایه‌تر یافتند    ببردند چندانک برتافتند
همان ترگ و پرمایه برگستوان    سلیحی که بود از در پهلوان
سر گنج را شاه کرد استوار    به راه بیابان برآراست کار
چو این کرده شد برنهادند زین    بران باد پایان باآفرین
فرنگیس ترگی به سر بر نهاد    برفتند هر سه به کردار باد
سران سوی ایران نهادند گرم    نهانی چنان چون بود نرم نرم
بشد شهر یکسر پر از گفت و گوی    که خسرو به ایران نهادست روی
نماند این سخن یک زمان در نهفت    کس آمد به نزدیک پیران بگفت
که آمد ز ایران سرافراز گیو    به نزدیک بیدار دل شاه نیو
سوی شهر ایران نهادند روی    فرنگیس و شاه و گو جنگ‌جوی
چو بشنید پیران غمی گشت سخت    بلرزید برسان برگ درخت
ز گردان گزین کرد کلباد را    چو نستیهن و گرد پولاد را
بفرمود تا ترک سیصد سوار    برفتند تازان بران کارزار
سر گیو بر نیزه سازید گفت    فرنگیس را خاک باید نهفت
ببندید کیخسرو شوم را    بداختر پی او بر و بوم را
سپاهی برین گونه گرد و جوان    برفتند بیدار دو پهلوان
فرنگیس با رنج دیده پسر    به خواب اندر آورده بودند سر
ز پیمودن راه و رنج شبان    جهانجوی را گیو بد پاسبان
دو تن خفته و گیو با رنج و خشم    به راه سواران نهاده دو چشم
به برگستوان اندرون اسپ گیو    چنان چون بود ساز مردان نیو
زره در بر و بر سرش بود ترگ    دل ارغنده و تن نهاده به مرگ
چو از دور گرد سپه را بدید    بزد دست و تیغ از میان برکشید
خروشی برآورد برسان ابر    که تاریک شد مغز و چشم هژبر
میان سواران بیامد چو گرد    ز پرخاش او خاک شد لاژورد
زمانی به خنجر زمانی به گرز    همی ریخت آهن ز بالای برز
ازان زخم گوپال گیو دلیر    سران را همی شد سر از جنگ سیر
دل گیو خندان شد از زور خشم    که چون چشمه بودیش دریا به چشم
ازان پس گرفتندش اندر میان    چنان لشکری همچو شیر ژیان
ز نیزه نیستان شد آوردگاه    بپوشید دیدار خورشید و ماه
غمی شد دل شیر در نیستان    ز خون نیستان کرد چون میستان
ازیشان بیفگند بسیار گیو    ستوه آمدند آن سواران ز نیو
به نستیهن گرد کلباد گفت    که این کوه خاراست نه یال و سفت
همه خسته و بسته گشتند باز    به نزدیک پیران گردن فراز
همه غار و هامون پر از کشته بود    ز خون خاک چون ارغوان گشته بود
چو نزدیک کیخسرو آمد دلیر    پر از خون بر و چنگ برسان شیر
بدو گفت کای شاه دل شاد دار    خرد را ز اندیشه آزاد دار
یکی لشکر آمد بر ما به جنگ    چو کلباد و نستیهن تیز چنگ
چنان بازگشتند آن کس که زیست    که بر یال و برشان بباید گریست
گذشته ز رستم به ایران سوار    ندانم که با من کند کارزار
ازو شاد شد خسرو پاک‌دین    ستودش فراوان و کرد آفرین
بخوردند چیزی کجا یافتند    سوی راه بی راه بشتافتند
چو ترکان به نزدیک پیران شدند    چنان خسته و زار و گریان شدند
برآشفت پیران به کلباد گفت    که چونین شگفتی نشاید نهفت
چه کردید با گیو و خسرو کجاست    سخن بر چه سانست برگوی راست
بدو گفت کلباد کای پهلوان    به پیش تو گر برگشایم زبان
که گیو دلاور به گردان چه کرد    دلت سیر گردد به دشت نبرد
فراوان به لشکر مرا دیده‌ای    نبرد مرا هم پسندیده‌ای
همانا که گوپال بیش از هزار    گرفتی ز دست من آن نامدار
سرش ویژه گفتی که سندان شدست    بر و ساعدش پیل دندان شدست
من آورد رستم بسی دیده‌ام    ز جنگ آوران نیز بشنیده‌ام
به زخمش ندیدم چنین پایدار    نه در کوشش و پیچش کارزار
همی هر زمان تیز و جوشان بدی    به نوی چو پیلی خروشان بدی
برآشفت پیران بدو گفت بس    که ننگست ازین یاد کردن به کس
نه از یک سوارست چندین سخن    تو آهنگ آورد مردان مکن
تو رفتی و نستیهن نامور    سپاهی به کردار شیران نر
کنون گیو را ساختی پیل مست    میان یلان گشت نام تو پست
چو زین یابد افراسیاب آگهی    بیندازد آن تاج شاهنشهی
که دو پهلوان دلیر و سوار    چنین لشکری از در کارزار
ز پیش سواری نمودید پشت    بسی از دلیران ترکان بکشت
گواژه بسی باشدت بافسوس    نه مرد نبردی و گوپال و کوس


همچنین مشاهده کنید