سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

مِم و زین


مى‌گويند پادشاه يمن به‌نام ابراهيم بسيار ثروتمند و دارا بود، اما فرزندى نداشت، از اين بابت خيلى ناراحت بود، روزى با خود گفت: 'خوب است به حجاز، به زيارت خانهٔ خدا برويم بلکه خداوند متعال، به ما رحم و شفقت نمايد و پسرى به ما عطا کند' . براى رفتن به حجاز جمعيت زيادى را مهيا کرد، آنان که پول و خرج سفر نداشتند به آنان هم پول خرجى داد. رفتند، مدت زيادى رفتند. چيزى نمانده بود راه را نصف کنند، که ناگهان حضرت خضر زنده که همت و برکتش هميشه حاضر باد، پيدا شد و گفت: 'اى پادشاه کجا مى‌روي؟'
گفت: 'قربانت گردم، اگر مى‌دانى پادشاه هستم، يقين هم مى‌دانيد کجا مى‌روم' . حضرت خضر گفت: اى پادشاه اگر شيرينى و چشم‌روشنى به من بدهي، من دو چيز بهت مى‌دهم که صاحب دو پسر شويد' . پادشاه گفت: 'فدايت شوم، هر چه بفرمائى روى چشم!' پس از آن دست‌هاى حضرت خضر را گرفت و بوسيد. حضرت خضر به او دو سيب داد و گفت: 'يکى را با همسرت نصف کن و بخوريد و ديگرى را به وزير دست راستت بدهيد با همسرش بخورد. اسم پسر او را بنگين و اسم پسر خودت را مِم بگذاريد.
چندى طول کشيد تا از حجاز به شهر خود برگشتند و سيب‌ها را با حرم خود خوردند. همسران شاه و وزير هر دو حامله شدند. نه ماه و نه روز و نه دقيقه که گذشت، صاحب دو تا پسر شدند. پسر ابراهيم پادشاه را 'مِم' نام نهادند و پسر وزير دست راست پادشاه نيز که ابراهيم وزير نام داست 'بَنگين' اسم‌گذارى کردند. اما 'مم' پسر ابراهيم پادشاه، بسيار زيباتر و قشنگ‌تر بود.
روزى فرشته‌هاى آسمان با همديگر صحبت مى‌کردند، از زيبائى و قشنگى خود بحث مى‌کردندو گفتند آيا امکان دارد در جهان هستى کسى از ما زيباتر باشد؟ خواهر بزرگ گفت: 'بلي، در شهر يمن پادشاهى زندگى مى‌کرد به‌نام ابراهيم، موقعى که از کعبهٔ معظم برگشته، خداوند پسرى به او عطا کرده که مى‌گويند، به اندازهٔ ما زيبا است!'
يکى ديگر از خواهران گفت: 'وللاهي، من نيز در جزيره وبوتان (نام دو شهر کردنشين هم مرز، در ترکيه و سوريه) دخترى را ديدم بسيار صاحب جمال و زيبا بود، خيلى به ما شباهت داشت' .
يکى ديگر از فرشتگان گفت: 'بيائيد برويم آنها را ببينيم، بدانيم مثل ما زيبا هستند؟'
همه پرى‌ها اين تصميم را پسنديدند و از اوج آسمان به پائين آمدند و روى پنجرهٔ ايوان ابراهيم پادشاه نشستند.
خواهر بزرگ‌ گفت: 'آهاى خواهران! آهاى پرى‌ها! سالي، من از پرى‌ها جدا مى‌شدم، از خواهرها، مى‌رفتم به کاخ ابراهيم پادشاه يمن و لب پنجره‌اش مى‌نشستم؛ در زمين و آسمان کسى را نديدم زيباتر از شاهزاده مِم، پسر ابراهيم پادشاه' . خواهر ميانى مى‌گويد: 'آهاى خواهران! آهاى پرى‌ها! سالى که من نيز جدا مى‌شدم از پرى‌ها مى‌رفتم به جزيره وبوتان ويران شده، کسى را نديدە‌ام زيباتر از خاتو زين، خواهر (امير زين‌الدين) پادشاه ميرآودل' .خواهر ديگرى مى‌گويد: 'آهاى خواهران! آهاى پرى‌ها! بيائيد ما شاهزاده مِم را ببريم به مهمانى خاتو زين' .
خواهر بزرگ مى‌گويد: 'آهاى خواهران! آهاى پرى‌ها! هرگز مردان پيش زنان نرفته‌اند، هميشه زن رفته پيش مرد و از آن گذشته، کاکه مِم از سيب بهشتى است؛ در ضمن اگر ابراهيم پادشاه بفهمد پسرش گم شده است غضب مى‌کند و مردمان بسيارى را مى‌کشد، بيائيد برويم، خاتو زين را ببريم پيش شاهزاده مِم به مهماني؛ آنگاه خود، روى تاقچه‌ها و رفه‌ها مى‌نشينيم و سيرِ سير آنان را نگاه مى‌کنيم تا معلوم شود کدامشان زيباترند' . مى‌گويند، راه بين جزيره وبوتان و يمن، با پاى پياده، راه سه سال است و سوارکار خوب مى‌تواند در شش ماه آن را طى کند، اما پرى‌ها در عرض سه ساعت آن راه را مى‌پيمايند و خود را به کاخ خاتو زين خواهر اميرزين‌الدين، پادشاه ميراَودل رسانيدند.
پرى‌ها، تا موقع خواب در همان دور و بر خود را سرگرم کردند، تا خاتو زين به رختخواب رفت و خوابيد. آنگاه خواب را روى سينه‌اش قرار دادند و سپس او را با لحاف و زيراندازش بلند کرده و روى بال‌هاى خود قرار دادند و برگشتند. او را پيش کاکه مِم به يمن، آوردند و در اتاق او خواباندند و خود روى تاقچه‌ها پريدند و سير به سير آنها را نگاه کردند.
پس از مدتي، هواى سردى به بدن خاتو زين خورد و بيدار شد، و ديد مردى در اتاقش خوابيده بسيار تعجب کرد، او را از خواب بيدار کرد و گفت: 'شما چرا اينجا آمده‌ايد؟' پاشو راهت را بگير و برو پائين، خانه‌خراب، اگر پهلوانان را احضار کنم سرت را از تن جدا خواهند کرد. شما اصلاً کى هستي؟'
کاکه مم گفت: 'خاتون شما داريد به من تهمت زيادى مى‌زنيد، به قرآن قسم من از جاى خود نجنبيده‌ام!' خاتون گفت: 'پس اگر من پهلوانان را احضار کنم و آمدند تو را گرفتند چه کار مى‌کني؟' شاهزاده مِم گفت: 'خوب تو آنها را احضار کن، اگر چنانچه پهلوانان شما اينجا بودند و آمدند وللاهي، گردن من از مو باريک‌تر است و حرفى ندارم!'
خاتون گفت: 'اى لندهور بلااستفادهٔ بيکار! پاشو تکان بخور، يواش يواش برو پائين. اگر بانگ برآورم بر پهلوانان، تکه‌تکه‌ات خواهندکرد!' شاهزاده مم مى‌گويد: 'آهاى خاتون! اى خاتون گيسو بلند، نخست به يزدان، سپس به اوراق قرآن، من از جائى که خوابيده‌ام، تکان نخورده‌ام، شما چرا به من افترا مى‌زنيد؟' خاتون فرياد مى‌زد: 'آهاى (عرفو)، آهاى (چه کويِ) خانه‌خراب مگر نمى‌دانيد لندهور بيکاره‌اى پيش من آمده. پاشو تکان بخور، يواش يواش برو پائين. اکنون اگر آنها بيايند جگرت را پاره پاره خواهند کرد!'
شاهزاده مم مى‌گويد: 'آهاى خاتون! خاتون گيس‌ بلند، قسم به يزدان در آن بالاها، به اوراق قرآن من از جاى خود تکان نخورده‌ام، همين جا خوابيده‌ام. شما چرا بيخود به من افترا مى‌زنيد؟'
خاتو زين گفت: 'از قرار معلوم، تو روى حرف خودتي، آيا اگر من کلفتم را صدا کنم و بيايد چه مى‌گوئي؟' گفت: 'هرگاه قره‌واش (کلفت مخصوص) و کلفت شما آمد، وللاهى گردن من از مو باريک‌تر است، هر کارى دلت مى‌خواهد تا من بکنم' .
خاتو زين، ملک‌ريحان را که سرپرست هفتاد کنيز و کلفت وى بود، صدا زد و گفت: 'آهاى ملک، ملک‌ريحان، خواهر بک، بکر شيطان چرا پيش خاتون، قلندر و خانه‌خراب خود نمى‌آئي؟!'
اما کسى به فرياد رسش نيامد. مِم گفت: 'خوب، ديدى تو تهمت مى‌زني!' خاتون عصبانى شد و مشتى بر دهن مِم کوبيد. دهش پر از خون شد. گفت: 'عيبى ندارد، من چيزى به شما نخواهم گفت؛ من فقط يک نوکر دارم، او را صدا مى‌زنم، اگر به فريادم آمد خيلى خوب، اگر نيامد چون کسى هم به فرياد شما نيامده، آن‌وقت هر کارى با من مى‌خواهى بکن؛ وللاهى بهت حق مى‌دهم با دست خودت سرم را ببري!' خاتون گفت: 'خيلى خوب' .
مِم فرياد زد: 'آهاى بنگين زيردست و چشم خمار، خيلى فوري، آفتابه و لگن را براى ارباب خود بيار؛ دهن آقايت، ناگهانى خونى شده!' به محض بلند شدن هاوارِ (فرياد) مِم، بنگين چيست و چابک، بلند شده از ميان بستر خَزَش بيرون آمد. لگن مسين را در دستى و در دستى ديگر آفتابه به اتاق شاهزاده مِم وارد و شمعى را روشن کرد و ديد دخترى رعنا در اتاق است. بنگين شرمنده شده و گفت: 'مى‌بخشيد آقا، من از جريان خبر نداشتم!'
شاهزاده مم گفت: 'بنگين، شمع را جلوتر بياور، دهنم خونى شده، مى‌خواهم بشورمش' . مم، دهنش را شست و بنگين عقب عقب از اتاق خارج شده و به پاشخانه (جايگاه کفش و اثاث مهمان) رفت.
مم به بنگين نگفت بخواب يا بيدار باش. بنگين هم به بستر رفت و خوابيد. کاکه مِم و خاتو زين نيز، در روشنائى شمع همديگر را سير نگاه کردند. هر دو عاشق همديگر شدند. خاتو زين گفت: 'راستى بگو ببينم شما کى هستي؟'
مم گفت: 'من، پسر ابراهيم پادشاه يمن مى‌باشم' .
گفت: 'اسمت چيه؟'
گفت: 'مم' .
شاهزاده مم از خاتون زين پرسيد: 'حال بگو شما کى هستي؟'
گفت: 'والله من خاتو زين، خواهر امير زين‌الدين، پادشاه ميراَودل هستم!'


همچنین مشاهده کنید