جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

متل روباه


روزى بود و روزگاري. در زمان خيلى پيش يک روباهى بود، يک روز اين روباه از در مسجد آبادى مى‌گذشت. ديد يک‌ نفر دارد نماز مى‌خواند و پوستين او کف مسجد افتاده، يواشکى جلو رفت و پوستين را برداشت و پا به فرار گذاشت. رفت تا از آبادى دور شد. اين آروباه لانه‌اش در بيابان سر يک تپهٔ بلندى بود که دور تا دور آن دره بود. القصه، آروباه همه جا پوستين را برد تا به لانه‌اش روى تپه (رسيد) دم در لانه‌اش پوستين را پهن کرد و مشغول شکافتن آن شد. از آن طرف مردى که نماز مى‌خواند بعد از نماز ديد پوستينش را برده‌اند. از اين طرف وقتى روباه مشغول شکافتن و پاره کردن پوستين بود، گرگى سر رسيد و به روباه گفت: 'آروباه خدا قوت بدهد، دارى چه کار مى‌کني؟' آروباه سرش را بالا کرد و به گرگ گفت: 'اى بردار مى‌خواهى چه کار کرده باشم؟' مگر نمى‌بينى دارد فصل سرما و زمستان نزديک مى‌شود.
وقتى سرما شروع شد اگر پوستين خوب نباشد از سرما مى‌ميرم. حالا دارم پوستين مى‌دوزم براى اينکه در فصل سرما بپوشم و از سرما نميرم' . آگرگ گفت: 'اى روباه تو را به خدا مى‌توانى يک همچو پوستينى هم براى زمستان من بدوزي؟' آروباه سرش را پائين انداخت و براى اغفال گرگ کمى مکث کرد و به فکر فرو رفت. بعد سرش را بالا انداخت و توى چشم‌هاى گرگ خيره شد و قدرى مندمند کرد و گفت: 'اى گرگ راستش را بخواهى من يک پوستين خيلى خوب و دلبخواه براى تو مى‌دوزم ولى خرج دارد' . گرگ خوشحال و ذوق‌زده شد و پرسيد: 'چه خرجى دارد؟' آروباه گفت: 'بايد بروى و هر طور شده هشت تا گوسفند پر پشم و چاق و چله يا از گله‌ها يا از توى طويله‌ها خلاصه از هر جا که شده دست و پا کنى و بگيرى و بياورى تا من سر صبرى پوست آنها را بکنم و براى تو پوستين بدوزم که ساليان درازى در فصل زمستان از سرما در امان باشي' . گرگ گفت: 'اى برادر اينکه خرجى نداره تو پوستين براى من بدوز من به‌جاى هشت تا گوسفند ده تا مى‌آورم' . روباه گفت: 'حرف مرد يکيه. من وقتى که به تو قول دادم پوستين برات بدوزم، مى‌دوزم ديگه اگر سرم بره زير قولم نمى‌زنم. يا الله تو ديگه معطل نکن اگه مى‌خواهى زودتر پوستين برات بدوزم از همين حالا شروع به کار کن و رو گوسفندها را بيار. البته سعى کن گوسفند لاغر و بى‌پشم نياري' . گرگ از زور خوشحالى بنا کرد ورجى ورجى کردن و گفت: 'اى آروباه من رفتم دنبال آوردن گوسفندها' .
آروباه هم گفت: 'برو به ‌اميد خدا تو تا گوسفندها را بيارى من هم حاضر مى‌شم' . آگرگ از پيش روباه رفت و از تپه سرازير شد، وقتى که گرگ داشت از تپه پائين مى‌رفت آروباه خيره‌خيره او را ورانداز کرد و گفت: 'اى پدرسوخته صاحب احمق، بگذار گوسفندها را بياورى پوستنى برايت بدوزم که کيف کني' . آگرگ همه ‌جا رفت و به هر درد سرى بود يکى‌يکى هشت تا گوسفند چاق و چلهٔ دنبه‌دار پرپشم از گله‌ها دزديد و تحويل آروباه داد. آروباه به گرگ گفت: 'برو ده روز ديگر بيا تا پوستين را تحويلت بدهم' . آگرگ به شوق پوستين و اينکه تا ده روز ديگر صاحب پوستين مى‌شود، خرم و خوشحال از تپه سرازير شد که دنبال کار خود برود. وقتى مى‌خواست برود دوباره رويش را جانب روباه کرد و گفت: 'اى آروباه دستم به دامنت ببينم چه پوستينى برايم مى‌دوزي؟' آروباه قاه‌قاه خنديد و گفت: 'اى برادر احتياج به سفارش نيست. من اصلاً بدون سفارش تو نيت کرده‌ام پوستين خوبى برايت بدوزم. برو خاطرت جمع باشد، برو و سر ده روز که شد بيا پوستينت را تحويل بگير و يک عمر به من دعا کن' . گرگ رفت و روباه خوب گرگ را پائيد تا از نظرش ناپديد شد. آروباه لاشهٔ گوسفندها را برد توى لانه‌اش در محل امنى پنهان کرد و افتاد پاى آنها و مشغول خوردن شد.
القصه اينکه آروباه تا نه روز تمام از گوشت و دنبهٔ گوسفندها مى‌خورد و وق وق مى‌کرد، دست‌هاش را به آسمان مى‌کرد و شکر حق مى‌کرد. تا روز دهم که نزديک شد آروباه فهميد حالا موقع آمدن گرگ است. اول کمى فکر کرد که چه حيله‌ا‌ئى به‌ کار بزند تا فکرى به خاطرش رسيد. فورى رفت و مقدارى از پوست‌هاى پاره‌پاره شدهٔ گوسفندها را آورد دم در لانه‌اش ريخت و گرفت وسط آنها خوابيد و سرش را گذاشت روى دستهاش و بنا کرد ته دره را پائيدن که ببيند گرگ کى مى‌آيد. همين‌طور که داشت ته دره را مى‌پائيد از دور گرگ را ديد که به‌طرف تپه مى‌آيد، گذاشت تا گرگ خوب نزديک شد. آن وقت از جايش بلند شد و مشغول زير و رو کردن پوست‌هاى پاره‌پاره شد. آنها را زير و رو مى‌کرد، اين‌ور و اون‌ور مى‌انداخت و با خود بلندبلند مى‌گفت: 'اين براى فلان جاى پوستين، اين هم براى فلان جاى پوستين' . و چنان بلندبلند اين جملات را مى‌گفت که گرگ حرف‌هاى او را مى‌شنيد. باز هم آروباه براى اغفال گرگ بلندبلند مى‌گفت: 'جهنم! گور جهودا، بگذار من که معطل مى‌شوم ولى يک پوستين بسيار خوب براى آگرگ که رفيق جان‌جانى من است بدوزم' . روباه ضمن اينکه تکه‌هاى پوست را زير و رو مى‌کرد و با خود اين حرف‌ها را مى‌زد سرش را انداخته بود پائين و سرگرم کار خود بود و زير چشمى هم گرگ را مى‌پائيد و اصلاً خودش را به آن راه نمى‌زد که گرگ خيال کند روباه از بس سرگرم کار است نفهيمده گرگ آمده.
وقتى گرگ آمد بالاى سر روباه گفت: 'اى آروباه، اى رفيق با وفا خدا قوت بدهد. خسته نباشي، اى برادر مگر نمى‌بينى چطور دارم تلاش مى‌کنم؟ اصلاً از همان روزى که تو رفتى تا حالا دارم شب و روز تلاش مى‌کنم که بلکه انشاءالله زودتر پوستين را به تو تحويل بدهم و حالا پوستين تمام شده، تنها آنگله‌اش مانده به آستين و حالا تو بايد بروى و چهار تا گوسفند چاق و فربه و پشم‌دار بياورى تا آنگله‌اش را از آستين دربياورم و پوستين را به تو تحويل بدهم' . گرگ کمى ناراحت شد ولى چاره‌ نداشت، ناراحتى او براى آوردن چهار تا گوسفند نبود، ناراحتى او براى پوستين بود. روباه گفت: 'يا الله برو معطل نکن. به جان عزيزت قسم مى‌خورم که تا چهار تا گوسفند را بياورى پوستينت هم حاضر است' . گرگ از تپه سرازير شد و آمد با هزار زحمت و کتک خوردن به هر نحوى بود چهار تا گوسفند ديگر دست و پا کرد و آورد تحويل آروباه داد و گفت: 'اى آروباه حالا کى پوستين من درست مى‌شود و آن را کى به من تحويل مى‌دهي؟' روباه کمى فکر کرد و گفت: 'اى آگرگ چون مى‌خواهم پوستين خوبى برايت بدوزم بايد ده روز ديگر به من مهلت بدهى از حالا برو دنبال کارت و روز دهم که شد بيا و پوستينت را حاضر و آماده تحويل بگير و برو' . آگرگ گفت: 'اى آروباه دستم به دامنت من حرفى ندارم ولى سر ده روز که آمدم ديگر پوستين تکميل باشدها' . روباه گفت: 'به‌به، هنوز مرا نشناخته‌ئي، به ‌جان عزيزت روز دهم پوستين تکميل است و تحويلت مى‌دهم برو، برو دنبال کارت و خاطرت جمع باشد. از همين حالا شروع مى‌کنم به دوختن پوستين' . گرگ وقتى اين حرف را شنيد راهش را پيش گرفت و رفت دنبال کارش.


همچنین مشاهده کنید