سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

حیلهٔ زن مکار ۱(۲)


شوهر رفت توى اتاق، ديد، به‌به عجب اتاقى که جيا خونه (جبه‌خانه) بگرد پاى او نمى‌رسد و عجب زندگى که هيچ‌وقت به مدت عمر خود به خواب هم نديده بود. خيلى خوشش آمد وگفت: اى زن اتاقمان را خيلى قشنگ کرده‌اي، فقط عيبى که دارد پايه اين چراغ يک قدرى بلد است. اره را بياور تا پايه‌ آن‌را کوتاه بکنم. حالا بيچاره عمو سقط‌فروش که زير پايه چراغ پنهان شده، نه جرأت دارد که بيرون بيايد و نه قدرت که آن زير بماند و خودش را به دست يک مرگ دردناک بسپارد. هى توى دل خود مى‌گويد يا حضرت عباس، من را از اين بند بلا نجات بده، ولى ديد هرچه مرد به زن خود مى‌گويد پس چرا معطل هستي، برو اره را بياور، نمى‌رود تا بالاخره ديد يم‌گويد حالا که تو نمى‌روى اره را بياوري، من يا راه چاقوى جيبى خودم پايه اين جراغ را مى‌برم و راستى‌راستى چاقو را درآورد و بنا کرد به بريدن پايه چراغ. سقط‌فروش از شدت ترس جان خودش ناغافل چراغ را برگرداند و پا به فرار گذاشت. چراغ افتاد و لوله آن شکست. زن و شوهر که اين منظره را ديدند بنا کردند به خنديدن و به هم (با هم ـ به يکديگر) گفتند: شر اين يکى که کنده شد و رفتند سر نني.
مرد گفت: زن امشب که وضعمان به اين خوبى است بيا تا بچه راهم بيدار کنيم و يک ساعتى با او بازى بکنيم و خوش باشيم. زن گفت: چکار به بچه داري؟ آخر تا حالا که کسى بچه را از خواب بالا نکشيده است، بيا برويم. مرد گفت: خير محال است، من بايد امشب بچه‌ام را ببينم! رفت پيش و روى ننى را برداشت. عمو ميوه‌فروش از درد لابدى خودش را به خواب زد. مرد گفت عجب، زنيکه بيا ببين بچه‌مان چه ريشى درآورده است. برو تيغ دلاکى را بياور تا ريش او را بتراشم. زن گفت: اى مرد حالا که بچه‌مان ريش درآورده است، چه لازم که آن‌را بتراشي. معلوم است که خدا خودش برايمان اين‌طور خواسته است، چرا بچه را مى‌خواهى اذيت بکني؟ مرد گفت: باشد، تو برو تيغ را بياور. و هرچه اصرار کرد زن نرفت و او هم چاقوى خود را درآورد و بنا کرد به يک مو يک مو از ريش بارو کند.
عمو ميوه‌فروش ديگر بى‌طاقت شد و يک جيغ خيلى محکمى زد و از توى ننى جست بيرون و پا به فرار گذاشت و حالا فرار نکن که کى بکن (اصطلاحى است در بين عوام که در مورد سرعت فرار يک نفر بيان کنند) بلورفروش وقتى ديد اين مردک با يکى‌يکى آنها اين‌طور رفتار مى‌کند از ترس او بادابادى گفت و از پشت تاپو درآمد و پا گذاشت به فرار و ده برو، و حالا نرو که کى برو! بعد از آن شوهره آمد سر صندوق و رو کرد به زن و گفت: کليد در اين صندوق را بده ببينم. زن گفت: مى‌خواهى چه‌کار کني؟ مرد گفت: مى‌خواهم دستک حسابم (دفتر حساب سابقاً دفاتر حساب به سياق نوشته و اکثر به‌صورت 'بياض' صحافى مى‌شد) را دربياورم. حال نگو شب پيش هم جناق شکسته بودند. وقتى زن دستهٔ کليد را داد شوهر خود و گفت: 'ياد من تو را فراموش' مردک تکانى خورد و افتاد و غش کرد.
زنک که خودش هم عمو بزاز را دوست مى‌داشت فوراً در صندوق را باز کرد و گفت: ياالله، بلند شو بزن به چاک الان شوهرم حال مى‌آيد (حال آمدن در اين مورد به‌معنى به‌هوش آمدن است. به معنى فربه شدن و خشنود شدن نيز به‌کار برود) و تو را مى‌کشد. تو هم از من پول دربياور نيستي. بزاز گفت: هيچ‌چيز بهتر از جان خودم نيست و پا گذاشت به فرار و ده برو شوهر که دروغى غش کرده بود برخاست و زن و شوهر با هم نشستند به گفتن و تجديد کردن نقل و قضاياى گذشتهٔ امشب و حالا بخند و کى بخند زن به شوهر گفت: حالا جان من بگو: مکر زن زيادتر است يا مکر مرد؟.
شوهر او خنديد و گفت: به حضرت عباس مکر زن. من ديگر با اين‌صورت چه مکرى مى‌توانم به‌کار ببرم که از مکر تو بالاتر باشد؟
ـ حيلهٔ زن مکار (۱)
ـ سى افسانه از افسانه‌هاى محلى اصفهان صفحه ۱۶۴
ـ گردآورنده: اميرقلى امينى
ـ با مساعدت هنرهاى زيباى کشور سال ۱۳۳۹
(به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على اشرف درويشيان و رضا خندان).


همچنین مشاهده کنید