سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

شاه و وزیر (۲)


پادشاه گفت: خيلى خوب. دوتائى راه افتادند رفتند. کم رفتند، زياد رفتند. دو سه فرسخى راه رفته بودند که در بين راه چشمشان به آهوئى افتاد. وزير تاخت و آهو را با تير زد و کشت.
وزير به پادشاه گفت حالا وقتش است که بروى تو جلد آهو.
پادشاه از اسب پياده شد و رفت تو جلد آهو. وزير هم فوراً رفت تو جلد پادشاه و به تاخت رفت و به يک آبادى رسيد. مردم به هواى پادشاه جلويش صف بستند وزير که حالا پادشاه شده بود رو کرد به مردم و گفت: من با وزير به شکار آمده بوديم يک دفعه وزير دل‌درد گرفت و مرد حالا سه چهار نفر از شما بيايد و کمک کنيد و جسدش را به شهر ببريد و تحويل زن و بچه‌اش بدهيد.
مردم کمک کردند و نعش وزير را بردند به زن و بچه‌اش دادند. وزير که تو جلد پادشاه رفته بود يک راست آمد به‌طرف قصر. همهمه افتاد توى قصر که شاه آمده. همهٔ درباريان و بادمجان دورقاپ‌چين‌ها رفتند جلو و تعظيم کردند و دم عمارت قصر رکابش را گرفتند و از اسب پياده‌اش کردند.
حال بشنو از پادشاه که وقتى رفت تو جسم آهو و وزير رفت تو جسم او فهميد که وزير بهش حقه زده. ترسيد که مبادا با تير بزندش و يکباره خودش را از دست او خلاص کند لذا پا به فرار گذاشت و از صحرائى به صحرائى مى‌رفت تا رسيد به جنگلي. يک طوطى مرده افتاده بود پاى درختى خوشحال شد از جلد آهو بيرون آمد رفت تو جلد طوطى و پر زد و رفت روى درختى نشست و قاطى طوطى‌ها شد تا اينکه يک روز توى جنگل با طوطى‌ها بازى مى‌کرد و از درخت‌ها بالا و پائين مى‌رفتند که از پشت درخت‌ها يک شکارچى را ديد، که مشغول دام پهن کردن است به طوطى‌هاى ديگر خبر داد که فرار کنند. همهٔ طوطى‌ها فرار کردند اما خودش آمد روى زمين نشست و مثل اينکه خبرى از دام ندارد گل‌چين گل‌چين رفت تا افتاد روى دام شکارچي. شکارچى خوشحال شد و طوطى را گرفت. طوطى نگاه کرد ديد اين شکارچى به‌نظرش آشنا مى‌آيد. خوب ذهنش را زير و رو کرد و ديد بله همان درويشى است که تو جلد رفتن را يادش داده بود. اما به روى خودش نياورد و همين‌قدر گفت: اگر مى‌خواهى من برايت فايده داشته باشم مرا به فلان شهر ببر و به پادشاه آنجا بفروش.
شکارچى ديد اسم شهرى را مى‌برد که دختر وزير آنجاست و پادشاه آنجا هم آشناست. اين حرف طوطى برق اميدى در دلش انداخت و گفت راست مى‌گويد آنجا مى‌روم و طوطى را مى‌فروشم اگر شد چُغلى وزير را هم به پادشاه مى‌کنم.
طوطى را برداشت و آورد به شهر و رفت پيش پادشاه. پادشاه که همان وزير بدجنس باشد از طوطى خوشش آمد و آن را خريد. شکارچى از پادشاه خوشش نيامد و به شک شد که اين نبايد آن پادشاه باشد و حال و اخلاقش مثل وزير است. به روى خودش نياورد و طوطى را داد و صد اشرفى گرفت و رفت.
پادشاه هم فوراً غلامش را صدا کرد و طوطى را براى زنش فرستاد تا وسيلهٔ سرگرميش باشد طوطى تا زنش را ديد خيلى خوشحال شد اما ديد که زنش خيلى لاغر شده و بى‌دل و دماغ است.
طوطى گفت: خانم چرا تو فکري؟ چرا اينقدر لاغري؟
زن گفت: بى‌بى طوطى دست روى دلم نگذار من دردى دارم که نمى‌توانم به کسى بگويم.
طوطى گفت: به من بگو.
زن گفت: از دست تو کارى ساخته نيست.
طوطى گفت: بگو شايد ساخته باشد.
از اين اصرار و از آن انکار بالاخره زن گفت: بى‌بى‌ طوطى من زن پادشاه بودم و خيلى دوستش داشتم و دلم پهلويش بود. تا يک روز که شاه با وزيرش به شکار رفته بود خبر آوردند که وزير دل‌درد گرفته و مرده بعد پادشاه آمد. من ديدم حال و بوى شاه در او نيست. فهميدم سرّى در کار است. از آن روز تا حالا که يک ماه مى‌شود شب و روز آرام ندارم و تو فکرم. اين مرد هم هر کارى کرده که مرا با خودش اُخت و مهربان کند نتوانسته من هم هيچ آرزوئى ندارم جز اينکه از اينجا خلاص شوم.
طوطى گفت: خانم بيا مرا بو کن، ببين بوى شوهرت را مى‌دهم؟
زن آمد جلو و طوطى را بوئيد ماتش برد و گفت: اى واى بوى خود پادشاه است.
طوطى گفت: من خود پادشاهم و حکايت خودش را از اول تا آخر براى زنش گفت.
زن گفت: حالا تکليف چيست؟
طوطى گفت: امشب که آمد پيش تو اول در قفس را باز کن بعد يک خرده تو رويش بخند و روى خوش نشان بده. بعد از تو مى‌پرسد چه مى‌خواهى بگو مى‌خواهم مثل هميشه تمام سر و سرت پهلوى من باشد اما تو بعد از آنکه از شکار برگشتى با من آن‌طورى که بودى نيستي. آن‌وقت مى‌گويد نه، هستم. تو بگو اگر راست مى‌گوئى فنى را که از درويش ياد گرفتى به من هم ياد بده وقتى راضى شد بقيه‌اش با من.
زن پادشاه همين‌ کار را کرد. وقتى وزير راضى شد فن را به او ياد بدهد. زن رفت و يک سگ سياه آورد و کشت وزير از تو جلد پادشاه درآمد و رفت تو جلد سگ پادشاه هم فوراً از تو جلد طوطى درآمد و رفت تو جلد خودش. و گفت اى وزير بدجنس به من نارو زدى حال سزايت اين است که تا عمر دارى سگ سياه بماني.
زن خوشحال شد و پادشاه فرستاد دنبال درويش. وقتى‌که درويش آمد حکايت را به درويش گفت. درويش هم خاطرخواهى خودش را با دختر وزير نقل کرد. پادشاه درويش را وزير خودش کرد و دختر وزير اولى را هم براى گرفت. وزير بدجنس را هم که سگ شده بود دم در طويله بست و هر روز تکه استخوانى جلويش مى‌انداختند و سال‌هاى سال با زنش به خوشى زندگى کرد.
ـ شاه و وزير
ـ افسانه‌ها و متل‌هاى کردى ـ ص ۱۷۸
ـ گردآورنده: على‌اشرف درويشيان
ـ انتشارات چشمه ـ چاپ سوم ۱۳۷۵
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم
على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید