سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

خوابی که تعبیر شد


يک شب، مطابق معمول، شاه‌عباس لباس درويشى به‌تن کرده و از بازار مى‌گذشت، رسيد به يک دکان کفاشي. صدائى به گوش او خورد. از پشت رد گوش داد. شنيد يک نفر مى‌گويد: ديشب خواب شدم پادشاه دو کشور. خورشيد روبه‌ريم نشسته بود، ماه بر دوشم و دو تا ستاره مقابلم با هم کشتى مى‌گرتفند. شاه‌عباس از درز تخته‌هاى در نگاهى کرد و رفت. صبح فردا، مأمورى را فرستاد تا جوانى‌ که خوابش را تعريف مى‌کرد به قصر بياورد. جوان را آورد. شاه هرچه به جوان گفت خوابش را بگويد، نگفت. دستور داد جوان را کتک زدند و فرستادند حبس.
در آن زمان زندانى‌ها جيره غذائى نداشتند، مردم نذورات خود را براى آنها مى‌آوردند. پسر از مردم درخواست کرد براى او يک داس بياورند، تا او را در زندان کشاورزى کند. يک نفر براى او داس آورد. شب که همه خواب بودند، پسر بلند شد و ديوار پشت زندان را سوراخ کرد و بيرون رفت. وارد باغى شد که مخصوص دختر پادشاه بود جوان زير درختى خوابش برد. وقتى چشم باز کرد خورشيد طلوع کرده بود و دختر زيبائى در باغ قدم مى‌زد، جوان را که ديد از او پرسيد اينجا چه‌کار مى‌کني؟ جوان هر آنچه به سر او آمده بود، تعريف کرد. دختر به او گفت: همين‌جا بمان و باغبانى کن. وقتى خواستند زندانى‌ها را بشمارند، پنهانى وارد زندان شو. جوان به آنچه دختر گفته بود مشغول شد.
روزى پادشاه روم هفت بار بزرگ جواهر و چهل سوارکار را که نيمى از آنها پسر و نيمى دختر بودند، نزد شاه‌عباس فرستاد و پيغام داد که بايد ظرف چهل روز پسرها و دخترها را معلوم کند. اگر توانست هفت بار جواهر مال او باشد و اگر نتوانست دختر خود را به عقد او درآورد. چهل سوارکار همه از نظر هيکل و لباس شبيه هم بودند. چله روز مهلت داشت تمام مى‌شد که شاه‌عباس به وزير گفت: اى وزير چاره چيست؟ وزير گفت: در گذشته هروقت پدر شما با اين مسائل روبه‌رو مى‌شد سوار اسب مى‌شد و دهانه را رها مى‌کرد. هرجا اسب مى‌ايستاد همانجا مشکل حل مى‌شد. شاه‌عباس فورى سوار بر اسب مخصوص شد و دهانه را رها کرد. اسب به قصر دختر شاه‌عباس رفت. دختر به استقبال شاه آمد. شاه آنچه را که پيش آمده بود، براى دختر خود تعريف کرد. دختر گفت: فردا صبح به زندان برو، يکى از زندانى‌ها مشکل را چاره مى‌کند. شاه‌عباس به قصر خود بازگشت. دختر فورى نزد پسر رفت و ماجرا را براى او تعريف کرد و به او ياد داد که چطور پسرها و دخترها را تشخيص دهد.
گفت: آنها را روى بامى ببر و مجبورشان کن تا از روى بام به پائين بپرند. آنها که التماس مى‌نند، دختر و آنها که مى‌پرند پسر هستند. صبح، شاه‌عباس به زندان رفت. پسر گفت به شرط آنکه مرا آزاد کنيد، معما را حل مى‌کنم. شاه‌عباس گفت: غيرممکن است تو بايد خوابت را تعريف کني. جوان همان‌طور که دختر به او ياد داده بود، پسرها و دخترها را مشخص کرد. روميان هفت بار جواهر را گذاشتند و رفتند پس از مدتى باز لشکريان روم آمدند. هفت بار جواهر آوردند. چهل تا اسب هم آوردند و گفتند: اگر معلوم کنيد که کدام اسب‌ها پير و کدام جوان هستند، هفت‌بازر جواهر مال شما وگرنه دختر پادشاه را مى‌بريم. به شاه خبر دادند. شاه به قصر دختر خود رفت. دختر گفت: همان زندانى ممکن است باز هم چاره کار را پيدا کند. پادشاه خوشحال شد و به وزير گفت که فردا پى جوان برود. دختر هم چاره کار را به پسر ياد داد. گفت: اول با پدرم شرط بگذار که مرا به عقد تو درآورد و هفت‌بار جواهر را هم همراهم کند. براى اينکه اسب‌ها را از هم جدا کني، مقدارى جو را با ريگ قاطى کن و جلوى آنها بگذار. اسب‌هائى که با دهان خود ريگ‌ها را جدا مى‌کنند پير هستند و اسب‌هائى که تندتند جو را مى‌خورند جوان هستند.
وقتى جوان شرط‌هاى خو را به شاه‌عباس گفت: او قبلو کرد. بعد جوان معلوم کرد که کدام اسب‌ها پير و کدام جوان هستند پادشاه هم به‌قول خود وفا کرد ولى هرچه کرد جوان خواب خود را تعريف نکرد. روزى جوان نزد پادشاه آمد و گفت: اگر اجازه دهيد، ما هفت بار جواهر براى رومى‌ها بفرستيم و سؤالى کنيم و اگر نتوانستند جواب بدهند دختر پادشاه روم را بياورند. شاه قبول کرد، ناگفته نماند که دختر شاه روم و دختر شاه‌عباس در کودکى پيش يک ملا درس مى‌خواندند و با هم قرار گذاشته بودند که زن يک نفر بشوند. دختر شاه‌عباس گفت: سنگ بزرگى به روم ببريد و به آنها بگوئيد تا از آن پشم درآوردن و لباس بدوزند. لشگر شاه‌عباس با جوان به روم رفتند و معما را گفتند. آنها نتوانستند معما را حل کنند. مجبور شدند دختر را بدهند. دختر به عقد جوان درآمد. پس از مدتى هر دو زن هرکدام پسرى زائيدند.
مدتى گذشت. روزى شاه‌عباس به ديدن دختر خود رفت. ديد جوان روى تختى نشسته، دوتا زن او در طرفين او نشسته‌اند. دو بچه هم مقابل آنها با هم کشتى مى‌گيرند. جوان، تا شاه را ديد گفت: اى پادشاه، خواب من اکنون تعبير شد. زيرا خورشيدى که در خواب ديديم و ماه طرفينم دو همسرم و دو ستاره که کشتى مى‌گرفتند، دو فرزندم هستند. شاه او را بوسيد. جوان گفت: از قديم گفته‌اند تا خواب تعبير نشود نبايد براى کسى تعريف کرد.
ـ خوابى که تعبير شد.
ـ افسانه‌هاى ايرانى ـ قصه‌هاى محلى فارس ص ۱۴۳
ـ گردآورنده: صادق همايونى
ـ انتشارات نويد شيراز ـ چاپ اول ۱۳۷۲
- به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على اشرف درويشيان و رضا خندان.


همچنین مشاهده کنید