سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

قصهٔ ملّا (۲)


ملا، شاه شد و در همان هفته اول چنان اقتدار و تدبيرى از خود نشان داد، که قبل از او هيچ شاهى اين تدبير را نداشت و هيچ وزيرى چنين کفايتى را از پادشاهى نديده بود.
حالا بشنويد از دو پسرش.
برادر کوچک‌تر که توى آب افتاده بود و آب داشت او را مى‌برد، مرد عابرى او را از آب گرفت، نجاتش داد و به خانه‌اش آورد. از قضا آنها مرد و زنى بودند که بچه‌اى نداشتند. او را به‌جاى فرزند، بزرگش کردند. برادر بزرگ‌تر که در دهان گرگ بود، توسط چوپانى نجات پيدا کرد. چوپان و زنش هم، عقيم بودند. او را مثل فرزند خود دانستند و پرورشش دادند.
حالا باز از ملا که شاه شده بود، بدانيم.
سال‌هاى سال گذشت. جنگى براى مملکت ملا، که شاهش بود، پيش آمد. تمام مردان و جوانان را به سپاهى‌گرى احضار کردند. در روز حرکت به ميدان جنگ، سواران صف به صف ايستاده بودند تا شاه آنها را ببيند. در وسط صف چهارم بود که شاه چشمش به دو جوان همشکل خورد و مِهرى در دلش، نسبت به آنها افتاد. دستور داد از صف بيرون آيند و در موکبش باشند. بعد آنها را با خود به قصر آورد به فراشباشى تذکر داد از حيث رفتار به اين دو سپاهي، احترام فراوان گذاشته شود و غذايشان خوب باشد. دو جوان که براى هم ناشناس بودند، از تصميم شاه که نگذاشت آنها به ميدان جنگ بروند، چيزى نفهميدند و پيش خود گفتند: 'لابد، حکمتى در اين کار است.'
حالا از زن ملا در خانهٔ تاجر بشنويم:
ده سال گذشت. تاجر بار مال‌التجاره را بسته بود تا به سفر برود زن ملا گفت:
- در اين سفر بايد من هم همراه تو بيايم!
تاجر گفت:
- زن! خوب نيست، تو بايد در خانه بماني.
بالاخره تاجر به اصرار زن، نرم شد و رضا داد که هم‌سفرش شود. راه‌ها را طى کردند، بيابان‌ها را پشت ‌سرگذاشتند و سرانجام به شهرى رسيدند. شاه‌ آن سرزمين، همان ملا بود. تاجر در يکى از ميدانچه‌هاى شهر چادر زد. يکى از مأموران به تاجر اعتراض کرد:
- در ميدانچه شهر چادر زدن، اشکال دارد!
تاجر به او جواب تند داد. مأمور به قصر رفت و به شاه گزارش داد. شاه مأمور ديگرى نزد تاجر فرستاد. مأمور به تاجر گفت:
- شاه شما را احضار کرده است!
تاجر جواب داد:
- سلام من را به شاه برسانيد! و به او بگوئيد بارم زياد است، طلا و جواهرات دارم، زن و عصمت من با من است، نمى‌توانم همه اينها را اينجا بگذارم و نزدش بيايم، اگر شاه اصرار دارد، مرد با ايمانى به چادرم بفرستد تا من با خيال راحت، خدمت قبلهٔ ‌عالم برسم.
مأمور، خبر را به شاه رساند. شاه‌ملا آن دو جوان را نزد تاجر فرستاد. اين دو به تاجر گفتند:
- ما تأييد شدهٔ شاه هستيم، خيال شما از جانب عصمت و مال‌تان آسوده باشد! خدمت شاه برويد.
تاجر گفت:
- زن من يک طرف، طلا و جواهراتم يک طرف، آنها را به شما مى‌سپارم.
تاجر حرکت کرد. زن در داخل چادر بود. دو جوان در کنار چادر به نگهبانى ايستادند. نيمه شب شد، تاجر برنگشت. جوانى که به ظاهر کوچک‌تر مى‌آمد به دومى گفت:
- شايد اين تاجر تا صبح نيايد، براى اينکه خواب نرويم بهتر نيست هر کدام سرگذشتمان را براى هم بگوئيم. جوانى که بزرگ‌تر مى‌نمود، گفت:
- بگو تا بگويم!
آنها شروع به گفتن سرگذشت خود کردند. زن هم از داخل چادر، به حرف‌هاى آنها گوش مى‌داد. وقتى سرگذشت‌شان تمام شد: به هم گفتند:
- پس ما با هم برادريم!
زن پردهٔ چادر را کنار زد و گفت:
- شما! پسرهاى من هستيد.
آنها را در آغوش گرفت داخل چادر برد. سر يکى را روى زانويش گذاشت و سر ديگرى را روى آن زانويش. در همين موقع تاجر وارد شد. وضع را که اين چنين ديد، با عصبانيت برگشت و جريان را به شاه‌ملا گفت. شاه از اعتمادى که نسبت به اين دو جوان کرده بود، پشيمان شد و با آشفتگى خاطر، آنها را احضار کرد. و جلاد را خواست و دستور داد سر از تنشان جدا کند. در اين حال يکى از آن دو گفت:
- اجازه بفرمائيد من و اين جوان و اين زن، سرگذشتمان را بگوئيم تا نسبتمان هم روشن شود.
گويندهٔ حرف که همان برادر بزرگ‌تر بود، از همان ابتدا که پدرشان ملا بود و لباس نو عيد براى آنها نخريد و پدرشان را تاجرى گول زد و طعمهٔ گرگ گرديد، همه را گفت. جوان دومى هم که همان برادر کوچک‌تر بود گفت که پدرشان ملا بود، ديگر شاگرد قبول نکرد و به واسطهٔ نداشتن لباس نو در روز پنجم عيد به پيشواز شاه نرفت و شاه به او غضب کرد و از آبادى بيرونش کرد. همه را تعريف کرد. زن تاجر هم سرگذشتش را تعريف کرد. که من زن ملائى بودم، دو تا پسر داشتم، در راه تاجر، شوهرم را فريب داد و من را به چادرش برد، بعد من را با خود برداشت و به شهر و خانهٔ خود آورد و خواست عقدم کند که با او ده سال شرط گذاشتم .... ، زن هم همهٔ حرف‌ها را زد و سرانجام گفت:
- تا اينکه اين دو نفر به مراقبت من و مال‌التجاره آمدند، کنار چادر براى هم سرگذشت خود را تعريف کردند و من هم حرف‌هايشان را شنيدم.
و بعد رو به وزير کرد و گفت:
- اين دو جوان سرگذشت خود را گفتند، من هم سرگذشت خود را گفتم، حالا قضاوت کنيد ما با هم چه نسبتى داريم.
وزير رو به ملا کرد و گفت:
- اين دو جوان با هم برادرند و اين زن هم، مادر آنهاست.
شاه‌ملا که تا اينجا خوب به حرف‌هايش گوش داده بود و خويشتن‌دارى کرده بود، ناگهان سر تاجر فرياد زد:
اى نابکار بدذات! ملائى که به او حقه‌زدى و زنش را به چادر خود بردي، من هستم! اين زن، زن من است و اين دو جوان، فرزندان عزيز من هستند.
بعد فرياد زد:
- جلاد! زود سر اين سگ را پيش پايش بينداز!
جلاد به يک ضرب، گردن تاجر را زد. ملا، زن و پسرانش پس از سال‌ها دوري، سال‌هاى سال‌ زنده بودند و به خوبى و خوشى با آسايش زندگى کردند.
- قصهٔ ملا
- افسانه‌هاى ديار هميشه بهار ـ ص ۱۴۱
- گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمى
- انتشارات سروش، چاپ اول ۱۳۷۴
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دهم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)،نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید