پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

چو آگاهی آمد به کاووس شاه (۲)


سزد گر بگویی مرا نام خویش    بجویی ازین کار فرجام خویش
همانا به فرمان شاه آمدی    گر از پهلوان سپاه آمدی
چه داری ز افراسیاب آگهی    ز اورنگ و ز تاج و تخت مهی
نباید که بی‌نام بر دست من    روانت برآید ز تاریک تن
فرامرز گفت ای گو شوربخت    منم بار آن خسروانی درخت
که از نام او شیر پیچان شود    چو خشم آورد پیل بیجان شود
مرا با تو بدگوهر دیوزاد    چرا کرد باید همی نام یاد
گو پیلتن با سپاه از پس است    که اندر جهان کینه خواه او بس است
به کین سیاوش کمر بر میان    ببست و بیامد چو شیر ژیان
برآرد ازین مرز بی‌ارز دود    هوا گرد او را نیارد بسود
ورازاد بشنید گفتار او    همی خوار دانست پیگار او
به لشکر بفرمود کاندر دهید    کمان‌ها سراسر به زه بر نهید
رده بر کشید از دو رویه سپاه    به سر بر نهادند ز آهن کلاه
ز هر سو برآمد ز گردان خروش    همی کر شد از ناله‌ی کوس گوش
چو آواز کوس آمد و کرنای    فرامرز را دل برآمد ز جای
به یک حمله اندر ز گردان هزار    بیفگند و برگشت از کارزار
دگر حمله کردش هزار و دویست    ورازاد را گفت لشکر مه‌ایست
که امروز بادافره‌ی ایزدیست    مکافات بد را ز یزدان بدیست
چنین لشکر گشن و چندین سوار    سراسیمه شد از یکی نامدار
همی شد فرامرز نیزه به دست    ورازاد را راه یزدان ببست
فرامرز جنگی چو او را بدید    خروشی چو شیر ژیان برکشید
برانگیخت از جای شبرنگ را    بیفشرد بر نیزه بر چنگ را
یکی نیزه زد بر کمربند او    که بگسست زیر زره بند او
چنان برگرفتش ز زین خدنگ    که گفتی یک پشه دارد به چنگ
بیفگند بر خاک و آمد فرود    سیاووش را داد چندی درود
سر نامور دور کرد از تنش    پر از خون بیالود پیراهنش
چنین گفت کاینت سر کین نخست    پراگنده شد تخم پرخاش و رست
همه بوم و بر آتش اندرفگند    همی دود برشد به چرخ بلند
یکی نامه بنوشت نزد پدر    ز کار ورازاد پرخاشخر
که چون برگشادم در کین و جنگ    ورا برگرفتم ز زین پلنگ
به کین سیاوش بریدم سرش    برافروختم آتش از کشورش
وزان سو نوندی بیامد به راه    به نزدیک سالار توران سپاه
که آمد به کین رستم پیلتن    بزرگان ایران شدند انجمن
ورازاد را سر بریدند زار    برانگیخت از مرز توران دمار
سپه را سراسر بهم بر زدند    به بوم و به بر آتش اندر زدند
چو بشنید افراسیاب این سخن    غمی شد ز کردارهای کهن
نماند ایچ بر دشت ز اسپان یله    بیاورد چوپان به میدان گله
در گنج گوپال و برگستوان    همان نیزه و خنجر هندوان
همان گنج دینار و در و گهر    همان افسر و طوق زرین کمر
ز دستور گنجور بستد کلید    همه کاخ و میدان درم گسترید
چو لشکر سراسر شد آراسته    بریشان پراگنده شد خواسته
بزد کوس رویین و هندی درای    سواران سوی رزم کردند رای
سپهدار از گنگ بیرون کشید    سپه را ز تنگی به هامون کشید
فرستاد و مر سرخه را پیش خواند    ز رستم بسی داستانها براند
بدو گفت شمشیرزن سی هزار    ببر نامدار از در کارزار
نگه دار جان از بد پور زال    به رزمت نباشد جزو کس همال
تو فرزندی و نیکخواه منی    ستون سپاهی و ماه منی
چو بیدار دل باشی و راه‌جوی    که یارد نهادن بروی تو روی
کنون پیش رو باش و بیدار باش    سپه را ز دشمن نگهدار باش
ز پیش پدر سرخه بیرون کشید    درفش و سپه را به هامون کشید
طلایه چو گرد سپه دید تفت    بپیچید و سوی فرامرز رفت
از ایران سپه برشد آوای کوس    ز گرد سپه شد هوا آبنوس
خروش سواران و گرد سپاه    چو شب کرد گیتی نهان گشت ماه
درخشیدن تیغ الماس گون    سنانهای آهار داده به خون
تو گفتی که برشد به گیتی بخار    برافروختند آتش کارزار
ز کشته فگنده به هر سو سران    زمین کوه گشت از کران تا کران
چو سرخه بران گونه پیگار دید    درفش فرامرز سالار دید
عنان را به بور سرافراز داد    به نیزه درآمد کمان باز داد
فرامرز بگذاشت قلب سپاه    بر سرخه با نیزه شد کینه‌خواه
یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ    ز کوهه ببردش سوی یال اسپ
ز ترکان به یاری او آمدند    پر از جنگ و پرخاشجو آمدند
از آشوب ترکان و از رزم سخت    فرامرز را نیزه شد لخت لخت
بدانست سرخه که پایاب اوی    ندارد غمی گشت و برگاشت روی
پس اندر فرامرز با تیغ تیز    همی تاخت و انگیخته رستخیز
سواران ایران به کردار دیو    دمان از پسش برکشیده غریو
فرامرز چون سرخه را یافت چنگ    بیازید زان سان که یازد پلنگ
گرفتش کمربند و از پشت زین    برآورد و زد ناگهان بر زمین
پیاده به پیش اندر افگند خوار    به لشکرگه آوردش از کارزار
درفش تهمتن همانگه ز راه    پدید آمد و گرد پیل و سپاه
فرامرز پیش پدر شد چو گرد    به پیروزی از روزگار نبرد
به پیش اندرون سرخه را بسته دست    بکرده ورازاد را یال پست
همه غار و هامون پر از کشته بود    سر دشمن از رزم برگشته بود
سپاه آفرین خواند بر پهلوان    بران نامبردار پور جوان
تهمتن برو آفرین کرد نیز    به درویش بخشید بسیار چیز
یکی داستان زد برو پیلتن    که هر کس که سر برکشد ز انجمن
خرد باید و گوهر نامدار    هنر یار و فرهنگش آموزگار
چو این گوهران را بجا آورد    دلاور شود پر و پا آورد
از آتش نبینی جز افروختن    جهانی چو پیش آیدش سوختن
فرامرز نشگفت اگر سرکش است    که پولاد را دل پر از آتش است
چو آورد با سنگ خارا کند    ز دل راز خویش آشکارا کند
به سرخه نگه کرد پس پیلتن    یکی سرو آزاده بد بر چمن
برش چون بر شیر و رخ چون بهار    ز مشک سیه کرده بر گل نگار
بفرمود پس تا برندش به دشت    ابا خنجر و روزبانان و تشت
ببندند دستش به خم کمند    بخوابند بر خاک چون گوسفند
بسان سیاوش سرش را ز تن    ببرند و کرگس بپوشد کفن
چو بشنید طوس سپهبد برفت    به خون ریختن روی بنهاد تفت
بدو سرخه گفت ای سرافراز شاه    چه ریزی همی خون من بی‌گناه
سیاوش مرا بود هم سال و دوست    روانم پر از درد و اندوه اوست
مرا دیده پرآب بد روز و شب    همیشه به نفرین گشاده دو لب
بران کس که آن تشت و خنجر گرفت    بران کس که آن شاه را سرگرفت
دل طوس بخشایش آورد سخت    بران نامبردار برگشته بخت
بر رستم آمد بگفت این سخن    که پور سپهدار افگند بن
چنین گفت رستم که گر شهریار    چنان خسته‌دل شاید و سوگوار
همیشه دل و جان افراسیاب    پر از درد باد و دو دیده پرآب
همان تشت و خنجر زواره ببرد    بدان روزبانان لشکر سپرد
سرش را به خنجر ببرید زار    زمانی خروشید و برگشت کار
بریده سر و تنش بر دار کرد    دو پایش زبر سر نگونسار کرد
بران کشته از کین برافشاند خاک    تنش را به خنجر بکردند چاک
جهانا چه خواهی ز پروردگان    چه پروردگان داغ دل بردگان


همچنین مشاهده کنید