سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

قصهٔ رستم پهلوان (۲)


مسافرها به هم گفتند: 'اين را با بدن زخمى که نمى‌توانيم اينجا بگذاريم. بهتر است او را به خانهٔ خودمان ببريم. حکيمى بياوريم و زخمهايش را معالجه کنيم.'
يکى از آن‌ها گفت: 'اما اين چشم هم ندارد. کور بودنش را چکار کنيم؟'
- 'توکل به خدا، بهتر است او را ببريم تا ببينيم چه پيش مى‌آيد.'
توله‌سگ هم به دنبال آنها به راه افتاد. مسافرها به هم گفتند: 'هر چه هست اين توله از آن خبر دارد. بهتر است کارى به کارش نداشته باشيم و بگذاريم بيايد.'
پسر را بردند خانه. يک ديگ را پر کردند. آب جوشاندند. وقتى آب خنک‌تر شد. او را شستند. بعد حکيم آوردند. حکيم دوا و درمان نوشت. بعد از چند روز که کمى حال رستم خوب شد. حس کرد روى ناودان دو تا کبوتر نشسته‌اند. يکى از کبوترها گفت:
- 'خواهر! خواهر!'
آن يکى گفت: 'جان خواهر؟'
کبوتر اولى گفت: 'اين رستم اگر خواب است بيدار شود؛ اگر بيدار است بشنود؛ بعد از اينکه ما از اينجا بلند شديم دو برگ از درخت روبه‌رو جدا خواهد شد. اگر او برگ‌ها را بردارد روى سنگ بکوبد و آبش را در بياورد و چشم‌هايش را که زير زبان سگ است با آب اين برگ‌ها بشويد و به حدقه چشم‌هايش بگذارد دوباره بينا خواهد شد.'
رستم افتان و خيزان خودش را کشاند زير درخت. دو تا برگ را پيدا کرد. آنها را کوبيد. توله‌سگ چشم‌ها را آورد. رستم آب برگ‌ها را روى چشم‌هايش ماليد. از خوشحالى نفهميد چکار دارد مى‌کند. چشم چپش را گذاشت توى حدقهٔ راستش و چشم راستش را گذاشت توى حدقهٔ چپ! به اذن خدا چشم‌هايش شفا پيدا کرد و خوب شد. صبح بلند شد. مرد مسافر که او را به خانه‌اش آورده بود، ديد رستم چه رستمى شده است!
مرد گفت: 'خوب شد؛ من توى پردهٔ عصمت دخترى دارم او را به عقد همين پسر در مى‌آورم.'
مرد به رستم گفت: 'مى‌خواهم دخترم را به عقد تو در بياورم.'
رستم هر چه به سرش آمده بود براى او تعريف کرد و گفت که پدر من پادشاه است. من مى‌روم ديو را بکشم. دخترت را هم اگر به من بدهى من او را همراه خود مى‌برم.'
دختر گفت: 'پيش ديو نرو. ديو تو را مى‌کشد. پسرهاى ديو بزرگ شده‌اند آنها پنج نفرند و تو يک نفري.'
رستم گفت: 'ده نفر هم که باشند من بايد بروم بيست نفر هم که باشند، بايد بروم.'
ديو توى ايوان نشسته بود که ديد رستم دارد مى‌آيد. چه آمدني! انگار ابرى پر خشم بود که مى‌خواست ببارد. ديو به خانه دويد و گفت:
- 'خانه‌تان خراب! رستم دارد مى‌آيد. نور آفتاب روى خنجرش افتاده و همه جا را روشن کرده است. مرا هر جا که مى‌توانيد پنهان کنيد.'
ديو به دست بچه‌هايش قرآن داد و به آنها گفت:
- 'رستم را به اين قرآن قسم بدهيد که کارى با من نداشته باشد!'
سپس دويد زير پله‌اى پنهان شد.
بچه‌ها با ديدن رستم گفتند: 'تو برادر بزرگ ما هستي. تو را به اين قرآن قسم مى‌دهيم سر ما را نبر.'
رستم گفت: 'نترسيد. با هيچکدام شما کارى ندارم. خيالتان راحت باشد.'
رستم ابتدا مادرش را از زندان ديو آزاد کرد و به او گفت: 'جاى ديو را به من نشان بده. مى‌خواهم ديو را بکشم. جاى ديو را به من نشان بده.'
بچه‌ها روى پاى رستم افتادند و ناليدند: 'رستم! باباى ما را به خاطر ما ببخش!'
رستم گفت: 'نه، بايد سر او را ببرم.'
مادر رستم در زيرپله را باز کرد و جاى ديو را نشان داد. رستم، ديو را بيرون کشيد. خنجر روى گردن او گذاشت و او را به جهنم واصل کرد. بعد به بچه‌ها گفت:
- 'اين شما و اين هم خانه و زندگيتان. من رفتم خداحافظ.'
رستم مادرش را برداشت. به ده پدرزنش رفت و به او گفت:
- 'پدر من در فلان جا پادشاه است. تو هم دخترت را بردار برويم به ديدن پدرم. اگر پدرم ما را نگه داشت،مى‌مانيم؛ اگر هم نگه نداشت بر مى‌گرديم اينجا. او مرا که شش ماهه بودم از خانه بيرون انداخته است.'
به راه افتادند از ده بيرون آمدند. پرسان پرسان کرده و بيابان را پشت سر گذاشتند. به رودخانه‌اى رسيدند از رودخانه که رد شدند ديدند دو تا پسر آن طرف رودخانه هستند. رستم به پسرها گفت:
- 'برويد به پدرم بگوئيد پسرت رستم دارد مى‌آيد. اگر مى‌خواهى جلويمان دربيائى دربيا.'
پسر بچه‌ها با خوشحالى دويدند به پادشاه خبر دادند چه نشسته‌اى که پسرت دارد مى‌آيد. پادشاه از خوشحالى نمى‌دانست که چکار کند به وزير دستور داد قربانى بياورند. قربانى آوردند. دستور داد کوچه‌ها را جارو کردند آب پاشيدند و همه جا را آماده کردند. پادشاه به پيشواز پسر آمد ديد پسر، چه پسرى شده است! از هيکل و زيبائى به رستم، پهلوان شاهنامه، تنه مى‌زند. چند تا گوسفند سر بريدند. خير و خيرات دادند.
رستم زنش را به شاه معرفى کرد. پادشاه گفت:
- 'من خودم براى شما عروسى خواهم گرفت.'
آن وقت هفت‌ شب و هفت روز براى پسر عروسى گرفت.
همهٔ کوچه‌ها با شمع و لامپا و چراغ‌هاى گردسوز روشن شد. عاشق‌ها (۲) زدند و خواندند و اهالى ده را شاد کردند.
(۲) . عاشق (اوزان) نوازنده‌هاى دوره‌گرد آذربايجان که با ساز و آواز و خواندن سرودها و افسانه‌هاى حماسى و بزمى مجالس را گرمى و روشنى و شور و حال مى‌بخشند. به تعبيرى مى‌توان آنها را حافظان فرهنگ و هنر و بخشى از تاريخ آذربايجان دانست.
بعد از عروسي، پادشاه به رستم گفت: 'من ديگر مى‌خواهم تو را پادشاه کنم. تاجم و تختم مال تو.'
پادشاه، رستم را جانشين خود کرد. مادرزن و پدرزن رستم هم آمدند پيش آنها خوردند و نوشيدند و به مطلب خود رسيدند.
- قصهٔ رستم پهلوان
- گنجينه‌هاى ادب آذربايجان ـ ص ۴۷
- گردآورى و ترجمه: حسين داريان
- انتشارات الهام، چاپ اول ۱۳۶۳
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دهم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید