سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

شیرزاد (۶)


القصه، شيرزاد با ديو سفيد خداحافظى کرد و بر روى قاليچه نشست گفت: 'به حکم سليمان پيغمبر مرا به مابين دوراهى که کلهٔ خشک را ديدم برسان.' قاليچه در بين دو راه نشست، شيرزاد ديد کله خشک حاضر است. کله خشک از شيرزاد پرسيد: 'آئينه جهان‌نما را آوردي؟' گفت: 'بله.' گفت: 'شيرزاد، به حرف من گوش کن مى‌روى خواهر خودت را برمى‌دارى مى‌روى در نزديک فلان شهر و بيابان که پادشاه آن شهر پدر تو مى‌باشد و مادر تو فلان زن است که از تهمت حرم‌باشى پدرت آنقدر گريه کرده که چشمش کور شده است، داروئى به تو مى‌دهم به چشم مادرت مى‌ريزى خوب و سالم مى‌شود. در آن بيابان مى‌دانم همه چيز به حکم تو هستند در آنجا خيمه و خرگاه مى‌زنى بعد مى‌روى خواهر خود را مى‌آورى پس از آن نامه به پدرت مى‌نويسى در مضمون نامه مى‌نويسى يا باج و خراج هفت ساله مى‌دهى يا بچه‌سگ‌هائى را که زن تو زائيده مى‌دهي، يا مملکت تو را ويران مى‌کنم و تو را هم مى‌کشم. پدر تو چاره‌اى نمى‌بيند خودش با وزيرش به ديدار تو مى‌آيد. شب همهٔ مردم را مرخص مى‌کنى تنها با پدرت مى‌مانى وقتى‌که خلوت شد از پدرت مى‌پرسى جريان زن خود را که سگ بچه زائيده بگويد. او صحبت مى‌کند تو مى‌گوئى از آدم تا خاتم هيچ ديده يا شنيده‌اى که آدميزاد سگ بزايد يا سگ آدميزاد بزايد! آخر کار چريان مادرت و حرم‌باشى را به او مى‌گوئى بعد خودت را نشان مى‌دهى تا تو را بشناسد. مادرت را مى‌آورى از داروئى که به تو داده‌ام به چشمش مى‌ريزى خوب خوب مى‌شود.'
القصه کله خشک وصيت خود را کرد شيرزاد مرخص شد. منزل به منزل طى منازل قطع مراحل را به‌وسيلهٔ قاليچهٔ حضرت سليمان تمام مى‌کرد آمد رسيد ان بيابانى که کله ‌خشک وصيت کرده بود. حکم داد لشکر ديوان و حوريان و پريان خيمه و خرگاه زدند چه خيمه و خرگاهى مثل 'لا' از همديگر گذشت تمام روزى بيابان را لشکر گرفت. حکم کرد تخت شاهى آوردند روى تخت نشست حکم کرد خواهر مرا بياوريد، آوردند، وقتى‌که خواهرش او را ديد به خود گفت: 'من اينقدر خيانت و زحمت به شيرزاد کرده‌ام حتماً اين‌دفعه مرا مى‌کشد.' به شيرزاد گفت: 'آئينه جهان‌نما را آورده‌اي؟' گفت: 'بله آورده‌ام ولى حالا وقت نداريم صبر کن.' بعد از چند روز نامه به پادشاه که پدرش باشد، نوشت و قيد کرد با باج و خراج هفت ساله را بده يا سگ‌بچه‌هائى را که زن تو زائيده يا آنکه خاک مملکت تو را به توبرهٔ اسب مى‌کشم و تو را مى‌کشم. نامه را به قاصد داد. قاصد پريان نامه را به پادشاه رسانيد. پادشاه حکم کرد وزير نامه را باز کرد و خواند پادشاه گفت: 'او چه‌ کسى است و از طرف کدام دولت يا ملت آمده است که اين حکم را به من مى‌کند؟' وزير گفت: 'من نمى‌دانم و نمى‌شناسم پس شما در جواب نامه از او بپرسيد اهل کجاس و چه منظور دارد، مقصودش چه مى‌باشد.' جواب نامه را نوشتند و در آخر نامه دعوت مهمانى کردند. قاصد پريان جواب نامه را گرفت. به شيرزاد رسانيد. شيرزاد نامه را خواند دعوت ايشان را قبول کرد اطلاع داد من دعوت شما را قبول مى‌کنم. پادشاه اطلاع حاصل کرد و تدارک ديد. دستور داد تمامى اهل کشور به پيشواز آماده شدند شهر را آئين و آرايش دادند هزار کنيز و غلام را آرايش دادند. از اين طرف شيرزاد را استقبال کردند، شيرزاد و لشکرش وارد شدند و به هر کجا رسيدند گل و عطر مى‌پاشيدند در هزارها جا قربانى سر مى‌بريدند. مطرب‌ها چنگ و چنگانه مى‌زدند به اين ترتيب او را وارد قصر کردند. هر کسى به‌جاى خود نشست شيرزاد هم در يک نيم تختى نشست و از هر طرف صحبت شد.
چند روز بدين منوال گذشت يک شب شيرزاد به پادشاه گفت: 'بايد امشب چند ساعت با هم خلوت کنيم.' آن شب مجلس را خلوت کردند شيرزاد از پادشاه پرسيد: 'شما اولاد نداري؟' پادشاه گفت نه! شيرزاد گفت: 'مگر عروسى نکرده‌ايد؟' پادشاه گفت: 'چرا، اولادم نشدم.' شيرزاد گفت: 'هيچ اولاد نداشته‌ايد؟' گفت: 'نه ندارم.' شيرزاد گفت: 'من مى‌دانم شما اولاد داريد. و شنيده‌ام زن شما دو تا سگ‌بچه زائيده است، به خدا اگر درست نگوئيد خاک مملکت شما را با توبرهٔ اسب برمى‌دارم و تو را هم مى‌کشم.' پادشاه چاره‌اى نديد گفت: 'بله من يک زن داشتم زن من سگ‌بچه زائيد.' شيرزاد گفت: 'مرد خدا مگر آدمى‌زاد شبيه سگ است تو چه‌طور باور کردى آدم، سگ‌بچه بزايد.' شيرزاد به حوريان و پريان دستور داد شبانه رفتند مادر شيرزاد را آوردند. پادشاه ديد زن کور و نابينائى در مجلس حاضر شد پرسيد اين زن چه‌کسى است؟ شيرزاد گفت: 'از خودش بپرسيد.' پادشاه پرسيد: 'اى زن تو چه کسى هستي؟' زن گفت: 'من دختر فلان شخص هستم.' شيرزاد پرسيد: 'چرا چشم‌هاى تو نابينا شده است؟' زن گفت: چشم‌هايم از بس گريه کرده‌ام کور شده است.' پرسيد: 'چرا گريه کرده‌اي' زن گفت: 'من از آسمان افتاده‌ام زمين.' پادشاه پرسيد: 'مگر در آسمان بنى‌نوع بشر مى‌باشد؟' زن در جواب گفت: 'مگر ديوانگان احتياج به خانه و زندگانى دارند؟' پادشاه گفت: 'ما با ديوانگان کار نداريم.' زن پرسيد: 'اينجا کجاست؟' پادشاه گفت: 'اينجا خانهٔ من است.' زن گفت: 'شما چه کسى هستي؟' پادشاه گفت: 'من پادشاه اين مملکت هستم.' زن گفت: 'من با ديوانه صحبت مى‌کنم.' پادشاه گفت: 'اى زن عقل تو از سرت پريده است مثل ديوانه صحبت مى‌کني.' زن گفت: 'ديوانه آن کسى است که فانى را جاودان بداند و عقل خود را به کس ديگرى بدهد و به‌گفتهٔ ديگرى گوش بدهد و عمل بکند.' پادشاه گفت: 'اگر من عقل نداشتم پادشاهى نمى‌کردم.' زن گفت: 'اگر تو عقل دارى گفته‌هاى مرا تحويل و دريافت مى‌کني.' پادشاه گفت: 'تو چه مى‌گوئى من درک نمى‌کنم؟' زن گفت: 'قصاص مرا از تو خدا بگيرد.' پادشاه گفت: 'من در حق تو ظلم نکرده‌ام.' زن دوباره گفت: 'من با ديوانه صحبت مى‌کنم.' پادشاه به فکر فرو رفت که اين زن چه مى‌گويد؟
القصه زن گفت: 'مرا ناراحت نکنيد از هر کجا آورده‌ايد براى رضاى خدا آنجا ببريد. دلم تنگ شده، ديگر طاقت ندارم.' شيرزاد به حوريان و پريان دستور داد آن زن را بردند. شيرزاد گفت: 'اگر گفته اين زن را حل نکنى و چواب نگوئى عمرت به آخر رسيده است.' پادشاه آن شب تا به صبح خواب نرفت همه‌اش فکر مى‌کرد. فکرش به‌جائى نمى‌رسيد که آن زن که بود و چه مى‌گفت. پادشاه صبح على‌الطلوع وزيرانش را خواست جريان شب گذشته را گفت. وزير آن روز مهلت خواست و فکر کرد روز ديگر پادشاه را ملاقات کرد گفت: 'يقين دارم آن زن کور، زن تو مى‌باشد و اين پسرى که با تو مى‌خواهد جنگ و جدل کند پسر تو است.' پادشاه گفت: 'هيچ‌وقت اين‌کار ممکن نيست.' وزير گفت: 'قربان غير از اين نيست، چون آن زن کور گفت من از آسمان افتاده‌ام يعنى تهمت خورده‌ام و پر و بالم شکسته است و گفت ديوانگان احتياج به خانه ندارند يعنى ديوانگان حرف درست و نادرست را تشخيص نمى‌دهند. شما گفتيد ما با ديوانگان کار نداريم. زن گفت: من تو را امتحان مى‌کنم اگر ديوانه نيستى جواب مرا بگو. پرسيد اينجا کجاست؟ شما گفتيد خانهٔ من است. زن گفت شما چه کسى هستيد يعنى فردا شما مى‌ميريد و خانه به کسى ديگر مى‌رسد. شما گفتيد من پادشاهم. زن گفت: با ديوانه صحبت مى‌کنم يعنى ما پادشاه حقيقى و حق داريم پادشاهى تو پنج روز است تو ديوانه‌اي. شما گفتيد عقل تو پوسيده است، عقل ندارى مثل ديوانه صحبت مى‌کني. زن گفت ديوانه ان کسى است که فانى را جاودان بداند يعنى خانه بنى‌نوع بشر قبر است شما دنيا را خانهٔ خود مى‌دانيد و عقل خود را به کسى واگذار کرده‌ايد که شما را فريب داده است.'
خلاصه، پادشاه فکر کرد اين حرف‌ها چه مى‌باشد. آخرالامر به شيرزاد گفت: 'تو اگر چيزى مى‌دانى به من بگو.' شيرزاد گفت: 'عيب ندارد من شما را کاملاً مطلع مى‌سازم.' باز يک شب به حوريان گفت مادر کور و عاجزش را آوردند. شيرزاد گفت: 'اى زن هر چه از عالم جوانى سرگذشت دارى صحبت کن که چه‌طور شد تو بچه‌سگ زائيدي.' مادر شيرزاد کم و کيف جريان و سرگذشت خودش را صحبت کرد. پادشاه فهميد زنش بى‌جا تهمت خورده است و غم و غصه فرزندان از دست داده‌اش را مى‌خورد. به شيرزاد گفت که خواهرش را بياورد. پرى‌زاد را آوردند. پادشاه فهميد شيرزاد و پرى‌زاد بچه‌هاى خود او هستند حکم کرد آن قابله را آوردند و زهنى که حرم‌باشى بود. آنها را پاره پاره کردند و پيش تازى و توله ريختند. بعد شيرزاد دوائى را که همراه داشت به چشم مادرش ريخت و چشم مادرش روشن و بينا شد. هفت روز و هفت شب براى شيرزاد عروسى گرفتند و پرى‌زد را هم به حرام‌باشى دادند و آنها هم شاد شدند.
ـ شيرزاد
ـ گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول، بخش دوم، ص ۱۶۴
ـ گردآورنده: سيدابوالقاسم انجوى شيرازى
ـ انتشارات اميرکبير ـ چاپ دوم ۱۳۵۹
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم
على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید