جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

قصهٔ بخت


يکى بود، يکى نبود. روزى بود و روزگارى بود. مردى بود به‌نام 'نجف‌قلي' که خيلى بداقبال بود. نجف‌قلى آنقدر بداقبال بود که اگر لب دريا مى‌رفت. آب دريا ته مى‌کشيد و خشک مى‌شد.
نجف‌قلى بيچاره، صبح تا شب با خودش فکر مى‌کرد که چه کار کند و چه خاکى به سرش بريزد؛ کجا برود و درد دلش را به چه کسى بگويد.
نجف‌قلى خيلى فکر کرد. اما فکرش به جائى نرسيد. آخرش هم شال و کلاه کرد و راه افتاد. رفت تا بخت را پيدا کند، عقدهٔ دلش را وا کند. مى‌خواست از بخت بپرسد که چرا اينقدر بداقبال است. خلاصه، رفت و رفت و رفت تا به گرگى رسيد. يک گرگ خيلى بزرگ. گرگ زير درختى دراز کشيده بود. چشم‌هايش را بسته بود و انگار خواب بود. نجف‌قلى ترسيد. رنگ از رويش پريد. مثل برگ بيد، لرزيد و لرزيد. با خودش گفت: 'حالا چه کار کنم؟ چه جورى از دست اين گرگ فرار کنم؟' بعد کفش‌هايش را در آورد و خواست پاورچين پاورچين از کنار گرگ رد شود. يکهو گرگ از جا پريد. دم جنباند و جلوى نجف‌قلى را گرفت. فرياد کشيد: 'مى‌خواستى چه کار کني؟ از دست من فرار کني؟'
نجف‌قلى به التماس افتاد و گفت: 'اى گرگ! اى گرگ بزرگ! من مى‌دانم که تو زرنگي! تيزدنداني، تيز چنگي! تيزپائي، تيز هوشي، تيز چشمي، تيز گوشي! اما بيا و به من رحم کن! مرا نخور. من بداقبالم، بيچاره‌ام، به دنبال چاره‌ام. مسافرم و راه‌دارزى در پيش دارم.
گرگ گفت: 'به جاى آه و ناله کردن، حرفت را بزن. بگو کجا دارى مى‌روي؟'
نجف‌قلى گفت: 'به سفرى سخت مى‌روم، به دنبال بخت مى‌روم. مى‌خواهم او را پيدا کنم. عقدهٔ دلم را واکنم. از او بپرسم که چرا اينقدر بدبختم.'
گرگ کمى فکر کرد و گفت: 'به يک شرط مى‌گذارم بروى و راهت را ادامه بدهي.'
نجف‌قلى پرسيد: 'چه شرطي؟'
گرگ گفت: 'به شرطى که وقتى بخت را پيدا کردي، عقدهٔ دلت را وا کردي. از او بپرسى که من چه کار بايد بکنم که سردردم خوب شود. مدتى است که سردرد خيلى بدى دارم.'
نجف‌قلى گفت: 'باشد، حتماً مى‌پرسم.' بعد، از گرگ خداحافظى کرد و دوباره راه افتاد. رفت و رفت تا به باغى رسيد. به پيرمرد چاقى رسيد. پيرمرد باغبان بود. خيلى هم خوش‌قلب و مهربان بود. نجف‌قلى که خسته و گرسنه شده بود، پيش پيرمرد رفت و بعد از سلام گفت: 'خسته نباشي.'
پيرمرد که سخت کار مى‌کرد و عرق مى‌ريخت، گفت، 'سلامت باشى جوان!' بعد نگاهى به نجف‌قلى انداخت و گفت: 'انگارى مسافرى و از راه دورى مى‌آئي. حتماً خسته‌اي، خيلى هم گرسنه‌اي. بيا دوست من، بيا آبى به دست و رويت بزن. بعد، زير اين درخت گردو بنشين و کمى خستگى درکن.'
نجف‌قلى با آب خنکى که از توى باغ مى‌گذشت، دست و رويش را شست و زير درخت نشست. پيرمرد مهربان، بقچهٔ نانش را باز کرد. با هم، چاى و نان و پنير خوردند. بعد، پيرمرد گفت: 'حالا بگو از کجا مى‌آئي. اهل کدام شهر و دياري؟'
نجف‌‌قلى تمام ماجرا را برايش تعريف کرد. باغبان پير گفت: 'اگر او را پيدا کردي، اگر او را گير آوردي، از مشکل من هم بگو، چارهٔ مشکل مرا هم بپرس.'
نجف‌قلى با تعجب پرسيد: 'تو ديگر چه مشگلى داري؟ تو که ماشاءالله هزار ماشاءالله وضعت خوب است، همه چيز داري. خانه‌داري، باغ داري، گاو و گوسفند و اسب و الاغ داري. تو که ديگر غمى نداري، غصه و ماتمى نداري!'
باغبان گفت: 'درست است که باغ دارم، خانه و اسب و الاغم دارم؛ اما پير و تنهايم. توى اين دنيا کسى را ندارم. من توى‌‌دار دنيا يک درخت گردو دارم که خيلى دوستش دارم. اين درخت را وقتى جوان بودم کاشتم. سى سال پايش زحمت کشيدم؛ اما درختم ميوه نمى‌دهد. نمى‌دانم چه کار کنم...'
نجف‌قلى گفت: 'باشد .... وقتى به بخت رسيدم، وقتى که او را ديدم، چارهٔ مشکلت را از او مى‌پرسم.'
بعد، از باغبان خداحافظى کرد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به يک رودخانه رسيد. رودخانه خيلى بزرگ بود. خيلى هم خروشان بود. مى‌غريد و مثل مار پيچ و تاب مى‌خورد و مى‌رفت. نجف‌قلى غصه‌اش گرفت. با خودش گفت: 'اين هم يک بداقبالى ديگر. حالا من چه کار کنم؟ کجا بروم؟ چه جورى از اين رودخانه رد شوم' همين موقع ماهى خيلى بزرگى سر از آب بيرون آورد و گفت: 'آهاي؟ تو کى هستي؟ چرا آنجا نشستي؟ چرا افسرده‌ و غمگيني؟'
نجف‌قلى گفت: 'مگر خودت نمى‌بيني؟ مى‌خواهم از اين رودخانه بگذرم و به دنبال بخت بروم.'
بعد، تمام ماجرا را براى ماهى تعريف کرد.
ماهى گفت: 'اگر قول بدهى که وقتى بخت را پيدا کردي، گره مشکلت را واکردي، چارهٔ مشکل مرا هم بپرسي، تو را مى‌برم آن طرف'
نجف‌قلى گفت: 'باشد .... بگو مشکلت چيست؟'
ماهى گفت: 'با اينکه هميشه در آبم، اما خيلى غمگينم. خيلى بى‌تابم. شب تا صبح بيدارم. خواب ندارم. چشم‌هايم تا صبح باز است، شب هم طولانى است، مثل يک جادهٔ دراز است. تمام نمى‌شود . از تنهائى حوصله‌ام سر مى‌رود. خستگى از تنم در نمى‌رود. نمى‌دانم چه کار کنم. دلم مى‌خواهد من هم مثل همه بخوابم، خواب ببينم تو آسمان ستاره بچينم!'
بعد، نجف‌قلى را پشتش سوار کرد و برد آن طرف رودخانه نجف‌قلى از ماهى خداحافظى کرد و دوباره راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به پيرمردى رسيد که ريش سفيدش تا رورى زانويش مى‌رسيد. سلامى کرد و گفت: 'اى پيرمرد دانا، تو مى‌دانى که بخت را کجا مى‌شود پيدا کرد؟'
پيرمرد دستى به ريش سفيدش کشيد و گفت: 'پسرم! بخت منم، با من چه کار داري؟'
نجف‌قلى خيلى خوشحال شد و به پيرمرد گفت: 'من مرد بيچاره و بدبختى هستم. اگر لب دريا بروم، دريا خشک مى‌شود.' بعد هم از مشکل گرگ و باغبان و ماهى گفت. پيرمرد گفت: 'بخت خودت در راه معلوم مى‌شود. بى‌خوابى ماهي، به خاطر مرواريد درشتى است که توى بينى‌اش گير کرده. اگر کسى آن را دربياورد، ماهى راحت مى‌شود و از آن به بعد مى‌تواند بخوابند و خواب ببيند، از توى آسمان ستاره بچيند! باغبان بايد گودالى زير درخت گردو بکند و گنجى را که زير آن است، بيرون بياورد. آن وقت درختش ميوه مى‌دهد. گرگ بايد مغز سر يک آدم نادان را بخورد تا سردردش خوب شود!'
نجف‌قلى از بخت تشکر کرد و به راه افتاد و به‌طرف خانه‌اش رفت. رفت و رفت و رفت تا به رودخانه رسيد. ماهى که منظرش بود، تا او را ديد، پرسيد: 'بخت را ديدي؟ چارهٔ مشکلم را پرسيدي؟'
نجف‌قلى گفت: 'بله.'
ماهى پرسيد: 'خب، بگو حالا چه کار کنم؟'
نجف‌قلى گفت: 'اوّل مرا به آن طرف رودخانه ببر تا برايت بگويم.'
ماهى او را پشت خود نشاند و به آن طرف رودخانه برد.
نجف‌قلى گفت: 'يک مرواريد درشت توى بينى توست. اگر درش بياوري، راحت مى‌شوى و مى‌توانى مثل همه بخوابي.'
ماهى گفت: 'تو بيا و جوانمردى کن اين مرواريد را در بياور و مرا راحت کن.'
نجف‌قلى گفت: 'من احتياجى به مرواريد تو ندارم. چون بختم باز شده است و خودم بهتر از آن را دارم. بايد زودتر به سراغ بخت خودم بروم.'
هر چه ماهى اصرار کرد، نجف‌قلى قبول نکرد که نکرد. راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا به باغبان رسيد. باغبان باغ، پيرمرد چاق، پرسيد: 'چى شد؟ بخت را ديدي؟ چارهٔ مشکلم را پرسيدي؟'
نجف‌قلى گفت: 'بله.'
بعد حرف‌هاى بخت را مو به مو برايش تعريف کرد. پيرمرد چاق گفت: 'اى جوان! من پيرم و تنها. توى اين دنيا کسى را ندارم. بيا پيش من بمان. پسرم شو، عصاى دستم شو. با هم گنج را در مى‌آوريم و به خوبى و خوشى در کنار هم زندگى مى‌کنيم. بعد هم اين خانه و باغ و اين گنج و اسب و الاغ به تو مى‌رسد.'
نجف‌قلى باز هم قبول نکرد و گفت: 'من احتياجى به گنج تو ندارم. چون مى‌دانم بعد از زحمتى که کشيدم، بعد از اينکه به خدمت بخت رسيدم، چيز خيلى بهترى گيرم مى‌آيد!'
پيرمرد چاق، باغبان باغ، هر چه اصرار کرد، نجف‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قلى قبول نکرد که نکرد و باز راه افتاد. رفت و رفت تا به گرگ رسيد. به گرگ بزرگ رسيد. گرگ تا او را ديد، از سفرش پرسيد. نجف‌قلى هر چه را که در راه ديده و شنيده بود، برايش تعريف کرد. بعد به او گفت: 'چارهٔ مشکلت مغز يک آدم نادان است.
نجف‌قلى اين را گفت و راه افتاد به‌طرف خانه‌اش؛ اما هنوز چند قدمى نرفته بود که گرگ جلويش را گرفت و گفت: 'کجا مى‌روي؟ من آدمى به نادانى تو از کجا پيدا کنم؟! مغز تو دواى درد من است.'
نجف‌قلى پرسيد: 'چرا؟'
گرگ گفت: 'آخر کدام آدم عاقلى از مرواريد و گنج مى‌گذرد؟'
نجف‌قلى که ديد هواپس است، فورى فکر کرد و گفت: 'راست مى‌گوئي....واقعاً که من آدم نادانى هستم. همان بهتر که مرا بخوري. بيا مرا بخور و راحتم کن.'
گرگ به‌طرف نجف‌قلى رفت.
نجف‌قلى گفت: 'آهاى دارى چه کار مى‌کني؟ اگر مى‌خواهى خوب بشوي، بايد به همان صورت که بخت گفته، مرا بخورى و گرنه سردردت خوب نمى‌شود!'
گرگ پرسيد: 'چه جورى بايد تو را بخورم؟'
نجف‌قلى گفت: 'الان بهت مى‌گويم. اول بايد چشم‌هايت را ببندى و بعد بايد ده بار دور خودت بچرخي. يادت باشد تا ده دور تمام نشه، چشم‌هايت را باز نکني. بعد يکهو بايد روى من بپرى و مرا بخوري...'
گرگ فورى چشم‌هايش را بست و مشغول چرخيدن شد. نجف‌قلى هم از فرصت استفاده کرد. کفش‌هايش را کند و پاورچين پاورچين دور شد. چند قدمى که رفت ناگهان مثل باد شروع کرد به دويدن و پا به فرار گذاشت. تا گرگ به خودش بيايد، نجف‌قلى حسابى دور شده بود. حالا فهميده بود که چرا بخت به او گفته بود چارهٔ مشکل تو موقع برگشتن معلوم مى‌شود.
نجف‌قلى اوّل پيش ماهى رفت و مرواريد را از بينى‌اش درآورد. بعد به باغ رفت. باغبان از ديدن او خيلى خوشحال شد. آنها بها هم گنج را از زير درخت درآورند و سال‌هاى سال در کنار هم به خوبى و خوشى زندگى کردند.
- قصهٔ بخت
- پهلوان پنبه (يازده افسانهٔ ايراني) ـ ص ۸
- انتخاب و بازنويسي: محمّدرضا شمس
- ويراستار: شهرام شفيعي
- نشر افق، چاپ اوّل ۱۳۷۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دهم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ ـ چاپ اول ۱۳۸۳


همچنین مشاهده کنید