یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

زندگی را زیبا ببین


زندگی را زیبا ببین
مادرم زیاد مصیبت دیده بود. هنوز چند سالی از ازدواجش نگذشته بود که پدر فوت کرد و مادر ناچار شد سال های دشوار رکود اقتصادی را به شدت کار کند تا بتواند ازمن و برادرم نگهداری کند. دست های او مثل دست کارگران ساختمانی، خشن و پینه بسته بود، اما هرگز به یاد ندارم که مادرم بیمار شده باشد. وقتی که درس ما تمام شد و هر کدام سر خانه و زندگی مان رفتیم، مادر با چند دلخوشی کوچک، وقتش را می گذراند. یکی از آنها تماشای برنامه های تلویزیونی بود که من برایش خریده بودم ، یکی هم این که من و برادرم، گاهی جمعه ها به او سر می زدیم. من از پوچی و بیهودگی زندگی ام به تنگ آمده بودم و تنها دلخوشی ام این بود که ساعات باقی مانده هفته را بشمارم که کارم تمام شود و تعطیلی برسد.
آن روز صبح هم ماشین را جلوی خانه قدیمی مادر پارک کردم و دیدم که او روی ایوان منتظر من نشسته است. مادر، این خانه قدیمی را خیلی دوست داشت. مثل همیشه کفش هایش از تمیزی برق می زد و کت و دامن مشکی و بلوز سفیدش، وقار خاصی به او داده بود. سنجاق سینه ای را هم که چهل سال قبل روز مادر به او داده بودم، به یقه اش زده بود ؛ یک پرستوی کوچک نیلی رنگ که روی آن با سیمی طلایی ، کلمه مادر حک شده بود. مادر هیچ وقت فرصت پیدا نکرد با من و برادرم زیاد حرف بزند، ولی اگر به رفتار و گفتارش دقت می کردیم، می توانستیم اساسی ترین درس های زندگی را یاد بگیریم. می دانستم این چندساعتی راکه کنار هم هستیم ، برای مادر خیلی مهم است ، ولی هرچه سعی می کردم اهمیت آن را در وجود خودم درک کنم، نمی توانستم. من باور کرده بودم که دنیا جای زشتی است که در آن فقط باید جان کند.
مادر طبق معمول موقعی که سوارماشین من شد، گفت : «چه ماشین قشنگی داری. » در حالی که من به ماشینم، به عنوان یک ماشین قراضه ازکار افتاده نگاه می کردم که تازه ۱۲ قسط آن هم باقی مانده بود. کلام مادر سرشار از شادمانی بود، اما من فقط مؤدبانه پاسخش را می دادم و هیچ درکی از این شادمانی نداشتم. هنگامی که به خانه بر می گشتیم، عجله داشتم که زودتر مادر را پیاده کنم و به دنیای بیهوده خودم برگردم.
مادر لابد داشت باز به جمعه ای فکر می کرد که تمام می شود و او بار دیگر به تنهایی خود باز می گردد من به چاله چوله های خیابان و خانه هایی که احتیاج به سفیدکاری و رنگ داشتند ، فکر می کردم که ناگهان مادر گفت: «ببین! قشنگ نیست »
هرچه فکر کردم در آن خیابان پر از دود و چاله، چیز زیبایی ندیدم. سعی کردم لحنم مؤدبانه باشد و پرسیدم: «چه چیزی قشنگ است » او با شادمانی یک کودک گفت: «علف ها ! ببین دخترم ! ببین علف ها چقدر زیبا هستند.»
برگشتم تا به مسیر انگشت چروکیده او که تمام آثار ایثار و عشق و کار بر آن نقش بسته بود، نگاه کنم و چشمم به چهره روشن اش افتاد که انگار پرنورتر و پرنورتر می شد. در آن لحظه احساس کردم این زیباترین چهره ای است که در عمرم دیده ام. او واقعاً مسحور علف های کنار خیابان شده بود!
ناگهان احساس کردم در مقابل روحی چنین لطیف، چقدر حقیر و بدبخت هستم. نگاه شرمسارم را از چهره او برگرفتم و به علف ها خیره شدم. واقعاً زیبا بود. مادرم به من درس بزرگی داده بود. وقتی خداحافظی می کردم، پرسید: «انگار سرت خیلی شلوغه. باقی روز رو می خوای چه کار کنی » و من گفتم: «می خوام برم علف ها رو تماشا کنم.»
لادن خضری
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید