یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا
دختر درزی (خیاط) و شاهزاده
مرد درزىاى بود که با زنش زندگى مىکرد. آنها بچهاى نداشتند. روزى درويشى يک سيب به زن داد تا بخورد و بچهدار شود. زن سيب را خورد و پس از مدتى آبستن شد. بعد از نه ماه يک دانه کدو حلوائى زائيد. |
سالها گذشت. درزى براى کار کردن، به خانهٔ پادشاه مىرفت و زنش در خانه با کدو بازى مىکرد. روزى پسر پادشاه از کالسکه فرنگى نگاه مىکرد. ديد در خانه درزى دختر زيبائى توى کرت نشسته و ريحان و مرزه مىچيند. يک دل نه صد دل عاشق او شد. گفت 'اى دخت درزي، اى درزىزاده، توى کرت ريحان چند است؟' دختر سرش را بلند کرد و گفت: 'اى پسر پادشاه، اى شاهزاده، توى آسمان ستاره چندى است؟' شاهزاده نتوانست جوابى بدهد، گرفته و غمگين به خانه رفت و مريض شد. حکيم آوردند، خوب نشد. عاقبت گفت که عاشق دختر درزى شده است. پادشاه دستور داد درزى را آوردند. درزى گفت: من اصلاً بچهاى ندارى که دختر باشد يا پسر. پس از مدتى پسر پادشاه حالش خوب شد. خود را به شکل حلوافروشىها درآورد و رفت جلوى خانه درزى و مشغول حلوا فروختن شد. دختر درزى آمد حلوا بخرد. پسر از او يک جفت بوسه گرفت و بهش حلوا داد. |
فردا، پسر پادشاه در کالسکه فرنگى نشست، ديد دختر درزى نشسته و ريحان مرزه مىچيند. گفت: 'توى کرت ريحان چند است؟' دختر گفت: 'توى آسمان ستاره چند است؟' پسر گفت: 'با حلوافروشى و بوسه گرفتن چطوري؟' دختر نتوانست جوابى بدهد. پسر پادشاه به خانه رفت و گفت که دختر درزى را براى او بگيرند. درزى را آوردند. باز درزى حرف خودش را زد. پسر پادشاه مريض شد و افتاد و روز به روز حالش بدتر شد. روزى دختر درزى رفت توى پوست بز، سر و صورتش را هم سياه کرد، يک دستمال پر از پشگل خر به يک دستش گرفت و يک تسبيح از بشگل گوسفند به دست ديگرش و رفت پيش پسر پادشاه. به او گفت که من عزرائيل هستم و اگر مىخواهى جانت را نگيرم بايد پشگلهاى توى دستمال را تا دانهٔ اخر بخورى و اين تسبيح را هم مرتب بگرداني. پسر قبول کرد. |
مدتى گذشت. حال پسر کمى خوب شد آمد و در کلاه فرنگى نشست. دختر درزى را ديد. گفت: 'توى کرت ريحان چند است؟' دختر گفت: 'در آسمان ستاره چند است؟' پسر گفت: 'با حلوا فروشى و بوسه گرفته چطوري؟' دختر گفت: 'با عزرائيل شدن و پشگل خوردن چطوري؟' پسر نتوانست جوابى بدهد به خانه رفت و گفت: 'درزى دختر دارد اما پنهانش مىکند. پادشاه دستور داد چند نفر بروند و خانهٔ درزى را بگردند. آنها رفتند و گشتند دخترى در آنجا نديدند. برگشتند و گفتند: 'دخترى آنجا نيست، فقط يک کدو حلوائى توى طاقچه بود.' پسر گفت: 'هر چه هست زير سر همين کدو است.' رفتند کدو را آوردند. پسر پادشاه با شمشير زد و کدو را شکافت. دختر از توى آن بيرون آمد. پسر او را بغل کرد. درزى و زنش هم خوشحال شدند. پادشاه امر کرد هفت روز هفت شب جشن گرفتند. |
- دختر درزى و شاهزاده |
- افسانههاى آذربايجان - ص ۴۷ |
- گردآوري: صمد بهرنگى - بهروز دهقاني |
- انتشارات دنيا - انتشارات روزبهان |
- چاپ ۱۳۵۸ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
حجاب دولت سیزدهم دولت مجلس شورای اسلامی مجلس جمهوری اسلامی ایران رئیس جمهور گشت ارشاد رئیسی امام خمینی سیدابراهیم رئیسی جنگ
تهران وزارت بهداشت آتش سوزی قتل شهرداری تهران پلیس سیل کنکور فضای مجازی زنان پایتخت سازمان سنجش
خودرو بازار خودرو هوش مصنوعی قیمت دلار قیمت خودرو قیمت طلا بانک مرکزی سایپا مسکن ارز تورم ایران خودرو
سریال تلویزیون مهران مدیری سینمای ایران سینما کیومرث پوراحمد موسیقی سریال پایتخت فیلم ترانه علیدوستی قرآن کریم کتاب
اینترنت کنکور ۱۴۰۳
غزه اسرائیل فلسطین آمریکا جنگ غزه روسیه چین حماس اوکراین ترکیه ایالات متحده آمریکا یمن
فوتبال پرسپولیس استقلال بازی جام حذفی فوتسال آلومینیوم اراک تیم ملی فوتسال ایران سپاهان تراکتور باشگاه پرسپولیس لیورپول
تبلیغات ناسا اپل سامسونگ فناوری نخبگان بنیاد ملی نخبگان آیفون ربات
کاهش وزن روانشناسی بارداری مالاریا آلزایمر زوال عقل