جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

بیاورد گرسیوز آن خواسته (۲)


همانست کاووس کز پیش بود    ز تندی نکاهد نخواهد فزود
مگر من شوم نزد شاه جهان    کنم آشکارا برو بر نهان
ببرم زمین گر تو فرمان دهی    ز رفتن نبینم همی جز بهی
سیاوش ز گفتار او شاد شد    حدیث فرستادگان باد شد
سپهدار بنشست و رستم به هم    سخن راند هرگونه از بیش و کم
بفرمود تا رفت پیشش دبیر    نوشتن یکی نامه‌ای بر حریر
نخست آفرین کرد بر دادگر    کزو دید نیروی و فر و هنر
خداوند هوش و زمان و مکان    خرد پروراند همی با روان
گذر نیست کس را ز فرمان او    کسی کاو بگردد ز پیمان او
ز گیتی نبیند مگر کاستی    بدو باشد افزونی و راستی
ازو باد بر شهریار آفرین    جهاندار وز نامداران گزین
رسیده به هر نیک و بد رای او    ستودن خرد گشته بالای او
رسیدم به بلخ و به خرم بهار    همه شادمان بودم از روزگار
ز من چون خبر یافت افراسیاب    سیه شد به چشم اندرش آفتاب
بدانست کش کار دشوار گشت    جهان تیره شد بخت او خوار گشت
بیامد برادرش با خواسته    بسی خوبرویان آراسته
که زنهار خواهد ز شاه جهان    سپارد بدو تاج و تخت مهان
بسنده کند زین جهان مرز خویش    بداند همی پایه و ارز خویش
از ایران زمین بسپرد تیره خاک    بشوید دل از کینه و جنگ پاک
ز خویشان فرستاد صد نزد من    بدین خواهش آمد گو پیلتن
گر او را ببخشد ز مهرش سزاست    که بر مهر او چهر او بر گواست
چو بنوشت نامه یل جنگجوی    سوی شاه کاووس بنهاد روی
وزان روی گرسیوز نیک‌خواه    بیامد بر شاه توران سپاه
همه داستان سیاوش بگفت    که او را ز شاهان کسی نیست جفت
ز خوبی دیدار و کردار او    ز هوش و دل و شرم و گفتار او
دلیر و سخن‌گوی و گرد و سوار    تو گویی خرد دارد اندر کنار
بخندید و با او چنین گفت شاه    که چاره به از جنگ ای نیک‌خواه
و دیگر کزان خوابم آمد نهیب    ز بالا بدیدم نشان نشیب
پر از درد گشتم سوی چاره باز    بدان تا نبینم نشیب و فراز
به گنج و درم چاره آراستم    کنون شد بران سان که من خواستم
وزان روی چون رستم شیرمرد    بیامد بر شاه ایران چو گرد
به پیش اندر آمد بکش کرده دست    برآمده سپهبد ز جای نشست
بپرسید و بگرفتش اندر کنار    ز فرزند و از گردش روزگار
ز گردان و از رزم و کار سپاه    وزان تا چرا بازگشت او ز راه
نخست از سیاوش زبان برگشاد    ستودش فراوان و نامه بداد
چو نامه برو خواند فرخ دبیر    رخ شهریار جهان شد قیر
به رستم چنین گفت گیرم که اوی    جوانست و بد نارسیده بروی
چو تو نیست اندر جهان سر به سر    به جنگ از تو جویند شیران هنر
ندیدی بدیهای افراسیاب    که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب
مرا رفت بایست کردم درنگ    مرا بود با او سری پر ز جنگ
نرفتم که گفتند ز ایدر مرو    بمان تا بسیچد جهاندار نو
چو بادافره‌ی ایزدی خواست بود    مکافات بدها بدی خواست بود
شما را بدان مردری خواسته    بدان گونه بر شد دل آراسته
کجا بستد از هر کسی بی‌گناه    بدان تا بپیچیدتان دل ز راه
به صد ترک بیچاره و بدنژاد    که نام پدرشان ندارید یاد
کنون از گروگان کی اندیشد او    همان پیش چشمش همان خاک کو
شما گر خرد را بسیچید کار    نه من سیرم از جنگ و از کارزار
به نزد سیاوش فرستم کنون    یکی مرد پردانش و پرفسون
بفرمایمش کتشی کن بلند    ببند گران پای ترکان ببند
برآتش بنه خواسته هرچ هست    نگر تا نیازی به یک چیز دست
پس آن بستگان را بر من فرست    که من سر بخواهم ز تن‌شان گسست
تو با لشکر خویش سر پر ز جنگ    برو تا به درگاه او بی‌درنگ
همه دست بگشای تا یکسره    چو گرگ اندر آید به پیش بره
چو تو سازگیری بد آموختن    سپاهت کند غارت و سوختن
بیاید بجنگ تو افراسیاب    چو گردد برو ناخوش آرام و خواب
تهمتن بدو گفت کای شهریار    دلت را بدین کار غمگین مدار
سخن بشنو از من تو ای شه نخست    پس آنگه جهان زیر فرمان تست
تو گفتی که بر جنگ افراسیاب    مران تیز لشکر بران روی آب
بمانید تا او بیاید به جنگ    که او خود شتاب آورد بی‌درنگ
ببودیم یک چند در جنگ سست    در آشتی او گشاد از نخست
کسی کاشتی جوید و سور و بزم    نه نیکو بود پیش رفتن برزم
و دیگر که پیمان شکستن ز شاه    نباشد پسندیده‌ی نیک‌خواه
سیاوش چو پیروز بودی بجنگ    برفتی بسان دلاور پلنگ
چه جستی جز از تخت و تاج و نگین    تن آسانی و گنج ایران زمین
همه یافتی جنگ خیره مجوی    دل روشنت به آب تیره مشوی
گر افراسیاب این سخنها که گفت    به پیمان شکستن بخواهد نهفت
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر    بجایست شمشیر و چنگال شیر
ز فرزند پیمان شکستن مخواه    مکن آنچ نه اندر خورد با کلاه
نهانی چرا گفت باید سخن    سیاوش ز پیمان نگردد ز بن
وزین کار کاندیشه کردست شاه    بر آشوبد این نامور پیشگاه
چو کاووس بشنید شد پر ز خشم    برآشفت زان کار و بگشاد چشم
به رستم چنین گفت شاه جهان    که ایدون نماند سخن در نهان
که این در سر او تو افگنده‌ای    چنین بیخ کین از دلش کنده‌ای
تن آسانی خویش جستی برین    نه افروزش تاج و تخت و نگین
تو ایدر بمان تا سپهدار طوس    ببندد برین کار بر پیل کوس
من اکنون هیونی فرستم به بلخ    یکی نامه‌ی با سخنهای تلخ
سیاوش اگر سر ز پیمان من    بپیچد نیاید به فرمان من
بطوس سپهبد سپارد سپاه    خود و ویژگان باز گردد به راه
ببیند ز من هرچ اندر خورست    گر او را چنین داوری در سرست
غمی گشت رستم به آواز گفت    که گردون سر من بیارد نهفت
اگر طوس جنگی‌تر از رستم است    چنان دان که رستم ز گیتی کم است
بگفت این و بیرون شد از پیش اوی    پر از خشم چشم و پر آژنگ روی
هم اندر زمان طوس را خواند شاه    بفرمود لشکر کشیدن به راه
چو بیرون شد از پیش کاووس طوس    بفرمود تا لشکر و بوق و کوس
بسازند و آرایش ره کنند    وزان رزمگه راه کوته کنند


همچنین مشاهده کنید