سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دروغ شاخ‌دار


يکى بود، يکى نبود. غير از خدا هيچ‌کس نبود. پادشاهى بود که دخترى بسيار زيبا داشت.
از گوشه و کنار دنيا خواستگارهاى زيادى براى اين دختر مى‌آمدند ولى او به همهٔ آنها جواب رد مى‌داد. هر چه پادشاه به دخترش اصرار مى‌کرد که براى خود شوهرى انتخاب کند به خرج شاهزاده خانم نمى‌رفت.
تا اينکه روزى دختر پادشاه اعلام کرد: 'هر کس يک دروغ شاخ‌دار بگويد، طورى که مرا متعجب کند من زن او خواهم شد! ولى اگر آن دروغ، مورد پسندم قرار نگيرد، دستور خواهم داد سر دروغگو را از بدنش جدا کنند!'
جارچى‌ها اين خبر را در چهار گوشهٔ مملکت به اطلاع همه رساندند، عده زيادى به طمع شاهزاده خانم به قصر پادشاه رفتند ولى دروغ‌شان موردپسند واقع نشد و سرشان را از دست دادند.
روزى کچل، با لباس ژنده و سر و وضع ژوليده خواست که به قصر پادشاه داخل شود. دربان‌ها نگاهى به قد و بالاى او انداختند و از ورودش جلوگيرى کردند. کچل بنا کرد به داد و فرياد راه انداختن.
دختر پادشاه متوجه سر و صدا شد و پرسيد: - آنجا چه خبر است؟
گفتند: - يک کچل به زور مى‌خواهد وارد قصر شود.
دختر پادشاه امر کرد که او را به داخل راه بدهند.
از کچل پرسيد: - براى چه کارى به اينجا آمده‌اي؟
کچل گفت: - آمده‌ام يک دروغ شاخ‌دار به شما بگويم!
دختر پادشاه گفت: - مى‌دانى که اگر از دروغ تو خوشم نيايد دستور مى‌دهم سر از تنت جدا کنند؟
کچل گفت: - باشد قبول دارم و شروع به تعريف کرد.
گفت: - ما سه نفر بوديم و سه تا تفنگ داشتيم، تفنگ اولى قنداق نداشت، تفنگ دومى ماشه نداشت، تفنگ سومى گلوله نداشت. قنداق تفنگى را که قنداق نداشت به سينه فشرديم، ماشهٔ تفنگى را که ماشه نداشت چکانديم و با تفنگى که گلوله نداشت گلوله در کرديم، سه اردک شکار کرديم يکى مرده بود، دو تا هم نيمه‌جان. سه تا ديزى داشتيم دوتاش شکسته بود، يکى‌اش ته نداشت. ارک مرده را در ديزئى که ته نداشت گذاشتيم و آبگوشت درست کرديم، سه تا کاسه داشتيم دو تاش ترک خورده بود يکى‌اش ته نداشت. آبگوشت را در کاسه‌اى که ته نداشت ريختيم و مشغول خوردن شديم. در همين موقع يک دانه تخم هندوانه از توى کاسه پيدا کرديم، تخم هندوانه سبز شد و آن‌قدر بزرگ شد و شد تا يک بستان به‌وجود آمد، در اين بستان هندوانهٔ خيلى بزرگ ديدم. خواستيم هندوانه را ببريم، چاوق آورديم نشد، کارد آورديم نشد، خنجر آورديم نشد، شمشير آورديم نشد، من يک تيغهٔ شکسته داشتم، با آن هندوانه را قاچ دادم که ناگهان دستم تو رفت، به‌دنبال دستم، بازويم، بعد سرم، بعد بدنم داخل هندوانه شد، همين‌طور گيج و ويج دور خود مى‌گشتم که نگاهم به مردى افتاد. آن مرد تا مرا ديد پرسيد: - هاى کچل اين تو چه‌کار مى‌کني؟
گفتم: - دنبال تيغهٔ شکسته‌ام مى‌گردم.
مرد عصبانى شد و يک سيلى محکم خواباند بيخ گوشم و گفت: - من هفت قطار شترم، اين تو گم شده نمى‌توانم پيدا کنم تو مى‌خواهى يک تيغهٔ شکسته را پيدا کني؟
دختر پادشاه با تعجب بسيار گفت: - کچل کافى است، آخر دروغ هم به اين بزرگي؟!
کچل گفت: - بله، مگر شرط شما همين نبود؟
دختر پادشاه گفت: - حق با تو است.
به اين ترتيب کچل با دختر پادشاه عروسى کرد و سال‌هاى سال به خوشى با هم زندگى کردند.
- دروغ شاخ‌دار
- افسانه‌هاى آذربايجان - ص ۱۷۹
- دکتر نورالدين سالمي
- نشر مينا - چاپ اول ۱۳۷۶
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید