سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

ملک‌محمد تجار (۲)


ملک‌محمد تجار رفت و رفت تا به همان شهر رسيد. در شهر مى‌گشت و نمى‌دانست کجا برود. همين‌طور که اين‌طرف و آن‌طرف مى‌رفت، زنى که چادر چاقچور کرده و رو بنده زده بود پرسيد: 'اى جوان گويا در اين شهر غريبي' . ملک‌محمد گفت: 'بله، جائى هست که سکنا کنم؟' زن نشانى خانهٔ پيرزنى را به او داد و رفت. ملک‌محمد به خانهٔ پيرزن رفت و گفت: 'مهمان دوست داري؟' پيرزن گفت: 'قدم مهمان بر چشم!' پول زيادى به پيرزن داد و او هم يک اتاق برايش آماده کرد و غذا آورد و جا انداخت. ملک‌محمد خستگى در کرد و چند روز در شهر گشت و از پيرزن دربارهٔ پادشاه و دخترش سؤالاتى کرد. پيرزن گفت: 'دختر شاه از وقتى بزرگ شده هيچ‌کس او را نديده و خيلى حرف‌ها درباره‌اش مى‌زنند. مى‌گويند هر کس او را ببيند هوش از سرش مى‌رود و پس مى‌افتد' . خلاصه، هر چه شنيده بود به ملک‌محمد گفت. پيرزن دخترى داشت که تو نخ ملک‌محمد بود، اما تا آن روز خودش را به او نشان نداده بود.
يک روز که پيرزن از خانه بيرون رفت، با چادر و چاقچور و روبند پيش ملک‌محمد آمد. ملک‌محمد متوجه شد همان کسى است که روز اول آدرس اينجا را به او داده است. دختر رو به او کرد و گفت: 'راستش را بگو کى هستى و براى چه به اين شهر آمده‌اي؟' گفت: 'تاجرم، زر و جواهرات دارم و خريد و فروش مى‌کنم' دختر گفت: 'از اين خبرها نيست، راستش را بگو شايد بتوانم کمکى بکنم' . ملک‌محمد از جواب طفره مى‌رفت. دختر گفت: 'تو به دنبال عکس دختر پادشاه راه افتادى اما بدون کمک من دستت به او نمى‌رسد و جان و مالت هم از بين مى‌رود' . گفت: 'تو چه کمکى مى‌توانى بکني' . گفت: 'من تو را به مراد و مطلبت مى‌رساندم' . ملک‌محمد پرسيد: 'در عوض چه مى‌خواهي؟' دختر جواب داد: 'اين که اول با من عروسى کني. من از همان روز اول که تو را ديدم عاشقت شدم' . ملک‌محمد گفت: 'من که هنوز تو را نديده‌ام' . دختر گفت: 'مى‌ترسم اگر ببينى مثل همون عکسى که ديدى پس بيفتي. اگر طاقت دارى خودت را نگهدارى تا روبند را بالا بزنم' . ملک‌محمد قبول کرد و دختر روبنده را بالا زد. به اندازه‌اى قشنگ بود که به ماه مى‌گفت تو بيرون نيا که من آمدم.
پرسيد: 'خب حالا چى مى‌گي؟ حاضرى يا نه؟' بعد از اينکه با هم قول و قرار گذاشتند، دختر دستوراتى داد و گفت: 'اينها بايد موبه‌مو اجراء شوند. اول پيرزن را به دبار مى‌فرستى تا بگويد تاجرى آمده و گوهرهاى قيمتى براى شاه آورده است. وقتى‌که قرار شد به دربار بروي، چند تا گوهر خيلى خوب براى پادشاه مى‌بري. اگر پرسيد در عوض چه مى‌خواهى بگو شنيده‌ام شاه کَمَرک‌هاي (۱) . خيلى خوبى دارد، از آنها مى‌خواهم. يکى دو تا از کمرک مى‌آوردند، پس بده و بگو اينها لايق شخص پادشاه است' . ملک‌محمد طبق دستور دختر عمل کرد و بازگشت. چند روز ديگر دختر گفت: 'باز هم به دربار مى‌روى و گوهرهاى بهترى مى‌برى و چيز ديگرى مى‌خواهي' . اين رفت و آمد چند بار تکرار شد و پاى ملک‌محمد به دربار پادشاه کاملاً باز شد. دختر گفت: 'حالا شاه را همراه با وزير به اينجا دعوت کن. من هفت دست لباس دارم و هفت رقم آرايش مى‌کنم و هر دفعه به شکل و شمايل تازه‌اى درمى‌آيم تا هوش از سر شاه و وزير برود. تو حواست جمع باشد که خودت رانگهدارى تا من شاه را گرفتار خود بکنم، آن‌وقت نقشهٔ بعدى را مى‌گويم' . روزش که شد، قبل از آمدن شاه، پيرزن طبق دستور دختر يک ديگ آب جوش آماده کرد. دختر پاى پيرزن را گرفت و او را توى ديگ آب جوش انداخت و پيرزن را کشت. پس از آن رو به ملک‌محمد کرد و گفت: 'نگاه کن، بزرگم کرده و شيرم داده بود، اما چون با کارهاى من مخالف بود قلوندمش (جوشاندمش). اگر به قول و قرارى که با من گذاشته‌‌اى وفا نکنى يا زيرش بزني، همين جور مى‌قلونمت. من علم جادوگرى بلدم و تو نمى‌توانى از دستم دربري. من تو را به دختر پادشاه مى‌رسونم، اما اول بايد با من عروسى کني!'
(۱) . کمرک: راوى هم معناى اين واژه را به درستى نمى‌دانست، اما احتمال مى‌داد که منظور يراق و حمايل شاه باشد.
شب که شد پادشاه و وزير به خانهٔ دختر آمدند. همه جا را فرش کرده بود و همه‌چيز حاضر بود. دختر هر بار که چيزى مى‌آورد، لباس و آرايش و قيافه‌اش را عوض مى‌کرد. از بس قشنگ بود تا وارد مى‌شد، شاه و وزير پس مى‌افتادند. خلاصه کارى به سرشون آورد که نفهميدند چى خوردند و کجا بودند. تا بالأخره گيج و منگ به قصر برگشتند. شاه به وزير گفت: 'اى وزير، من شاه هستم و تو وزير، اما هر کدام‌مان يک سوگلى داريم، اين بچه تاجر هفت تا سوگلى دارد که يکى از ديگرى قشنگ‌تر است. بايد کارى کنيم که هر طور شده شرش را بکنيم و مال و سوگلى‌هايش را صاحب شويم' . شاه و وزير نقشه کشيدند و يک شب ملک‌محمد را دعوت کردند. دختر گفت: 'بسيار خوب، حالا همان که مى‌خواستيم اتفاق افتاد. امشب شاه برايت نقشه کشيده است، حواست را خوب جمع کن. من چادر چاقچور مى‌کنم و همراهت مى‌آيم به قصر پادشاه، و مى‌روم به اندروني. وقتى‌که قرار است دختر پادشاه خودش را نشان دهد، من با سر و وضعى بهتر از هميشه جلو مى‌افتم تا شاه و وزير پس بيفتند، تو نبايد به دختر نگاه کنى و از هوش بروي. يادت باشد که اگر از هوش بروى همهٔ کارهاى خراب مى‌شود. ديگ آب جوش که يادت نرفته، حواست را جمع کن وگرنه مى‌قلونمت' . سه اسب رهوار آماده کردند و روى هر کدام يک خورجين با وسايل نقليه بستند و همان‌جا نگاه داشتند.
شب که شد رفتند به قصر پادشاه. وقتى‌که قرار بود دختر پاشاه وارد شود، دختر پيرزن جلو افتاد و همين که شاه و وزير چشم‌شان به او افتاد از هوش رفتند. دختر فورى مهر پادشاه را از جيب‌اش درآورد و کاغذى هم از جيب خودش درآورد و مهر را پاى کاغذ زد. سوار اسب‌ها شدند و به‌طرف دروازهٔ شهر رفتند. نامه را به نگهبان‌ها نشان دادند که روى آن نوشته بود: ملک‌محمد تجار از دوستان اعلى‌حضرت هر وقت خواست وارد يا خارج شود آزاد است و کسى حق ندارد مزاحم اوم شود. نگهبان دوازهٔ شهر را باز کردند و آنها به تاخت به‌طرف باريکه راه آمدند. ملک‌محمد موى ديو را آتش زد و بلافاصله چهل دلاور حاضر شدند. ديوى که شوهر خواهرش بود به ملک‌محمد گفت: 'مبارک باشد، عوض يک زن دو آورده‌اي!' آنها ملک‌محمد را همراه با دو دختر حور و پرى به شهر خودشان آوردند و خداحافظى کردند و رفتند. همه از ديدن شاه جوان خوشحال شدند و شهر را آئينه‌بندان کردند. هفت روز و هفت شب، هفت دست ساز و نقاره برپا کردند و ملک‌محمد اول با دختر پيرزن و بعد با دختر پادشاه عروسى کرد و نشستند به خوشگذراني.
متل ما خاش بى دسته گلى پاش بى
- ملک‌محمد تجار
- قصه‌هاى فارس ـ ص ۱۰۰
- گردآوردنده: حسين آزاده
- راوى: جمشيد شهرياري. سپوند
- بازنويسى و ويرايش: عباس مخبر
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۸۰
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید