شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

کاش که همسایه ما می شدی


کاش که همسایه ما می شدی
سلام به همه شما دوستان عزیز، امیدوارم که دلهاتون مثل دل من...
بی خیال. جاتون خالی! یک سه شنبه با دوستان رفته بودیم قم و جمکران.
اول که راه افتادیم من نمی دانستم که جمکران هم می رویم.
(آخه آی کیو، میشه آدم برود قم، اونم با رفیق، ماشین هم داشته باشه و نره جمکران)
راست میگه اینهم حرفیه.
بگذریم. ساعت ۱۸:۱۲ از عوارضی تهران عبور کردیم.
ساعت ۴۵:۱ رسید یک نزدیک حرم. همین که از ماشین پیاده شدیم با دیدن یک آبمیوه فروشی هوس آب آلبالو کردیم. بنده خدا داشت مغازه را می بست.جاتون خالی. نه نه. اتفاقا این یک تیکه را همون بهتر که نبودید. ما نفهمیدیم آب آلبالو خوردیم یا آب+ آلبالو؟
اونهم چه آلبالویی از هر ۴تا دونه اش باید ۳ تاشو می انداختی دور.
خنده بسیار شد.
خلاصه، تا اومدم بجنبم و وضویی ساخته و زیارتی با حال به جا آوریم دوستان را دیدیم که بی قرارند: بابا دیره، زود باش.
ما هم خوانده و نخوانده (زیارت نامه را میگم) حاجتی طلب کرده و نکرده با دوستان عازم شدیم به سوی اتوبوس.
و از آنجا رهسپار مسجد مقدس جمکران شدیم. یکی از دوستان را دیدیم که درحالتی شبیه خلسه فرو رفته بود. مایه تعجب گردید. گفتم شاید از آب آلبالو باشد. زود گذر بود. خوب شد.
به جمکران که رسیدیم با سایر دوستان به سمت مسجد به حرکت در آوردیم پاهایمان را.
منظور اینکه همچنین با حال و هوای خیلی معنوی ای وارد نشدیم. لااقل خودم.
سه تن از دوستان ایستادند تا من و یکی دیگر از دوستان برویم و نذری را به دفتر اهدا کنیم.
وقتی برگشتیم که همان سه تنی که عرض کردم درکمال آرامش ایستاده اند، و درحالی که به یک موسیقی غمناک انگیز گوش سپرده اند، روبه مسجد و به نوعی روبه قبله، ما هم به تبعیت از آنها و با فهمیدن اوضاع، که گویای آماده شدن برای عرض ادب وخدمت وجود نازنین امام زمان (عج) بود.
همان جا ایستادیم و من درپشت سر همه آنها. پس از پخش مجدد همان موسیقی که گفتم، یکی ازدوستان مخلص را حال خوشی دست داد، عقل و صبرم ببرد و طاقت هوش
شروع کرد به صحبت کردن با آقا، طوری حرف می زد بسان نماینده همه دوستانی که آنجا بودند!
به قول امروزیها «کانکت» شده بود. وقتی شعر آقاسی را می خواند:
کاش که همسایه ما
می شدی، مایه آسایه ما می شدی،
کاش که این فاصله را کم کنی، محنت این غافله را کم کنی،
نام تو آرامی جان من است...
... کی و کجا وعده دیدار ما؟
گریه می کرد. آی گریه می کرد.
همون موقع یاد اون حرفش افتادم که قبل از این که برسیم به جمکران و شاید هم قبل از اینکه برسیم به قم، به من گفت: دلم برای آقا می سوزه.
اون موقع منظورش را نفهمیدم. حتی وقتی درحال مناجات با آقا بود، آن موقع هم نفهمیدم، اما وقتی گریه هایش را می شنیدم و حرف هایی را که می زد، فهمیدم که آن حرفی را که زد از ته دل زد.
الان که فکرش را می کنم می فهمم که چرا منظورش را نفهمیدم. از آنجایی فهمیدم که باباجان آخه من کجا علیرضا کجا؟
خلاصه که این سفر که سرو تهش را حساب کنی روی هم رفته ۶ ساعت هم نشد؛ نمی گم خیلی متحولم کرد، اما یه تکان خیلی خیلی درست وحسابی بود. درد دلش که تمام شد و پس از سلام، وقتی که قصد برگشتن کردیم، یک آقایی که با دوستش ۱۰ یا ۱۵متر عقبتر از ما ایستاده بود، با یک لحن خیلی دلنشینی گفت:«آقا دمتون گرم، خیلی با عشقید.»
توی دلم گفتم: آره راست میگی، یکی من خیلی با عشقم!
به خاطر این که بچه ها صبح کلاس داشتند، دیگه تو هم نرفتیم. برگشتیم تهران، رسیدیم به خانه یکی از دوستان که دیدیم دارند اذان می گویند. همانجا توی مسجد نماز را خواندیم و بعدش هم رفتیم. خونه دقیقا ساعت ۶ بود که Shut downکردم. آخیش خستگیم در رفت.

میثم هوشمند . تهران
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید