سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

جیران(۲)


جيران در را بست و در دکان بعدى را گشود. کارگاه نمدمالى بود. پيرمردى مشغول کار بود. جيران پرسيد: عمو شما را چرا به اينجا آورده‌اند؟ پيرمرد گفت: ديو مرا اسير کرده است. هرچه کار مى‌کنم مال او مى‌شود. جيران گفت: اگر براى من يک کيسهٔ نمدى درست کنى که من تويش جا بگيرم فردا همين موقع شما را نجات مى‌دهم. پيرمرد قبول کرد.
جيران در را بست و به دکان بعدى رفت يک مغازه بزرگ زرگرى بود. جيران پرسيد: بابا جان شما چرا اينجا هستيد؟ مرد گفت: ديو مرا اسير کرده تمام طلاهاى مرا او مى‌برد. جيران گفت: اگر من شما را نجات بدهم چه چيز به من مى‌دهيد؟ مرد گفت: هرچه بخواهى از طلا و جواهر به شما مى‌دهم. جيران چند دست ياقوت و مرواريد و فيروزه و گردن‌بند برداشت و به مرد گفت: فردا همين موقع شما را آزاد مى‌کنم. در دکان را بست و به اطاق برگشت. ديو در خواب بود و خرناسه‌اش بلند بود.
جيران مى‌دانست که ديوها روحشان در شيشه‌اى محبوس است. اگر آن شيشه را مى‌شکست. ديو کشته مى‌شد. سراسر قلعه را گشت. آخر سر در يک اطاق نيمه تاريک و مرطوب شيشه عمر ديو را پيدا کرد.
خيلى خوشحال شد و با خود گفت: 'حالا وقت آن رسيده است که خدمت ديو برسم' . با شادى فراوان به نزد ديو آمد شيشه را برد بالاى سرش و محکم روى سنگفرش کف اطاق کوبيد شيشه ريز ريز شد و دود آبى رنگى از آن بيرون آمد و در فضا محو شد ديو فريادى کشيد که هفت بند تن جيران به لرزه درآمد. ديو چشمهايش را باز کرد. اما نتوانست بلند شد و درجا مُرد.
جيران دويد و در اطاق آدم‌هاى سنگ شده را باز کرد. خواهرهايش و تمام کسانى که ديو آنها را تبديل به سنگ کرده بود، همگى به شکل اصلى خود برگشته بودند. جيران را در آغوش گرفتند و بسيار از او سپاسگذارى کردند.
جيران هر دو خواهر خود را بوسيد و به آنها گفت شماها نزد پدر برويد. من چند کار مهم دارم آنها را که انجام دادم مى‌آيم.
فرداى آن‌روز جيران کليدها را برداشت و طبق قولى که داده بود همهٔ آن مردها را آزاد کرد. بعد لباس‌هائى را که خياط دوخته بود و جواهراتى را که از زرگر گرفته بود همه را در چمدان گذاشت. خودش هم داخل کيسه نمد شد و سر کيسه را از تو بست به‌طورى‌که به‌جز دو سوراخ چشم دهان و يک سوراخ دهان و دو پا، هيچ جاى بدنش ديده نمى‌شد.
به آرامى از قلعه بيرون آمد پس از رفتن راه زيادى به شهرى رسيد مردم مى‌ديدند که از يک کيسهٔ نمد دو پا بيرون است و يواش يواش راه مى‌رود توجه چندانى به او نمى‌کردند.
پسر پادشاه در کلاه فرنگى نشسته بود و شهر را تماشا مى‌کرد يک‌مرتبه متوجه شد کيسهٔ عجيب غريبى يواش يواش از گوشهٔ خيابان به‌طرف نامعلومى مى‌رود.
پسر پادشاه متعجب شد. از جايگاه خود بيرون آمد و به‌طرف کيسه نمد رفت، پرسيد تو کى هستي؟ جيران در حالى‌که زبانش را مىچرخاند گفت: من کسى نيستم. پسر پادشاه پرسيد: چه‌کارى بلدي؟ جيران گفت: من فقط مى‌توانم به گربه‌ها بگويم پيش و به مرغ‌ها بگويم کيش همين و بس. پسرشاه از حرکات و حرف زدن اين موجود عجيب و غريب خنده‌اش گرفت و گفت: با من بيا تو را مى‌برم در دهليز کاخ ما نگهبانى مى‌دهي. هر وقت هم گربه آمد بگو پيش و مرغ آمد بگو کيش. جيران قبول کرد. تا اينکه وارد دهليز کاخ شدند خواهر و مادر شاهزاده با تعجب گفتند اين ديگر چه جانورى است که آورده‌اي؟
پسر شاه خنديد و گفت: موجود بى‌آزارى است. بگذاريد همين جا کشيک بدهد. آنها حرفى نزدند جيران همان‌طور بى‌حرکت ايستاده بود.
چند روزى گذشت. يک روز دختر شاه را براى عروسى دعوت کرده بودند. دختر خود را آماده کرده بود و داشت موهايش را شانه مى‌زد. جيران که او را نگاه مى‌کرد. آهسته به طرفش رفت و در حالى‌که زبانش را مى‌چرخاند گفت: خانمى جانمى مرا هم ببر عروسي! دختر پادشاه با شانه زد توى سر او و گفت: کيسه نمد کجا، عروسى کجا! ببند دهانت را!
جيران حرفى نزد. پس از رفتن دختر شاه جيران به‌سرعت از کيسه بيرون آمد. پريد توى حوض آب، خودش را تر و تميز شست. لباس سرخ‌رنگش را پوشيد. جواهر ياقوت نشان را به گردن آويخت و حسابى خود را آراست و رهسپار محل عروسى شد. وقتى به آنجا رسيد، دم پنجره ايستاد. زن‌ها ديدند دختر بسيار زيباى سرخپوشى آمده کنار پنجره ايستاده، بسيار تعارفش کردند و او را کنار دختر شاه نشاندند. يکى از زن‌ها پرسيد: خانم از کجا تشريف آورده‌ايد؟ جيران گفت: از شهرى که با شانه، به ‌سر آدم مى‌کوبند!
هيچ‌کس سر درنياورد. دختر شاه هم منظور او را نفهميد. پس از تمام شدن رقص و پايکوبي، جيران زودتر از دختر شاه از جا برخاست و پنهانى به قصر آمد و زود رخت‌هايش را در چمدانش گذاشت و خود داخل کيسه نمد شد. دختر شاه آمد و براى مادرش تعريف کرد که در عروسى دخترى آمده بود مثل پنجهٔ آفتاب، چقدر برازندهٔ برادرش بود.
جيران حرفى نزد. سه روز گذشت. باز دختر شاه را براى عروسى دعوت کردند. دختر شاه خودش را آماده کرده بود و مى‌خواست از قصر خارج شود.
جيران گفت: خانمى جانمى مرا هم ببر عروسي! دختر جاروئى را که کنار ديوار بود برداشت و بر سر جيران کوبيد. گفت: لال شو يک کيسه نمد را کجا ببرم؟ چه پررو!
پس از رفتن دختر شاه، جيران به‌سرعت از نمد بيرون آمد. پريد توى حوض و خودش را شست. حسابى آرايش کرد. لباس سفيدش را پوشيد. چند دست مرواريد از گردنش آويزان کرد و به محل عروسى رفت.
باز دم پنجره ايستاد زن‌ها تا او را ديدند تعارفش کردند و پهلوى دختر شاه نشاندند. زن‌ها پرسيدند: خانم از کجا تشريف آورده‌ايد؟ جيران گفت: از شهرى که جارو تو سر آدم مى‌کوبند. هيچ‌کس منظورش را نفهميد. قبل از تمام شدن عروسى جيران برخاست و به قصر بازگشت.
دختر شاه وقتى آمد رو به مادرش کرد و گفت: مادر دخترى آمده بود عروسي، مثل پنجهٔ آفتاب چه خوب مى‌شد اگر عروس ما مى‌شد. ولى حرف‌هائى مى‌زد که هيچ‌کس سر درنمى‌آورد.
سه روز ديگر گذشت باز هم دختر شاه را براى عروسى دعوت کردند او حاض شده بود مى‌خواست بيرون برود. جيران زبانش را چرخاند و گفت: خانمى جانمى مرا هم ببر عروسي! دختر شاه اين‌بار خيلى خشمگين شد. لنگهٔ کفشش را درآورد و تو سر جيران زد و گفت: ببُر صدايت را، از کى تا حالا کيسهٔ نمد را عروسى مى‌برند!
جيران حرفى نزد پس از رفتن دختر شاه از کيسه بيرون آمد و پريد تو حوض و مشغول شستشو شد. نگو در طى اين مدت پسر شاه او را زير نظر اشته و متوجه شده بود که بعضى روزها کيسه نمد خالى مى‌شود و کسى که درون آن است غيبش مى‌زند. اين بار کيسه را از دور مى‌پائيد جيران را ديد که از کيسه بيرون آمد. يک‌دل نه صد دل عاشقش شد اما هيچ نگفت و به قصر خود رفت. جيران پس از شستشو لباس فيروزه‌اى خود را پوشيد و جواهرات فيروزه‌نشان خود را به گردن انداخت و به عروسى رفت. مثل دفعات قبل دم پنجره ايستاد. زن‌ها بسيار تعارفش کردند و او را کنار دختر شاه نشاندند.
پس از کمى گفتگو از او پرسيدند: خانم از کدام شهر تشريف آورده‌ايد؟ جيران گفت: از شهرى که با لنگه کفش تو سر آدم مى‌زنند. زن‌ها گفتند: خيلى عجيب است ما اسم چنين شهرى را نشنيده‌ايم. دختر شاه باز متوجه ماجرا نشد. جيران پس از پايان عروسى برخاست و به‌سرعت خود را به قصر رساند.
وقتى دختر شاه آمد رو به مادرش کرد و گفت: دخترى آمده بود عروسي، لنگهٔ ماه، به ماه مى‌گفت تو در نيا من دربيام ولى حيف نفهميدم اهل چه شهرى است. در همين وقت پسر شاه لبخند به لب وارد شده رو به مادر و خواهرش کرد و گفت: امروز مى‌خواهم عروس آيندهٔ خود را معرفى کنم. مادر و خواهرش بسيار خوشحال شدند. پسر شاه به کيسه نزديک شد گفت: دختر بيا بيرون! از کيسه صدائى درنيامد. چندين بار اين حرف را تکرار کرد. جيران پاسخى نداد. پسر شاه شمشيرش را درآورد و کيسهٔ نمد را دو نيمه کرد. خواهر و مادرش ديدند که از توى کيسه دخترى بيرون آمد مثل ماه شب چهارده.
دختر شاه وقتى جيران را ديد، شناخت و از هوش رفت. پسر شاه گفت: خوب خانم آيا حاضريد همسر من شويد؟ جيران گفت: به‌شرطى که پدر پير و دو خواهر مرا هم به اينجا بياوري. آنها سختى زيادى کشيده‌اند و داستان ديو و خواهرهايشان را براى او تعريف کرد. پسر شاه گفت: با کمال ميل اين کار را مى‌کنم.
چهل شب و چهل روز جشن گرفتند و آن دو به خوشى و خرمى سال‌هاى سال زندگى کردند.
قصهٔ ما به سر رسيد
- جيران
- افسانه‌هاى آذربايجان ص ۷
- روايت: دکتر نورالدين سالمى
- نشر مينا، چاپ اول ۱۳۷۶
- به‌ نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد سوم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)


همچنین مشاهده کنید